خاطرات برگزیده سالهای دفاع مقدس در «کوچه فروزان»
رویداد۲۴-کتاب «کوچه فروزان» شامل خاطرات برگزیده نخستین و دومین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس به اهتمام اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس آذربایجانشرقی منتشر شد. این مجموعه شامل خاطراتی کوتاه و خواندنی از اقشار مختلف درباره هشت سال دفاع مقدس است که در دو جشنواره استانی خاطرهنویسی شرکت کرده و حائز رتبه شده بودند. اعزام به جبهه، کمکهای مردمی، بمباران شهرها، حضور در جبهههای نبرد و... موضوع خاطرات این مجموعه است که خوانندگان را با زوایای مختلف ایام پرافتخار حماسه هشت ساله ملت قهرمان ایران اسلامی آشنا میکند. این اثر از سوی نشر «صریر» به کوشش «داود خدایی» در دو بخش خودنوشت و دیگرنوشت و در 228 صفحه تدوین شده است. هفده روز بعد از آن روزها، تیر خلاص، روز پانزدهم، حلال خوشون اولسون، بمباران شیمیایی، بهمن 65، شهید بیغم، خاطره و عکس، فرمانده گروهان ما، خلیل آقا و... عناوین برخی از خاطرات کتاب است. در یکی از خاطرهها با عنوان «هفده روز، بعد از آن روزها» از زبان جانباز سرافراز محمدرضا بازگشا میخوانیم :بیست و یکمین روز اسفند 1363 بود و دو روز از عملیات بدر میگذشت. من به همراه نیروهایم که گردان علی اکبر را تشکیل میدادند در شرق دجله مستقر بودیم. بیسیم به صدا درآمد. آقا مهدی از پشت بیسیم ما را خواست به سنگر فرماندهی عراقیها که در خط دومشان بود و حالا شده بود سنگر هدایت نیروهای ایرانی. رفتیم خدمت آقا مهدی. چشمهای آقا مهدی در حسرت یک وعده خواب میسوختند. کالکها پهن شده بود. نسبت به منطقه توجیه شدیم. نتیجه اینکه دشمن از طریق پلهای کوچک وارد منطقه شده و با لشکر نجف درگیر است و فرمانده لشکر نجف از آقا مهدی کمک خواسته. قرار شد گردانهای «امام حسن» و «حرّ» دست به کار شده به دشمن ضربه وارد کنند و گردان «علی اکبر» که خادمشان من باشم بهعنوان گردان احتیاط در کانال بماند و منتظر دستور.
گرای کانال را دشمن داشت و کانال شده بود سیبل توپهای دشمن. سه شب و روز بود نخوابیده بودم. پاهایم داخل پوتین تاول زده بود. بیخوابی، آتش سنگین دشمن و شهادت دوستانم دست به دست هم داده بودند تا از تک و تا بیفتم، اما هنوز سرپا بودم. بیشتر از همه شهادت علیرضا جبلی برایم سنگین بود. علی با سی و پنج بسیجی آذربایجانی کار دو گردان را کرده بود، مقابل پاتک دشمن. دیدم نمیتوانم سرپا بایستم. صمد بیسیم چی من بود. گفتم تو با دوربین جلو را داشته باش،
من گوشی را میچسبانم به گوشم. یکی دو دقیقهای زیر پتو خواب را مزهمزه میکنم. تا خواستم دراز بکشم یکی از عزیزان بسیجی سر رسید که برادر بازگشا! بلند شو سنگری درست کنم برایت!
بلند شدم و آن بسیجی که متانت و صلابتش جلوی «نه» گفتنم را گرفت، زمین را کند. زمین آن قدر سفت و سخت شده بود که صد رحمت به سنگ. با هرجان کندنی بود آن بسیجی زمین را کند و من غلتیدم داخل آن گودالک کنده شده و پتو را روی سرم کشیدم.تا پلک هایم روی هم افتاد تلخی خستگی سه شبانه روز را احساس کردم که از چشمانم میزد بیرون، اما مجال پیدا نکرد. یک دفعه زمین و زمان دوخته شد به هم. فقط تکان انفجار را فهمیدم و اینکه خون با فشار از بینی و گوش هایم زد بیرون. بلند شدم. مغزم سوت میکشید. نمیشنیدم. احساس کردم تکه گوشتی یا چیزی، چسبیده به پیشانیام. با بند ساعت سعی کردم تکه گوشت را جدا کنم. بند ساعت را که میزدم به پیشانی ام کل بدنم «قژ» میکرد. درد خوشایندی بود. بند ساعت را که میزدم «قژ» میکرد و یک جورایی قطع میشدم از دنیا اما باید میکندمش. سنگینی میکرد روی پیشانیام. باز هم بند ساعت و کمی محکم تر.... قژ... قژ... قژ
یک روز بعد از دومین روز عملیات بدر، دو روز بعد، سه روز بعد، یک هفته بعد از آن روز، دو هفته بعد از آن روز، شانزده روز و هفده روز پس از آن روز صداهایی میشنیدم، عدهای در رفت و آمد بودند، بعضیهایشان لباس سفید داشتند، دکترها و پرستارها، عکسی به دیوار بود که برایم خیلی آشنا بود. میآمدند و میرفتند و به من نگاه میکردند.
هجده روز پس از آن روز: دیروز به هوش آمدهام و امروز فهمیدم تکهگوشتی که وقتی بند ساعت را میزدم به آن، بدنم قژ میکرد، یک تکه از مغزم بوده که از جای خوردن ترکش به اندازه یک بند انگشت، زده بود بیرون.صمد کنارم است. زخمی است. میپرسم: چطور شد آن خمپاره شصت همه جا را ول کرد درست افتاد کنار من؟!می گوید: پدر صلواتی خمپاره شصت کجا بود؟! درست دو وجبی سرتو گلوله توپ افتاده زمین و ترکیده! زیر خاکها دفن شده بودی که کشیدیمت بیرون.و باز همان روز فهمیدم که همان موقع برادر عباسعلی اسدی به آقا مهدی بیسیم میزند که: بازگشا پرپر شد!
بله! من محمدرضا بازگشا هستم. فرمانده زخمی گردان علی اکبر لشکر عاشورا. صمد گفت که وقتی از طریق کانالها کشاندهام عقب با یک آمبولانس لشکر نجف میآوردنم عقب و وقتی در آمبولانس میگذارند برای آخرین بار نگاهم میکنند و الوداع!آمبولانس میرساندمان کنار آب و من و صمد را سوار قایق میکنند. در قایق که با سرعت حرکت میکرده، موجهای دجله میریزند توی قایق و من سردم میشود. یک بسیجی اصفهانی لباسهایم را پاره میکند و میبندد به زخمهای سر و سینه و دستهایم. بسیجی دیگر باز از اصفهان، اورکتش را در میآورد و میاندازد روی من که میلرزیدم.از آن طرف به بچههای تبلیغات لشکر میگویند عکس من را بکشد بهعنوان شهید که آن بنده خدای تصویرگر، هم محلهای ما بوده و میزند زیر گریه و عکس ما را نمیتواند بکشد.تنها گیر شهادت من این بوده که تعاون لشکر میگفت: از جنازهاش خبری نداریم!