رویداد۲۴ خانم شیدا ۴۴ ساله مددکار اجتماعی نیمه وقت، مادر سه فرزند و یک انسان فعال در اجتماع است. یکباره احساس کرد تمام زندگیاش را بیهوده گذرانده و دنیا برایش تمام شده است. او از همسرش همایون طلاق گرفت، همایون یک وکیل بود و به مدت ۲۲ سال با هم زندگی کرده بودند، و به مدت طولانی با زنی از همکارانش رابطه داشت. همسرش ناراحت بود که او چطور توانسته این کار را با او بکند؟ و اینکه حالا باید چکار بکند؟ بعد شما داستان را از زبان همایونمیشنوید: چه چیزی این وسط غلط بود و همسرش چگونه پی به رابطه او با همکارش برد؟
شیدا:تازگیها فهمیده ام که همایون با یکی از همکارانش رابطه دارد- و ظاهرا رابطه آنها سالهاست که شروع شده؛ شاید فکر کنید من یک زن احمق هستم. مدام دارم خودم را سرزنش میکنم که چرا من تا کنون انقدر ساده بوده ام. چرا تاحالا نفهمیده ام؟ البته، ما مشکلاتی داشتیم؛ کدام زن و شوهری هستند که ۲۲ سال با هم زندگی کنند و در این مدت با هم مشکل نداشته باشند؟ بله، زمانیکه حس کردم همایون از من دور شده و نسبت به من سرد شده تعجب کردم که آیا در حال خیانت به من هست یا نه؟ اما اگر این سئوال را از خودش میپرسیدم، او آن را انکار میکرد. گذشته از همه اینها، من همیشه فکر میکردم همایون یک مرد واقعا وفادار است که هیچ مردی مثل او در این مورد پیدا نمیشود. در سالهای گذشته، من واقعا فکر میکردم ما بلاخره رابطه مان را به جای خوبی میرسانیم. ما تازه از یک سفر عالی از دوبی بازگشته بودیم و همه چیز حتی در زمینه رابطه زناشویی مان هم همه چیز عالی بود!
اما هفته گذشته، من به عکاسی رفته بودم و عکسهایی را که در سفرمان گرفته بودیم را با ذوق و شوق نگاه میکردم؛ ناگهان تصمیم گرفتم به محل کار شوهرم بروم تا عکسها را همان موقع به او نشان دهم، اما او را در حالی دیدم که داشت با تلفن صحبت میکرد و تا مرا دید صحبتش را عوض کرد؛ به طور ناگهانی قسمتهایی از حرفهایش را شنیدم. آن لحظه، احساس کردم نفسم بند آمد. بعضی اوقات، فقط شما چیزی را میفهمی و دیگر نمیتوانی عکس العملی نشان دهید. از خودم پرسیدم آیا همایون داشت با کسی صحبت میکرد که دوست نداشت من بفهمم کیست؟ بعد از اینکه از او در این باره پرسیدم اول انکار کرد، اما بعد اقرار کرد که با این زن که نامش "مهشید" بود به مدت ۴ سال رابطه داشته است. ۴ سال؟ او مدام به منمیگفت که او را دوست ندارد، و هنوز مرا دوست دارد و نمیخواهد از هم جدا شویم، اما من چطور باید حرفهای این مرد خائن را باور میکردم؟
مشاور: رابطهای که به مدت طولانی مثل این مورد برای چهار سال ادامه داشته باشد اعتماد در بین زن و شوهر را از بین میبرد و این اتفاق تاثیر بدی روی روحیه "شیدا" گذاشت. خیلی از مردم میتوانند براحتی خیانتهای همسرشان را که برای فقط یک شب بوده را زودتر ببخشند و فراموشش کنند، اما خیانتی که از همسر برای مدت طولانی سر زده باشد، برای خیلیها قابل بخشش نیست. شیدا بعد از فهمیدن این ماجرا گیج شده و از نظر احساسی از پا درآمده است؛ او اکنون احساس میکند فریب خورده و همایون سالها او را بازیچه هوسهای خودش کرده است. او زخمیو رنجور شده، مدام خودش را برای این کار سرزنش میکند در حالیکه دیگری خیانت کرده، پس با همایون دعوا و بگو مگو میکند، به همایونمیگوید که دیگر نمیخواهد چشمش به او بیفتد، دیگر نمیتواند به او اعتماد کند، و خودش نیز سعی نمیکند تا این کار را بکند. روزبعد، بدون اینکه به دنبال راهی باشد تا زندگی زناشوییاش را نجات دهد سرکار میرود.
شیدا:من در ۲۱ سالگی در یک اقدام احساسی و کورکورانه با همایوناشنا شدم. آن زمان در یک دفتر وکالت منشی بودم و او قبلا کارهای بانکی خانوادگی خود را در آنجا انجام میداد. من عاشق او بودم، اما او در عین جذابیت آرام بود. وقتی میخندید یک لبخند آرام و عمیق میزد و من نسبت به او کشش عجیبی داشتم. بودن با او برایم بسیار جذاب بود. دوست نداشتم انقدر با عجله و شتاب ازدواج کنم، ولی زمانیکه از من خواستگاری کرد واقعا هیجان زده و شگفت زده شدم و قبول کردم.
ما مثل تمام زوجهای جوان هیجان زده و عاشق بودیم و نقشههای زیادی برای مراسم ازدواج مان داشتیم و من فکر میکردم از انجام دادن آنها با هم لذت خواهیم برد؛ به یک خانه دوست داشتنی و زیبا در حومه شهر نقل مکان کردیم، در طی این سالها صاحب سه دختر زیبا شدیم، و تازه داشتیم جایگاه خودمان را در اجتماع تثبیت میکردیم. من تمام تلاشم را برای جذب کردن مادر و پدر همایون انجام دادم. مادر همایون یک زن دیکتاتور بود و انتظارات زیادی از عروس خود داشت، با همه تلاشهایی که برای جذب کردن او به خودم کردم هیچ وقت نتوانستم نظرش را نسبت به خودم تغییر دهم. همایون میگفت: نگران نباش مادرم با هر کس دیگری هم که من ازدواج میکردم همین رفتاررا داشت، و شاید همایون درست میگفت.
حالا که خوب فکر میکنم از همان ابتدا میان من و همایون فاصله زیادی وجود داشت. ما هر دو سرمان با کار گرم بود و ما برای همدیگر وقت زیادی نمیگذاشتیم. در واقع ما جز صحبتهای معمولی و ضروری حرف دیگری برای گفتن به همدیگر نداشتیم. بعضی اوقات، همایون غرغر میکرد که همسرش زیاد هیجان انگیز نیست، اما اگر من میپرسیدم که منظورش چیست و ازش میخواستم توضیح بیشتری بدهد او زود موضوع صحبت را عوض میکرد. هرگز شبی را که من شروع کردم به توصیف اینکه چه مشکلاتی در محل کارم دارم را فراموش نمیکنم. او صحبت مرا قطع کرد و گفت:" منهم مشکلات زیادی در محل کارم دارم، دیگر دوست ندارم در خانه چیزی از آنها بشنوم! "
مشاور: به عقب بازگردیم:شیدا تایید میکند که از همان ابتدای ازدواج احساس میکرده فاصله زیادی با همایون دارد. این مشکل اغلب بوجود میآید: زوجهایی که خودشان را زیادی درگیر کارهای روزمره زندگی میکنند، دیگر زمانی برایشان نمیماند که به ایجاد مشکلات میان خودشان توجه کنند. شیدا باید بنشیند و فکر کند که کجای کاراشتباه کرده است!
شیدا:ما زیاد با هم بحث و جدل داشتیم، اما سر همان مسائلی که دیگر زوجها بحث میکنند. این موضوعات اصلا مهم نیستند، من از زمانی که او برای کارش میگذاشت ناراضی بودم و اینکه او مدام به دنبال پول درآوردن بود، ولی با این حال خسیس بود. گرچه درآمدش شرافتمندانه بود. اما من سعی میکردم اعتراض نکنم. من کار منشیگری خود را رها کردم و وقت بیشتری را با فرزندانم میگذراندم. تنها کار رسیدگی به فرزندانم بود و کارهای خیرخواهانه اجتماعی! زمانیکه کوچکترین دخترمان پنج ساله بود، من به مدرسه بازگشتم، درسهای ناتمام خود را تمام کردم و مدرکم را گرفتم، و رشته علوم اجتماعی خواندم زمانیکه فارغ التحصیل شدم، کار فوق العادهای در یک مرکز مشاوره خانوادگی پیدا کردم و سه روز در هفته سرکار میرفتم، اغلب وقتم را با نوجوانان معتاد میگذراندم. به سرتاسر ایران سفر کردم و تحقیق کردم. فقط به خاطر اینکه کارم را دوست داشتم.
در حدود هفت سال پیش، همایون دچار یک بحران مالی و شغلی شد که زندگی خانوادگی مان را نیز تحت تاثیر قرارداد. او کار در بانک را رها کرد و تصمیم گرفت که کار خود را در زمینه بانکداری آغاز کند. همچنین او رابطه خود را با خانوادهاش نیز قطع کرده بود-. اوایل کارش خوب بود. اما زمانیکه اقتصاد کشور دچار رکود شد، کارش نیز دچار بحرانی دوباره شد. من در آن موقع سعی کردم حمایتش کنم، اما همایون به من اجازه نمیداد همراهیاش کنم. پریشان و عصبی شده بود، خوب نمیخوابید، شروع به نوشیدن مشروب کرد. بعد کم حرف و گوشه گیر شد و با من و بچهها بدرفتاری میکرد و از ما کناره گیری میکرد. میدانم داشت اوقات بسیار بدی را سپری میکرد، اما من نمیتوانستم به او نزدیک شوم. اجازه نمیداد کاری کنم که اوضاع کمیبهتر شود. زمانیکه راجع به آن اوقات فکر میکنم، احساس بیهودگی میکنم؛ در آن موقع مجبور بودم به غرولندهای بی پایان والدین ام نیزگوش کنم.
من بزرگترین دختر خانواده پنج نفری مان بودم، از خواهر کوچکترم پنج سال بزرگتر بودم. هر روز بعد از مدرسه، موظف بودم مستقیم به خانه بیایم و از خواهر و برادرانم در زمانیکه مادرم سرکار بود مواظبت کنم. مادرم یک منشی بود، زمانیکه به آن دوران فکر میکنم، یادم میآید که والدینم نیمههای شب هم با صدای بلند دعوا میکردند، اغلب هم موضوع دعوا و کشمکشهایشان پول بود و در حقیقت پدر من که یک معلم بود، کارش را از دست داده بود و قادر به یافتن کار دیگری نبود، بدنبال کشمکشهای بی پایان در اوایل صبح، فکرکنید باید به مدرسه میرفتم و درس میخواندم. خانه کوچک و دیوارها نازک بود. شبها هراسان در رختخوابم دراز میکشیدم و نگران بودم، مدام دعا میکردم که پدر و مادرم از هم جدا شوند تا فریادهایشان قطع شود. نمیدانم چطور با هم زندگی کردند، و هیچ وقت از هم جدا نشدند.
والدینم زیادی در مشکلاتشان غرق شده بودند، دیگر وقتی برای فرزندانشان نداشتند. الان میفهمم که آن چیزی که باعث میشد همیشه دعا کنم زود بزرگ شوم تا بتوانم از آنها جدا شوم همین مسائل بوده است. آنها هیچ وقت نشد که مرا دردرس تشویق کنند یا مشوق من برای شرکت در فعالیتهای غیر درسی که به آنها علاقه داشتم باشند. همین مسئله باعث شد تا زمانیکه دانشجوی سال اول دانشگاه بودم درس را رها کنم. تا همین امروز هم، هنوز مادرم خیلی از مشکلاتش را به من نسبت میدهد. خیلی کم پیش میآید حالم را بپرسد و من هیچ وقت نتوانستم به او بگویم که چگونه بعضی اوقات قلب مرا شکسته است.
مشاور:شیدا زنی است که یک تربیت کلاسیک داشته است، در زندگیاش مدام از اطرافیانش مراقبت کرده و علاقهاش را فدای نیازهای آنها کرده است. اغلب رفتارها و واکنشهای شما نتیجه اتفاقات دوران کودکی شماست. والدین شیدا در دوران کودکیاش اطرافش نبودهاند و همیشه به فکر خود و مشکلات خودشان بودهاند و شیدا مجبور بوده تا از همان کودکی محکم و جدی باشد. او در زندگی زناشویی خود با همایون نیز همین رفتار را پیش گرفته بود، میخواسته بهترین همسر، مادر، یک فعال اجتماعی و یک مددکار موفق باشد؛ و مانند خیلی از زنها که با موفقیت ازدواج میکنند، شوهری دارند که زیادی به کارش فکر میکند به فرزندانش میپردازد و خودش را با آنها و فعالیت در اجتماع غرق میکند. اگر شما هم فکر کنید میبینید او انتخاب دیگری نداشته است؛ همایون به او اهمیت نمیداده و در کارش غرق شده بوده.
شیدا:زمانیکه همایون در کارش دچار مشکل شده بود، ما فاصله زیادی از هم گرفته بودیم و من پیشنهاد کردم که یکی از ما سرکار برود. همایون از روی لجاجت موافقت کرد، اما دیدم این کار نیز کمک چندانی به بهبود رابطه مان نکرد. سه سال بعد، زمانیکه کم کم وضع مالی همایون رو به بهبود گذاشت، گفت که دوست دارد برای مدتی آپارتمانی برای خود بگیرد و در آ. نجا به تنهایی زندگی کند. من شوکه شدم. زمانیکه همایون اوقات بدی داشت من به پای او مانده بودم و حالا او داشت مرا تنها میگذاشت؟ او قسم خورد که پای زن دیگری میان نیست، فقط نیاز دارد که زمانی را با خودش خلوت کند. حتی ازش پرسیدم آیا موضوع "مهشید" است، به خاطراینکه میدانستم آنها با هم در پروژههای زیادی کار کردهاند. او خیلی اهل زرق و برق بود وخیلی به ظاهرش میرسید و میدانستم ازدواجش نیز موفقیتی نداشته است. اما همایون قسم خورد که هیچ رابطهای بین او و مهشید نیست. سپس چمدان خود را بست و مرا تنها گذاشت.
مشاور:همیشه داستانهایی مثل داستان شیدا را میشنوم. بی توجهیهای احساسی از طرف والدین در دوران کودکی، مشکلات زیادی که داشتهاند باعث میشده تا از نظر احساسی دیگر به فرزندانشان توجهی نکنند. شیدا نیز مانند خیلی از مردم در دوران کودکی از نظر احساسی محروم مانده و بهاندازه کافی در خانواده از این نظر تربیت نشده است. در اوایلاشنایی با همایون، همایون تمام آن توجه و عشقی که شیدا از آن محروم بوده است را نثار وی میکند، اما زمانیکه شیدا میخواهد که به طور همزمان هم همسر و هم دختر خوب و تایید شدهای باشد، خودش را در این میان گم میکند.
شیدا:برای هفتهها، من در خلسه احساسی بودم، به طوری که دیگر چیزی احساس نمیکردم. دخترها با من متحد شدند و نسبت به این کار پدرشان ابراز تنفر کردند. در این موقع من به تدریج به آنها نزدیکتر شدم؛ همایون که همیشه درگیر کارش بود حتی آن چیزهایی که دخترها در زندگی روزانهشان نیاز داشتند را نمیدانست. من فکر میکردم حق آنهاست که بدانند دارم از پدرشان جدا میشوم. اما آنها داشتند دوران حساس بلوغ و نوجوانی را میگذراندند. ولی من از آنها خواستم که کاری بکنند.
متقاعد شده بودم که همایون دیگر باز نمیگردد و برای همین مدام خودم را سرزنش میکردم. به خودم میگفتم تو خودت را زیادی با فعالیتها و کارهایت مشغول کرده بودی، با بچهها، و دوستانت. همیشه سعی میکردی زن و همسر خوبی برای شوهرت باشی؛ و برای همین برنامه ریزی کردم که بعد از این خودم را تغییر دهم. هر کتاب آموزشی که فکر میکردم دراین زمینه کمکم میکند میخریدم، به باشگاه رفتم و حتی رژیم گرفتم در حالیکه واقعا نیازی به وزن کم کردن نداشتم. حتی در کلاسهای آرامش بخش ثبت نام کردم و مدتی را با خودم خلوت میکردم. واقعا احساس لذت میکردم.
اما سه ماه، بعد از اینکه همایون ما را ناگهان ترک کرد و رفت، همایون برگشت. او به من گفت که دیوانه بوده، مرا دوست دارد و از منمیخواهد او را ببخشم و اجازه دهم تا به خانه برگردد. البته که من اجازه دادم. در طول سال گذشته، او عاشق و دلباخته من بوده است، ما سفرهای خانوادگی زیادی داشتیم، آخر هفتهها را با هم تنها میگذرانیم. رابطه زناشویی مان نیز فوق العاده است. دیگر نیازی به فکر کردن به اوقات بدی که گذرانیدم نداریم.
اینها فقط به خاطراین است که من دیگر به گناه خودم و همایون فکر نمیکنم. دیگر به خیانتی که او در رابطه با من انجام داد نیستم. بعضی روزها، زندگی میکنم تا با همایون صحبت کنم بعضی اوقات هم امیدوارم که دیگر او را نبینم. نمیدانم چرااینقدر حساس و شکننده شده ام. فکر میکردم قادرم از عهده این اوضاع بربیایم. درواقع دیگر اعتماد به نفس خودم را از دست داده ام و نمیدانم در آینده چه پیش میآید.