صفحه نخست

سیاسی

جامعه و فرهنگ

اقتصادی

ورزشی

گوناگون

عکس

تاریخ

فیلم

صفحات داخلی

سه‌شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲ - 2023 November 07
کد خبر: ۱۷۹۷۱۸
تاریخ انتشار: ۱۵:۲۸ - ۰۷ تير ۱۳۹۸
تعداد نظرات: ۱ نظر
خاطرات محمود صادقی، فرزند شهید حادثه ۷تیر:

شب انفجار، اعضای حزب دوبار نماز خواندند/ پیکر پدرم سر نداشت/ نگران آقای‌بهشتی بودیم نه پدرم

نزدیک به چهار دهه از هفتم تیر ۱۳۶۰ می‌گذرد اما هنوز زخم آن روز التیام نیافته است، نه برای نظام نه برای خانواده ها و بازماندگان شهدای آن حادثه تلخ.
رویداد۲۴ در سی و هشتمین سالگرد آن با فرزند یکی از شهدای حزب جمهوری اسلامی همراه می‌شویم تا گوشه‌ای از آن روز را بازخوانی کنیم.
 
یک صدای مهیب و یک موج که زمین را به لرزه درآورد، همه ساکنان محل از خانه‌هایشان بیرون آمده بودند که ببینند چه اتفاقی افتاده است؛ گردوخاک اجازه نمی‌داد چشم چشم را ببیند. هیچ‌کسی نمی‌دانست چه پیش آمده، صدای آژیر آمبولانس هر لحظه نزدیک‌تر و بلندتر می‌شد... حال همه اطراف ساختمانی که نامش دفتر حزب جمهوری بود جمع شده بودند، همه به دنبال گرفتن یک خبر بودند تا ببیند زیر این سقف فرو ریخته در محله سرچشمه چه کسی هنوز نفس می‌کشد. فریاد بهشتی بهشتی بلند شد... همهمه‌ها هر لحظه بالاتر می‌رفت و مردم نگران بودند. نگران آن‌ها که زیر آوار مانده بودند، نگران بهشتی انقلاب...

داغی تلخ بر قلب انقلاب تازه پا گرفته

هفت تیر ۱۳۶۰ و آنچه آن شب بر سر ساختمان حزب جمهوری در محله سرچشمه آمد، شد داغی بر دل تاریخ انقلاب، تاریخ ایران. حالا دیگر ۳۸ سال از آن روز می‌گذرد، نه آن کوچه دیگر حال و هوای سیاسی آن روز‌های خود را دارد، نه ساختمان انتهای کوچه صیرفی‌پور آن ساختمانی است که زمانی اعضای حزب جمهوری اسلامی گرد هم جمع می‌شدند و آیت‌الله دکتر بهشتی برایشان سخنرانی می‌کرد. کوچه آرام است و هیاهو‌ها کمتر.

هم‌قدم با محمود صادقی؛ فرزند شهید انفجار هفت تیر

فرزند یکی از شهدای آن انفجار است، خودش چند سالیست جا پای پدر گذاشته و ردای نمایندگی بر تن کرده است، می‌پذیرد که بعد از ۳۸ سال همراه با ما قدم در همان محله‌ای بگذارد که روزگاری دورتر از همان نقطه خبر شهادت پدرش را شنید. از محمود صادقی حرف می‌زنیم نماینده این روز‌های تهران و فرزند شهید محمدحسین صادقی نماینده دور اول مجلس از ازنا و درود.
 

دو روز مانده به سالگرد شهدای هفت تیر، همپای ما قدم به درون ساختمانی می‌گذارد که یک روز نامش دفتر حزب جمهوری بوده و این روز‌ها مرکز فرهنگی سرچشمه. نگاه به بالا تا پایین ساختمان می‌اندازد، آرام، بی حرف، در سکوت... انگار همان روز در حال تداعی شدن برایش است و شاید با بغض.

ساختمان آنقدر نو نوار شده است که دیگر ردپایی از ساختمان قدیمی در آن نبینی، شاید از همین روست که افسوس در کلام و نگاه صادقی به وضوح دیده می‌شود. می‌گذارم با حال و هوای خودش فضا را رصد کند، به عکس‌هایی که از شهدای هفت تیر بر دیوار‌ها نصب شده است نگاه می‌کند و زمزمه وار می‌گوید: «آن زمان این ساختمان به این شکل نبود.»

بعد از ۳۰ خرداد منافقین وارد فضای نظامی و مسلحانه شدند

بازهم سکوت می‌کنم، انگار دارد همان روز را و حال و هوایش را در ذهن بالا پایین می‌کند تا برایم روایت گری کند: «برای آنکه آن روز را تعریف کنم به دو روز قبل از این واقعه برمی گردم. آن زمان من ۱۹ ساله و آخرین سال دیپلم بودم. فضای تهران از ۳۰ خرداد که بنی صدر عزل شد و منافقین (مجاهدین) وارد فضای نظامی شدند و تظاهرات مسلحانه راه انداختند امنیتی شده بود. از حمله به مردم با تیغ موکت‌بری تا دست به اسلحه بردن همه از اقداماتی بود که به دست مجاهدین رخ می‌داد. این اقدامات تا آنجا پیش رفت که از اواخر خرداد سال ۶۰ فضا به ویژه فضای تهران تغییر کرد و تهدید‌های زیادی صورت می‌گرفت.»

برای نشان دادن عمق فضای امنیتی آن روز‌ها جملاتش را اینگونه ادامه می‌دهد؛ «ما در خیابان وصال شیرازی بودیم و در یک ساختمان ۲۴ واحدی و یک ساختمان ۱۶ واحدی که قبلا خوابگاه دانشجویان بود ساکن بودیم. آن زمان، چون دانشگاه تعطیل بود نمایندگان در این خوابگاه‌ها ساکن شده بودند و اتفاقا این ساختمان‌ها هم مورد تهدید قرار گرفته بود و بار‌ها به آن تیراندازی شده بود. به طور کلی فضا یک فضای ترور و شهادت شده بود.»

مسئولیت کار‌های حزب جمهوری در درود و ازنا برعهده من بود

گویا شب و روز‌های بودن پدر برایش هر لحظه درحال تکرار شدن است؛ «پدر من هم یکی از افرادی بود که در مبارزات انقلابی حضور داشت، فردی بی‌باک بود. متاسفانه ساختمان حزب حفاظت درستی نداشت، مثلا ما قبلا خیلی مواقع همراه پدر به ساختمان حزب می‌آمدیم اغلب یکشنبه‌ها جلسه داشتند.»

می‌پرسم «یعنی شما هم در جلسات حزب شرکت می‌کردید؟» که پاسخ می‌دهد «نه در جلسات که شرکت نمی‌کردیم، اما از آنجا که ما در شهرستان (درود و ازنا) شعبه حزب را تاسیس کرده بودیم، بیشتر کار‌های آن را من به واسطه ارتباطاتی که داشتم انجام می‌دادم. کار‌های تبلیغاتی و ... با من بود. منظورم این است که خود حزب هم حراست درستی نداشت. صبح روز جمعه که با مرحوم پدرم مشغول خوردن صبحانه بودیم، گفت: من خواب پدرم را دیدم که می‌گفت: منتظرت هستم.»

لحظه‌ای مکث می‌کند و آرامتر ادامه می‌دهد؛ «هنوز صدایش در گوشم زنگ می‌زند؛ مادرم همان لحظه از راه رسید و ایشان حرف را عوض کرد و گفت: می‌خواهیم برویم مسافرت.»

همه نگران حال آقای خامنه‌ای بودند...

کمی جلوتر می‌آید، یک روز بعد از آن صبحانه متفاوتی که با پدر خورد؛ «فردا آن روز که ششم تیرماه بود حادثه مدرسه ابوذر و ترور رئیس جمهور وقت آیت الله خامنه‌ای اتفاق افتاد که همه از جمله پدرم نگران حال آقای خامنه‌ای بودند (ما هنوز هم با لحن همان روز‌های پدرم می‌گوییم آقای خامنه‌ای).

کلاهی برای پدرم دعوتنامه فرستاد که به جلسه حزب برود

«محمدرضا کلاهی»؛ این اسم را خانواده‌های شهدای هفتم تیر و بسیاری از مردمی که لحظه‌های نفس‌گیر پر التهاب دهه ۶۰ را زندگی کرده و لمس کرده اند، به خوبی می‌شناسند. او از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بود که به عنوان کاردان فنی تجربی، در حزب جمهوری کار می‌کرد. کلاهی آن روز بمب را همراه خود به مقر حزب می‌برد و فاجعه هفتم تیر را رقم می‌زند و قبل از آنکه پایش به دادگاه برسد با نام مستعار علی معتمد در فرانسه پناهنده می‌شود. حال محمود صادقی فرزند شهید صادقی از دعوتنامه‌ای برایمان می‌گوید که به امضای کلاهی برای حضور پدرش در حزب ارسال شده بود، همان جلسه هفتم تیر ۱۳۶۰؛ ««پدرم خیلی منظم در جلسات حزب شرکت می‌کردند کلاهی یک دعوتنامه برای پدر فرستاده بود؛ او (کلاهی) مسوول این بود که دستور جلسات را اعلام کند که در این دعوتنامه این کار را کرده بود، حتی جلسات بعد را که در ماه رمضان بود را هم اعلام کرده بود. در دستور جلسه هم نوشته بودند راهکار پیشگیری از تورم. برادر بزرگتر من که اکنون فوت کرده‌اند محافظ و راننده حاج‌آقا (پدرم) بودند که با هم به اتفاق به جلسه رفتند. معمولا نماز جماعت حزب را مرحوم پدرم اقامه می‌کردند که آن شب آیت‌الله بهشتی دیر به جلسه می‌رسند و اعضای حزب نماز را به امامت پدرم می‌خوانند و بعد دوباره نماز دیگری این‌بار به امامت شهید بهشتی برگزار می‌شود.
 

شب انفجار، اعضای حزب دوبار نماز را اقامه کردند یکبار به امامت پدرم یکبار به امامت آیت الله بهشتی

«یعنی دوبار نماز می‌خوانند؟» این سوال را می‌پرسم و محمود صادقی می‌گوید «بله آن شب دو بار نماز می‌خوانند و ساعتی بعد که البته دقیقا یادم نمی‌آید چه ساعتی بود برادرم با خانه تماس گرفت و گفت که در دفتر حزب انفجار رخ داده است. من همان لحظه به اتفاق یکی از نمایندگان که دقیقا خاطرم هست نماینده خرمشهر بود به نام آقای معرفی‌زاده آمدیم اینجا ببینیم چه اتفاقی افتاده است.»

دغدغه و نگرانی ما بیشتر آقای بهشتی بود تا پدرمان

تلاش می‌کند تا فضای آن لحظه دفتر حزب بعد از انفجار را برایمان بازسازی کند، اما تغییرات زیاد صورت گرفته کار را برایش سخت کرده است «این محل کاملا تغییر کرده است، آن زمان سالن اجتماعات یک بخش دیگری بود که وقتی ما رسیدیم آمبولانس آمده بود و اجساد و مصدومان را به بیمارستان منتقل می‌کردند. آن لحظه دیگر اجازه نمی‌دادند کسی به داخل برود. همه فقط یک اسم را تکرار می‌کردند و آن دکتر بهشتی بود، حتی ما دغدغه‌مان بیشتر از آنکه پدرمان باشد دکتر بهشتی بود، تا مدتی ایستادیم و بعد وارد شدیم و سعی کردیم کمک کنیم.»

ساعت‌ها به دنبال برادرم می‌گشتم و پیدایش نمی‌کردم

می‌پرسم «برادرتان که همیشه همراه پدرتان بود چطور؟ او هم شهید شد یا ...». محمود صادقی بازهم گریزی به آن لحظات تلخ می‌زند و ادامه می‌دهد «من تا ساعت‌ها به دنبال برادررم می‌گشتم و او را پیدا نمی‌کردم آن زمان هم که مثل امروز نبود همه یک گوشی موبایل داشته باشند نهایتا چند بیمارستان اطراف بود که گفته شد مجروحان را به آنجا منتقل کرده‌اند ما رفتیم آنجا تا بتوانیم پدر و برادرم را پیدا کنیم. طرف‌های صبح بود که برادرم آمد، یک ماشین پیکان داشتیم که پر از خون شده بودو مشخص شد تعدادی از مجروحان را با این ماشین منتقل کردند. فردای آن روز دائما خبر می‌گرفتیم که متوجه شدیم اغلب افراد به شهادت رسیدند و چند نفری هم مجروح شدند.

از او درباره آن نماینده‌ای که با او در محل حاضر شده بود می‌پرسم و اینکه هنوز هم با او مرتبط است؟، که صادقی پاسخی شوکه کننده می‌دهد، شاید، چون تصور پاسخ جز آن چه صادقی گفت: را داشتم: «ایشان بعد‌ها در هواپیمایی که عراق آن را مورد حمله قرار داده بود به شهادت رسیدند.»
 

پیکر پدرم سر نداشت...

«اطراف پزشکی قانونی تا میدان سپه و از خیابان امیرکبیر تا میدان بهارستان مملو از مردمی بود که ناباورانه رادیو‌های ترانزیستوری خود را به گوش چسبانده و یا گروه گروه دور یک روزنامه صبح حلقه زده و مشغول شنیدن و یا خواندن خبر این فاجعه دلخراش بودند. در ساعت ۵ /۹ صبح، گروهی از پاسداران انقلاب، در حالی که مچ پای آیت‌الله بهشتی را روی دست‌های خود بلند کرده بودند، خود را به موج جمعیت عزادار و گریان رساندند و غریو شیون ده‌ها هزار نفر از حاضران در خیابان‌های اطراف پزشکی قانونی با دیدن مچ پای این مرد بزرگ که در جریان حادثه انفجار قطع شده بود، بلند شد.» این‌ها روایاتی است از آن روز‌های پر التهاب. حکایت پیکر‌های بی‌جان و قطعه قطعه شده‌ای که زیر یک سقف فرو ریخته شده پنهان شده بود و پاره پاره از زیر خاک بیرون کشیده می‌شد.

۳۸ سال بعد از آن لحظات تلخف، از محمود صادقی درباره لحظه مواجه شدن با پیکر پدر می‌پرسم؛ «دو روز بعد از حادثه بود که پیکر شهدا تشییع شد و در آن فضا و اختلافاتی که با بنی‌صدر وجود داشت و همچنین اقدامات مجاهدین یک فضای امنیتی حاکم شده بود. در این شرایط بود که یک وحدتی برای پاسداشت این شهدا به ویژه شهید بهشتی ایجاد شده بود که در آن قطعاتی از پیکر این شهدا از مقابل مجلس شورای اسلامی تشییع شد. از انجا که ۲۷ نماینده مجروح شده بودند نزدیک بود مجلس از حد نصاب بیفتد. آن زمان آقای هاشمی رفسنجانی ریاست مجلس را بر عهده داشتند که تعدادی از نمایندگان با وجود جراحت به مجلس بردند تا جلسه برگزار شود. بعد از جلسه مجلس پیکر شهدا را از مقابل مجلس قدیم که در خیابان امام خمینی تشییع کردند. شش شهید را از جمله پدرم، شهید هاشمی، شهید عبدالکریم سیرجانی، شهید حقانی (که اتوبان حقانی به نام ایشان است) را در قم به خاک سپردند. یعنی در حرم معصومه تشییع شدند و در قبرستان شیخان آرام گرفتند. درباره پیکر پدرم هم باید بگویم ایشان موقع دفن سر نداشتند و پیکرشان به شدت آسیب دیده بود البته من جلو نرفتم، اما عکس‌ها این موضوع را تائید می‌کند.»

ماجرای انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی پیگیری حقوقی شد؟

تا کنون کسی به خاطر ندارد دادگاهی برگزار شده باشد و مظنونان در ترتیب دادن به این فاجعه در یک محکمه مورد بازخواست قرار گرفته باشند موضوعی که موجب شده است تا بسیاری از ابعاد این واقعه همچنان به عنوان اسرار سر به مُهر باقی بماند. محمود صادقی که خودش یک وکیل است درباره ابعاد حقوقی این ماجرا می‌گوید؛ «بررسی ابعاد حقوقی این موضوع یکی از دغدغه‌های ما بود، اما تقریبا از اقداماتی که شده است بی‌اطلاع هستیم. چندسال پیش اعلام آمادگی کردیم به عنوان یک وکیل دادگستری به همراه خودم و دوستانی که ارتباطاتی با خارج از کشور دارند بتوانیم دعاوی را مطرح کنیم. البته لازمه این کار این بود که روند قضایی در داخل طی شود؛ به هر حال از شواهد و قرائن پیدا بود که کار کلاهی بود که فرار کرد و اخیرا هم گفته شده ترور شده است. البته ما از دور می‌شنیدیم افرادی در این رابطه بازداشت و بازجویی شدند، اما تقریبا خانواده‌ها هیچ‌گونه اطلاعی از کم و کیف این پیگیری‌ها ندارند.»
 

آقازادگی نکردم...

صحبت‌هایم با فرزند شهید حادثه هفت تیر، را به امروز می‌کشانم تا شاید کمی دور شود از بغض آن روز تلخ. از او درباره طعم آقازادگی می‌پرسم؛ «شما یک آقازاده محسوب می‌شوید در طول این سال‌ها چقدر از اسم شهید صادقی استفاده کردید؟». نگاهش از عکس‌ها را می‌گیرد و می‌گوید «البته آقازاده‌ای که آقازادگی نکرد. پدرم جزو شخصیت‌هایی بودند که همان اول انقلاب به شهادت رسیدند و فرصتی برای برخورداری از موقعیت نداشتند. من به فاصله کمتر از یک سال از آن اتفاق، در عملیات بیت‌المقدس شرکت کردم. یعنی فروردین رفتم عملیات فتح‌المبین و بعد عملیات بیت‌المقدس. حتی تا مرز شهادت هم پیش رفتم.

بخاطر پدرم مسیر زندگی ام را عوض کردم و طلبه شدم

می‌پرسم «در مسیر پدر حرکت کردید یا ...»، بدون درنگ می‌گوید؛ «من برای ادامه دادن مسیر ایشان، راهی را که در پیش گرفته بودم تغییر دادم. درواقع من دیپلم فنی داشتم، اما از سال ۶۰ تغییر مسیر دادم و وارد حوزه شدم و درس خواندم و سال ۶۴ وارد دانشگاه و در قم با زندگی طلبگی ادامه دادیم. در آن مقطع پدرم یک خانه ساده داشت که در یک اتاق آن من بودم و در اتاق دیگر برادرم زندگی می‌کرد؛ بنابراین من خوشبختانه هیچ‌گاه طعم آقازادکی را نچشیدم. هرسال هم به همراه مادرم در مراسمی که برگزار می‌شد شرکت می‌کردیم؛ مادرم دلبستگی بسیار زیادی به پدرم داشت و هرگاه به این محل می‌آمدیم تا چند روز احوال ناخوشی داشتند که ناشی از همان دلبستگی عاطفی ایشان به پدرم بود و بعد از ۱۰ سال بر اثر ناراحتی قلبی ایشان هم فوت کردند.

افسوس از بی سلیقگی‌ها در تغییر دادن ساختمان حزب جمهوری

باز به تغییرات صورت گرفته در محل دفتر حزب اشاره می‌کند و می‌گوید «تا سال ۷۰ فضای اینجا اینگونه نبود و همان بقای ساختمان قبل حفظ شده بود متاسفانه بی‌سلیقگی کردند و آن را تغییر دادند وگرنه تا سال ۷۰ کمی آوار‌ها را برداشته بودند و همان فرم ساختمان قبل حفظ شده بود و مراسم آنجا برگزار می‌شد. اساسا همه جای دنیا وقتی می‌خواهند یک حادثه‌ای را به عنوان میراث تاریخ از آن نگهداری کنند بخشی از بقایای آن حفط می‌کنند.»

کمی در محوطه موسسه سرچشمه قدم می‌زنیم و باز هم او با سکوت اطراف را نگاه می‌کند و مرور می‌کند آن روز‌های بودن پدر و رفت و آمد‌ها به دفتر حزب را. بدون اینکه سوالی بپرسم گریزی به روز‌های بعد از شهادت پدر می‌زند و سال‌های جنگ و جبهه؛ «در جنگ چند نفر از خانواده‌مان را از دست دادیم. خواهرزاده من که طلبه هم بود در عملیات خیبر مفقود شد. عموی من هم که البته از پدرم کوچک‌تر بودند در عملیات خیبر به شهادت رسیدند، خود من در جبهه بودم که خبر شهادت عمویم را شنیدم.»

از صادقی درباره ارتباطش با فرزندان شهدای هفت تیر می‌پرسم، فرزندان بهشتی و دیگر شهدا؛ «پیش از این تسهیلاتی برای خانواده‌های این شهدا در نظر گرفته می‌شد تا بتوانند از شهرستان به تهران بیایند چند روزی اقامت داشته باشند و در مراسمی که هر سال برگزار می‌شد شرکت کنند در آن زمان به واسطه این مراسم با هم ارتباط داشتیم. حتی تشکلی هم درست کرده بودند به نام کانون یادآوران شهدای هفتم تیر که البته برادرم بیشتر کار‌های آن را انجام می‌داد. با برخی دیگر به دلایلی ارتباط بیشتری داشتیم از جمله فرزاندان شهید بهشتی که در تربیت مدرس با علیرضا همکار هستیم ایشان گروه علوم سیاسی هستند و در یک خوابگاهی که متعلق به اساتید بود با ایشان چندسالی همسایه بودیم. با دکتر محمدرضا هم کم و بیش ارتباط داریم. با فرزندان شهدای دیگر هم تا حدودی ارتباطاتی داریم.»

دوباره پلی به ۳۸ سال پیش می‌زنیم و از صادقی می‌پرسم که بعد از چهار دهه چه حسی پیدا می‌کند وقتی به آن روز‌ها می‌اندیشد. سکوت ... و این پاسخ؛ «یکی بُعد عاطفی این موضوع است که طبیعتا تحت تاثیر این مسئله قرار می‌گیریم و انگیزه‌ای که هر کسی را وادار می‌کند این شهدا را پاس بدارد، خونی که ریخته شد و اینکه این اتفاق انقلابی دیگر بود که باعث شد در مسیر تثبیت پایه‌های نظام پیش برویم، ما وظیفه داریم در راستای پاسداشت ان‌ها قدم برداریم.»

اگر شهید بهشتی زنده بود شاید مسیر انقلاب متفاوت می‌شد

لحظات آخر قرارمان در محله سرچشمه است، می‌گویم «لحظه‌ای چشم‌هایمان را ببندیم و تصور کنیم انفجاری در کار نبود و امروز آیت‌الله بهشتی و ۷۲ تن از یارانش همچنان در قید حیات بودند امروز چطر فکر می‌کردند؟ چه دغدغه‌ای داشتند؟ و ...» همانطور که درحال خروج از درب موسسه سرچشمه است می‌گوید؛ «چه شهدای هفتم تیر و چه شهدای دیگر مانند شهید مطهری، شهید مفتح و ... که از موسسین این نظام و انقلاب بودند اگر در قید حیات بودند شاید مسیر انقلاب مسیر متفاوتی می‌شد. یادمان نرود همان اتفاق‌های ان روز‌ها موجب شد فضا امنیتی شود و بعد هفتم تیر و هشتم شهریور در عرض سه ماه چند نفر از مسوولان کشور به شهادت رسیدند و جنگ هم به ان اضافه شده بود که همه این عوامل فضا را به سمت امنیتی شدن پیش برد. شاید اگر این اتفاقات رخ نمی‌داد ما با فضای دیگری مواجه می‌شدیم یعنی آن ترور‌ها که گروه‌های مختلف با اهداف متفاوت شکل دادند خیانت به این کشور بود و موجب شد تا مسیر انقلاب از مدار طبیعی خارج کنند و به سمت امنیتی شدن برد. به عبارت دیگر مسوولی که آن زمان یک ماشین پیکان داشت بدون هیچ محافظی به سمتی رفت که انقدر فضا امنیتی شد که ضد گلوله‌ها آمد و کلا به سمت دیگری حرکت کردیم. با همه این وجود افرادی مانند شهید بهشتی و پدر من و بسیاری از شهدای دیگر دغدغه‌شان مردم بود. دغدغه‌آن‌ها برابری، عدالت و وضعیت مستضعفین و پابرهنگان بود به نظرم اگر آن‌ها امروز حضور داشتند آن اعوجاج‌هایی که کم و بیش در مسیرمان ایجاد شده است یا نبود یا کمتر بود.»

نگاه آخر را به ساختمانی که روزگاری نامش دفتر حزب جمهوری بود می‌اندازد و مسیر کوچه را طی می‌کند. انگار خاطرات آن روز‌ها و آن تلخی هنوز زنده هستند، هنوز سنگینی می‌کند برایش آن درد یکباره از دست دادن پدر و پیکری که سر نداشت.
 
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
محمود
۲۱:۳۲ - ۱۳۹۸/۰۴/۰۷
نگران بهشتی بوده و نه پدرش؟
نظرات شما