۱۵ سال است حسرت یک «دوستت دارم» را به دل همسرم گذاشتهام
با یک غرور کاذب تصور میکردم همسرم با این جمله پررو میشود در حالی که او تشنه شنیدن همین جمله بود. حالا بازنده مسابقه دوست داشتن هستم و زندگی ام در آستانه فروپاشی است.
رویداد۲۴شرح زندگی مرد ۴۲ سالهای را که بدلیل سرگرم شدن در فضای مجازی به راه خلاف اخلاق کشیده شده است روایت مس شود.
مرد ۴۲ ساله گفته است:
۲۴ ساله بودم که به همراه خانواده ام به یکی از شهرهای بندری جنوب کشور سفر کردیم. آن روز بساط ناهار و کباب ماهی را کنار ساحل پهن کرده بودیم و از زیباییهای طبیعت لذت میبردیم که ناگهان فریادهای یک خانواده توجهم را جلب کرد. وقتی به نگاهشان چشم دوختم نوجوانی را دیدم که در آستانه غرق شدن بود. او داخل آب دریا دست و پا میزد و خانواده اش فقط جیغ میکشیدند.
من که دوره تخصصی نجات غریق را دیده بودم بی محابا دل به دریا زدم و پیکر نیمه جان آن نوجوان را شناکنان به ساحل کشاندم. چند دقیقه بعد با انجام عملیات احیا و کمکهای امدادی، آن نوجوان از مرگ نجات یافت و این گونه آشنایی من با خانواده «بهارک» آغاز شد.
او دختری حدود ۱۸ ساله بود و برای نجات دادن برادرش مدام از من تشکر میکرد. آرام آرام رفت و آمدهای خانوادگی ما با آن خانواده شیرازی جدیتر شد تا جایی که تصمیم به ازدواج با «بهارک» گرفتم. خانواده او هم از این ازدواج بسیار خوشحال بودند چرا که از سویی مرا ناجی پسرشان میدانستند واز طرف دیگر هم «بهارک» آرزوی زندگی در جوار مرقد مطهر امام رضا (ع) را داشت.
خیلی زود بهارک از خانواده اش خداحافظی کرد و زندگی مشترک ما در مشهد آغاز شد. با وجود این هرازچند گاهی همسرم را به شیراز میبردم تا کمتر احساس دلتنگی کند. اگرچه تفاوت فرهنگی بین دو خانواده یکی از مشکلات زندگی ما بود، اما همواره سعی میکردیم این اختلاف را به حداقل برسانیم. با وجود این همسرم از همان سالهای آغازین زندگی مشترک مرا مردی بی مهر و عاطفه میخواند که هیچ توجهی به او و فرزندانش ندارد! من هم به جای حل مشکل و تامل درباره حرفهای بهارک، با او لجبازی میکردم تا به خیال خودم اقتدار و غرور مردانه ام را حفظ کنم.
۱۵ سال از زندگی مشترکمان میگذشت و این اختلافات کوچک هر سال عمیقتر و به کینههایی بزرگ تبدیل میشد تا جایی که در سالهای گذشته با هر بهانهای به درگیری و مشاجره در حضور فرزندانمان میپرداختیم. در این میان دختر ۱۴ ساله ام گریه کنان به اتاقش پناه میبرد و در تنهایی خودش فرو میرفت. من هم به جای گفت: وگو با همسرم همواره او را تهدید میکردم که چنین و چنان میکنم.
وقتی از سر کار به منزل بازمی گشتم تماشای تلویزیون را به گفت: وگو با همسرم ترجیح میدادم یا با گشت و گذار در فضای مجازی خودم را با تلفن همراهم سرگرم میکردم. کار ما به جایی رسید که «بهارک» نیز مرا تهدید به خیانت کرد. من که از شنیدن این حرف تا سر حد جنون عصبانی شده بودم او را به شدت کتک زدم و هر چیزی دم دستم آمد شکستم. در این وضعیت فهمیدم که دخترم نیز با پسر غریبهای ارتباط دارد و به گفته مربیانش دچار افت تحصیلی شدیدی شده است.
با آن که از نظر مالی هیچ دغدغهای ندارم، اما رنگ خوشبختی را هم ندیده ام. ۱۵ سال است که جمله «بهارک عزیزم دوستت دارم» در سینه ام حبس شده است، اما هیچ گاه غرورم اجازه نداد احساساتم را ابراز کنم.
با یک غرور کاذب تصور میکردم همسرم با این جمله پررو میشود در حالی که او تشنه شنیدن همین جمله بود. حالا بازنده مسابقه دوست داشتن هستم و زندگی ام در آستانه فروپاشی است.
اکنون نیز با شکایت همسرم مبنی بر کتک کاری، تهدید و فحاشی به کلانتری احضار شده ام و میدانم که دیگر چیزی برای باختن ندارم.
مرد ۴۲ ساله گفته است:
۲۴ ساله بودم که به همراه خانواده ام به یکی از شهرهای بندری جنوب کشور سفر کردیم. آن روز بساط ناهار و کباب ماهی را کنار ساحل پهن کرده بودیم و از زیباییهای طبیعت لذت میبردیم که ناگهان فریادهای یک خانواده توجهم را جلب کرد. وقتی به نگاهشان چشم دوختم نوجوانی را دیدم که در آستانه غرق شدن بود. او داخل آب دریا دست و پا میزد و خانواده اش فقط جیغ میکشیدند.
من که دوره تخصصی نجات غریق را دیده بودم بی محابا دل به دریا زدم و پیکر نیمه جان آن نوجوان را شناکنان به ساحل کشاندم. چند دقیقه بعد با انجام عملیات احیا و کمکهای امدادی، آن نوجوان از مرگ نجات یافت و این گونه آشنایی من با خانواده «بهارک» آغاز شد.
او دختری حدود ۱۸ ساله بود و برای نجات دادن برادرش مدام از من تشکر میکرد. آرام آرام رفت و آمدهای خانوادگی ما با آن خانواده شیرازی جدیتر شد تا جایی که تصمیم به ازدواج با «بهارک» گرفتم. خانواده او هم از این ازدواج بسیار خوشحال بودند چرا که از سویی مرا ناجی پسرشان میدانستند واز طرف دیگر هم «بهارک» آرزوی زندگی در جوار مرقد مطهر امام رضا (ع) را داشت.
خیلی زود بهارک از خانواده اش خداحافظی کرد و زندگی مشترک ما در مشهد آغاز شد. با وجود این هرازچند گاهی همسرم را به شیراز میبردم تا کمتر احساس دلتنگی کند. اگرچه تفاوت فرهنگی بین دو خانواده یکی از مشکلات زندگی ما بود، اما همواره سعی میکردیم این اختلاف را به حداقل برسانیم. با وجود این همسرم از همان سالهای آغازین زندگی مشترک مرا مردی بی مهر و عاطفه میخواند که هیچ توجهی به او و فرزندانش ندارد! من هم به جای حل مشکل و تامل درباره حرفهای بهارک، با او لجبازی میکردم تا به خیال خودم اقتدار و غرور مردانه ام را حفظ کنم.
۱۵ سال از زندگی مشترکمان میگذشت و این اختلافات کوچک هر سال عمیقتر و به کینههایی بزرگ تبدیل میشد تا جایی که در سالهای گذشته با هر بهانهای به درگیری و مشاجره در حضور فرزندانمان میپرداختیم. در این میان دختر ۱۴ ساله ام گریه کنان به اتاقش پناه میبرد و در تنهایی خودش فرو میرفت. من هم به جای گفت: وگو با همسرم همواره او را تهدید میکردم که چنین و چنان میکنم.
وقتی از سر کار به منزل بازمی گشتم تماشای تلویزیون را به گفت: وگو با همسرم ترجیح میدادم یا با گشت و گذار در فضای مجازی خودم را با تلفن همراهم سرگرم میکردم. کار ما به جایی رسید که «بهارک» نیز مرا تهدید به خیانت کرد. من که از شنیدن این حرف تا سر حد جنون عصبانی شده بودم او را به شدت کتک زدم و هر چیزی دم دستم آمد شکستم. در این وضعیت فهمیدم که دخترم نیز با پسر غریبهای ارتباط دارد و به گفته مربیانش دچار افت تحصیلی شدیدی شده است.
با آن که از نظر مالی هیچ دغدغهای ندارم، اما رنگ خوشبختی را هم ندیده ام. ۱۵ سال است که جمله «بهارک عزیزم دوستت دارم» در سینه ام حبس شده است، اما هیچ گاه غرورم اجازه نداد احساساتم را ابراز کنم.
با یک غرور کاذب تصور میکردم همسرم با این جمله پررو میشود در حالی که او تشنه شنیدن همین جمله بود. حالا بازنده مسابقه دوست داشتن هستم و زندگی ام در آستانه فروپاشی است.
اکنون نیز با شکایت همسرم مبنی بر کتک کاری، تهدید و فحاشی به کلانتری احضار شده ام و میدانم که دیگر چیزی برای باختن ندارم.
خبر های مرتبط
ببین به کجا کشوندیش که فکر خیانت زده به سرش
حتما به مشاورین خانواده مراجعه کنید،مخصوصا مشاورین روحانی و حوزه علمیه،خیلی میتونن کمکتون کنن،من تجربه کردم
محبت و ابراز دوست داشتن باید ازته دل باشه
بگن دوستت داریم ولی بازم تو فضای مجازی سرگرم باشن مث اینکه، مسخرت کنن
خدابه همه یه ذره عقل و شعور و معرفت عنایت کنه ان شاالله
به زن و مرد
این تنها چیزیه که همه فک میکنن خیلی دارن و ازخدا نمیخان
من کاملا برعکس این خانواده هس شرایطم.هروقت ب زنم ابراز علاقه میکنم بدش میاد و بهم میگه بهم محبت نکن اصلا حالم بهم میخوره.
خودش میگه ازین موضوع ناراحته ولی نمیتونه خودش رو درست کنه
مشکل در آموزه هایی هست که والدین و جامعه به روح بچه ها وارد می کنن مردان ما اینطور بار میان که هرطور راحتن زندگی کنن فقط نباید به زن میدون بدن الان شما ببینین بزرگترین دغدغه خیای از جوونا و خانواده شون اینه که چطوری سر قضیه مهریه چانه بزنن که برنده باشن
عوض اینکه بگن آقا ما توان پرداخت این مقدارو داریم و همونو همون اول بدن و تمومش کنن الکی چونه میزنن که ۵۰۰ تا سکه رو بکنن ۳۰۰ تا درحالیکه ۱۰۰ را هم ندارن و در مسایل رفتاری هم متاسفانه هم زن هم مرد از اول فقط عین یک مسابقه در تکاپو هستن که به اصطلاح کم نیارن و مبادا طرف یک گام جلو بزنه