رویداد۲۴ | در تاریخ معاصر، کمتر نامی بهاندازه ژوزف گوبلز با مفهوم «پروپاگاندا» و قدرت مسموم تبلیغات گره خورده است. گوبلز، متولد ۱۸۹۷ در خانوادهای ساده و تهیدست در یکی از شهرهای صنعتی آلمان، پدرش کارمند سادهی کارخانه و مادرش زنی روستایی بود. از کودکی، بیماری پا و قامت کوتاه باعث شد تا همیشه حس کمبود و حقارت را درون خود حمل کند. این زخمهای روحی، بعدها در عطش جبران، جاهطلبی، و عطش دیدهشدن گوبلز، نقشی تعیینکننده ایفا کرد.
گوبلز پس از پایان تحصیلات ابتدایی، بهرغم مشکلات جسمی، مسیر تحصیل را با سختکوشی ادامه داد و سرانجام موفق شد در رشته ادبیات و فلسفه از دانشگاه هایدلبرگ دکترای خود را بگیرد؛ رسالهاش درباره نمایشنامهنویس رمانتیک آلمانی، ویلهلم فون شلگل بود. با اینهمه، ورود او به بازار کار چندان موفقیتآمیز نبود و سالها بهعنوان نویسندهای بیپول و ناموفق و گاه روزنامهنگار، زندگی کرد. احساس سرخوردگی و ناکامی اجتماعی، او را به حلقههای روشنفکری رادیکال و بعدها به حزب ناسیونالسوسیالیست آلمان کشاند.
گوبلز در سال ۱۹۲۴ عضو حزب نازی شد و بهسرعت با قلم توانا و قدرت خطابهی منحصر بهفردش در ردیف نزدیکان آدولف هیتلر قرار گرفت. سالها بعد، در ۱۹۳۳، همزمان با به قدرت رسیدن هیتلر، گوبلز به عنوان وزیر تبلیغات رایش منصوب شد و بلافاصله کنترل کامل مطبوعات، سینما، رادیو، ادبیات و هنر را در دست گرفت. او با راهاندازی ماشین تبلیغاتی بیسابقه، نقش کلیدی در ساختن اسطوره هیتلر و گسترش ایدئولوژی نازیسم ایفا کرد؛ نقشی که بیاغراق، زمینهساز بسیاری از فجایع و جنایات دوران رایش سوم شد.
در زندگی شخصی نیز، گوبلز شخصیتی متناقض و پرحاشیه بود. ازدواجش با ماگدا، زنی زیبا و متعلق به طبقه بالاتر، و رابطه نزدیک با هیتلر، از او چهرهای ویژه در حلقه قدرت ساخت. ثروت، نفوذ، و فرزندان متعددش، نماد پررنگ جاهطلبی و وفاداری او به رهبر بود. اما همین زندگی خانوادگی، در روزهای فروپاشی رایش سوم، پایانی تراژیک یافت: گوبلز و همسرش، در واپسین ساعات پیش از خودکشی، شش فرزند خردسالشان را با دست خود کشتند و سپس به زندگیشان پایان دادند.
این زندگی پرپیچوخم و تاریک، سرگذشت مردی است که زخمهای دوران کودکی و میل سیریناپذیر به دیدهشدن، او را بدل به یکی از خطرناکترین معماران جنایت و فریب در تاریخ کرد.
برای فهم شخصیت عجیب و چندلایهی ژوزف گوبلز، کافی است به یکی از عکسهای خانوادگی او و اطرافیانش در تابستان ۱۹۳۱ نگاه کنیم. در آن عکس، گوبلز کنار معشوقهاش ماگدا کوانت و دوستانشان، در کنار آدولف هیتلر نشستهاند. صحنه، بیشتر شبیه یک پیکنیک خانوادگی است تا گردهمایی سران یکی از هولناکترین رژیمهای تاریخ؛ اما واقعیت، پیچیدهتر است. هیتلر که به شدت به ماگدا علاقهمند بود، شخصاً با ازدواج او با گوبلز موافقت کرد، و پس از آن، این سه نفر تا آخرین روزهای عمرشان رابطهای عمیق، اما پیچیده و مثلثی داشتند.
هیتلر بخش زیادی از اوقاتش را با گوبلز و همسرش میگذراند_نه فقط در آپارتمانهایی که هزینهشان را شخصاً میپرداخت، بلکه در خانههای ییلاقی، در تئاتر و سینما، و حتی در تعطیلات مشترک. ماگدا گاه هفتهها به تنهایی مهمان هیتلر بود. شش فرزند گوبلز، همگی با اسامیای که با حرف H شروع میشد، برای هیتلر نقش خانوادهی جانشین را داشتند. همین روابط باعث شد تا در روزهای آخر، وقتی گوبلز و همسرش تصمیم گرفتند به زندگی خود پایان دهند، فرزندانشان را هم_با این توجیه که آیندهای بدون هیتلر ندارند—کشتند. گوبلز تنها عضو حلقهی نزدیک به هیتلر بود که چنین تصمیمی گرفت و سرنوشت خود و خانوادهاش را تا واپسین لحظه، به رهبر پیوند زد.
اما این صمیمیت خانوادگی، واقعیت رابطهی گوبلز و هیتلر را کاملاً بیان نمیکند. اگرچه گوبلز زندگیاش را وقف هیتلر کرده بود، اما در عرصه تصمیمگیریهای کلان، از حلقه اصلی قدرت دور نگه داشته میشد. او نه در مذاکرات حیاتی که هیتلر را به صدارت رساند شرکت داشت، نه از برنامه قتل رهبران «اسآ» (سازمان شبهنظامی حزب نازی) در «شب چاقوهای بلند» خبر داشت، نه در جلسات مهم نظامی یا ارائه استراتژیهای جنگی به ژنرالها دعوت میشد. حتی از خبر پیمان نازی–شوروی هم غافلگیر شد. در ماههای پایانی جنگ، وقتی شکست آلمان قطعی میشد، گوبلز مانند دیگر سران، به فکر مذاکره صلح جداگانه با متفقین یا شوروی افتاد و بارها تلاش کرد هیتلر را به این مسیر قانع کند، اما رهبر یا بیاعتنا بود یا وانمود به علاقهمندی میکرد، بدون آنکه گامی بردارد.
در تمام این مدت، هیتلر هرگز گوبلز را بهعنوان استراتژیست یا مشاور جدی در نظر نگرفت و هیچگاه اجازه نداد او به جایگاهی برسد که خودش خیال میکرد دارد. با این حال، گوبلز کمترین نشانی از دلخوری یا دلزدگی نشان نداد. هدف اصلی او، آنطور که در خاطراتش به تفصیل آمده، همیشه خدمت به هیتلر بود_ حتی اگر به بهای پذیرش سیاستهایی که از آنها بیخبر میماند و حتی شاید مخالفشان بود. شیفتگی و وفاداری او به هیتلر هرگز تضعیف نشد.
واکنش گوبلز به رخدادهایی مانند شب چاقوهای بلند، بیش از پیش وفاداری او را به رخ میکشد. در خاطراتش، فهرست اسامی کشتهشدگان را بیاحساس میآورد: «اشتراسر مرده، شلایشر مرده، بوزه مرده، کلاوسنر مرده. هفت رهبر اسآ در مونیخ تیر خوردند... خانم شلایشر هم مرد... حیف، اما همین است.» سپس در سخنرانی رادیویی، قساوت هیتلر را ستایش میکند: «آنچه پیشوا میکند، کامل و بیکموکاست است. همین درباره این ماجرا... هیچچیز نیمهکاره...، اما کسی که عامدانه و آگاهانه علیه پیشوا و جنبش او شورش کند، باید بداند که با جان خود بازی میکند.»
این واکنش، نقطه عطفی در سیر فکری گوبلز بود. در جوانی، وقتی بیکار و نویسندهای بیسرانجام در دهه بیست میلادی بود، خود را متعلق به جریان ملیگرای رادیکال میدانست که در چهره «پیراهنقهوهایها» متجلی بود؛ جریانی که ارزشهای بورژوایی را تحقیر میکرد و خواهان اتحاد راهبردی با شوروی علیه دموکراسیهای غربی بود. گوبلز خود را تحسینگر لنین و حتی «کمونیست آلمانی» معرفی میکرد و کت چرمی کارگری میپوشید. مدتی هم روی نمایشنامهای با عنوان «نبرد طبقه کارگر» کار کرد که هرگز به پایان نرسید.
بیشتر بخوانید: بوسهای که هیتلر را غافلگیر کرد
اما تا سال ۱۹۳۱، بسیاری از این شعارهای ضدبورژوایی را کنار گذاشت—هرچند هنوز گاه خود را سوسیالیست میخواند. با این حال، هر تعدیلی در نگرشهای اقتصادیاش، فقط راه را برای بروز خشنترِ یهودستیزیاش بازتر کرد؛ تعصبی که پیش از آشنایی با هیتلر هم در وجودش بود. در دفتر خاطراتش، بارها میبینیم که با شور و اشتیاق ابتکار عمل در سیاستهای ضدیهودی را به دست میگیرد: از تحریم یهودیان در ۱۹۳۳، شورش کورفورستندام ۱۹۳۵، تلاش برای بهراه انداختن پوگروم در تابستان ۱۹۳۸، و نقش فعالش در شب شیشههای شکسته تا آخرین تلاشهایش برای پاکسازی یهودیان از برلین در جریان جنگ. گوبلز کاملاً از سرنوشت شوم یهودیان اروپایی آگاه بود: در خاطرات ۲۷ مارس ۱۹۴۲، با جزییات از سیاست «نابودی سازمانیافته» مینویسد؛ از وانتهای گاز و اردوگاههای مرگ در لهستان که با نهایت رازداری ساخته شده بودند. همانجا مینویسد: «نسلهای آینده دیگر این جسارت و غریزه را نخواهند داشت؛ پس خوب است که امروز ما چنین رادیکال و قاطع هستیم.»
کتاب پیتر لانگریش، زندگینامهنویس گوبلز، عمدتاً بر همین خاطرات مفصل استوار است. البته منتقدان لانگریش میگویند این شیوه خطر «پذیرش روایت تحریفشدهی گوبلز» را دارد؛ چون گوبلز خود را در مرکز رویدادها میبیند، در حالی که اغلب، در حاشیه بود. اما لانگریش—که پیشتر پژوهشگر هولوکاست و زندگینامهنویس هاینریش هیملر بوده—این خطر را بهخوبی میشناسد. او با روایت خطی خاطرات گوبلز، هرجا لازم باشد تحلیلهایی وارد میکند که توهمات و ادعاهای او را نقد و بیاعتبار سازد. لانگریش نشان میدهد که نقش واقعی گوبلز در شکلدهی افکار عمومی چندان چشمگیر نبود؛ بزرگترین دستاوردش، ساختن کیش رسانهایِ گرد رهبر بود و نه هدایت واقعی ذهنیت عمومی. بخش عمدهی دوران وزارت تبلیغات او به تلاش برای همپایماندن با رویدادهایی میگذشت که خود کنترلی بر آنها نداشت.
مساله مهمتر، اما این است: در دفتر خاطرات، گوبلز خود را برای تاریخنویسان آینده میسازد؛ تصویری که میخواهد به جا بگذارد، همان است که دوست دارد دیگران ببینند، نه لزوماً آنچه واقعاً بوده. البته با مقایسه این اسناد با یادداشتهای دیگران و نگاه به چگونگی دیدهشدن گوبلز نزد معاصرانش، میتوان تا حدی به روایت منصفانهتر رسید. اما یک مشکل باقی میماند: چگونه میتوان مطمئن شد آنچه گوبلز درباره احساسات و انگیزههایش نوشته، با واقعیت درونی او یکسان بوده است؟
لانگریش برای پاسخ به این پرسش، دست به نوعی روانکاوی میزند. او مینویسد: این کتاب نتیجه دو فرایند است—ارزیابی خاطرات به عنوان سند تاریخی، و تفسیر آنها در پرتو شخصیت نویسنده. به باور لانگریش، شخصیت گوبلز با عطشی بیامان برای دیدهشدن و تحسینشدن شکل گرفته بود. او عاشق تشویق بود، و هر بار که رسانه (که خود آن را کنترل میکرد) از او تمجید میکرد، احساس سرزندگی میکرد. همهی نشانههای اختلال شخصیتی «خودشیفتگی» در رفتار او آشکار است.
همین نقص شخصیتی، او را به پرستش هیتلر کشاند. گوبلز بهگونهای بیمارگونه، به ستایش مداوم از سوی یک بت نیاز داشت؛ از ۱۹۲۴ به بعد، این بت کسی نبود جز هیتلر. تایید دائمی هیتلر، برای گوبلز ثبات روانی میآورد، ثباتی که در ذات خود نداشت. لانگریش ریشه این ضعف شخصیت را به سالهای کودکی برمیگرداند: وابستگی شدید به مادر، ناتوانی از استقلال در دو–سه سالگی، و الگوبرداری از مادر برای همهی روابط عاطفی بعدی.
لانگریش البته تصریح میکند که این ادعاها جنبه فرضی دارند و الزاماً قانعکننده نیستند. آیا همهی میلیونها آلمانی که عاشق هیتلر بودند و با شوق به حزب خدمت کردند، همگی دچار کمبودهای روانی کودکی بودند؟ پاسخ منفی است. نیاز به تحلیل روانکاوانه برای درک انگیزهها کافی نیست. یکی از کارکردهای حزب نازی، فراهم کردن امکان پیشرفت اجتماعی برای کسانی، چون گوبلز بود. او از خانوادهای محروم و کمبضاعت آمده بود—پدر کارمند کارخانه، مادر کارگر مزرعه. کوتاهقامت و معلول، در کودکی و جوانی شانس چندانی نداشت. پیوستن به نازیها، دنیایی از رفاه و قدرت به رویش گشود: خودروهای لوکس، آپارتمانهای مجلل، و حتی برآوردن میل جنسی از طریق روابط فراوان، از جمله رابطهای که با یک هنرپیشه اهل چک نزدیک بود زندگیاش را بههم بزند و تنها دخالت هیتلر ماجرا را جمع کرد. گوبلز به عنوان رئیس صنعت فیلم آلمان، قدرت زیادی برای سوءاستفاده از زنان جوان داشت.
تردیدی نیست که گوبلز از مواهب قدرت استفاده کامل برد. میتوان مشارکت او را با فرصتطلبی توضیح داد. با این حال، پرستش هیتلر در رفتار او کاملاً صادقانه به نظر میرسد. اگر هم رفاهی به دست آورد، آن را پاداش شایسته خدماتش میدانست و نه غنیمتخواری. بسیاری از طبقه متوسط آلمان هم دقیقاً چنین نگاهی داشتند: نازیسم را ابزار ارتقای اجتماعی و رسیدن به آرزوهای مادی میدیدند و اشرافگری و لذت گوبلز را نه خیانت، که الگویی برای خود میدانستند.
گوبلز به دنبال قدرت و امتیاز نبود تا صرفا آینده خود را تضمین کند، و آنطور که هانا آرنت درباره «ابتذال شر» در چهرهای مانند آیشمن میگفت، فردی کور و بیفکر نبود. او از جنایاتی که مرتکب میشد یا تسهیل میکرد، آگاه بود و به آن افتخار میکرد. در دفتر خاطراتش، اثری از شرم نسبت به بردگی مطلق خود نسبت به هیتلر نیست_حتی با غرور از آن یاد میکند. نسبت به قربانیان نظام نازی نه تنها پشیمان نیست، بلکه با شادمانی به سرنوشت آنها مینگرد. هر چه تمدن لیبرال «رذیلت» میشمرد، او «فضیلت» میدید و آشکارا نشان میداد.
مهمترین ویژگی شخصیت گوبلز، همان چیزی که بسیاری از مورخان گفتهاند و در دفتر خاطراتش به چشم میآید: بیپردهبودن در نمایش رذالت و پلشتی. او نهتنها از وابستگی ذلیلانه به هیتلر احساس شرم نمیکرد، بلکه آن را افتخاری بزرگ میدانست؛ نه از قساوت و بیرحمی نسبت به اقلیتها و قربانیان سیاست نازی شرمنده بود، نه حتی تلاشی برای پنهانکردن آن میکرد. به صراحت و با افتخار از نابودی و حذف گروههای هدف سخن میگفت و حتی جنبههایی را که اخلاق لیبرال و وجدان انسانی رذیلت میشمرد، او به عنوان فضیلت معرفی میکرد.
گوبلز مانند بسیاری از نخبگان و حتی طبقه متوسط آلمان، در برابر آشوب، فقر، تحقیر ملی و شکست جنگ جهانی اول، به نظام نازی و بربریت پناه برد. برای او، و میلیونها نفر دیگر، عضویت در حزب و وفاداری به هیتلر، هم راهی برای انتقام و رهایی از اضطرابهای جمعی بود، هم فرصتی برای دستیابی به قدرت، رفاه و وحدتِ جمعی که بر نفرت و حذف دیگری استوار بود. یکی از رازهای توفیق نازیسم همین بود: فرصت لذت بردن از نفرت، مشارکت در سرکوب و تجربهی نوعی شور و همبستگی شرارتبار که در جوامع مدرن مهار و سرکوب میشود. گوبلز، قهرمانِ شخصیشدهی همین روانشناسی جمعی بود: کسی که بهجای پشیمانی، به جنایت میبالید و در چهرهی خود، نمایندهی میلیونها انسانی شد که وجدان را قربانی قدرت و نفرت کردند. در اینجا، مساله نه اختلال روانی فردی، بلکه شکنندگی هولناک تمدن و آمادگی تودهها برای پیروی از شیطان در لباس قهرمان است.
داستان گوبلز، بیش از هر چیز هشداری است درباره خطر فروپاشی وجدان، وقتی جمعیت زیادی اجازه میدهند باور به حقیقت و اخلاق انسانی در موج تبلیغات، نفرت و اطاعت کورکورانه، به محاق رود. گوبلز صراحتا و به شکل آگاهانه بربریت را انتخاب کرد_و این، درس عبرت و خطری است که هیچ عصری، حتی امروز، نباید آن را کماهمیت بشمارد.