صفحه نخست

سیاسی

جامعه و فرهنگ

اقتصادی

ورزشی

گوناگون

عکس

تاریخ

فیلم

صفحات داخلی

جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴ - 2025 November 07
کد خبر: ۴۲۴۵۷۳
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۴ - ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
رویداد۲۴ گزارش می‌دهد؛

تاریخ نشان می‌دهد آتش‌بس‌ پایان جنگ نیست | چرا رسیدن به صلح ضروری است؟

آتش‌بس پایان جنگ نیست؛ بلکه صرفا توقفی ناپایدار در میانه‌ی طوفان خشونت است. لحظه‌ای که ضربان مرگبار جنگ آرام می‌گیرد، اما ریشه‌های خصومت هنوز حضور دارند. مسئولیت تاریخی هر جامعه و ملتی این است که وقفه‌ی شکننده‌ی آتش‌بس را به آغاز صلحی پایدار بدل کند؛ صلحی که، فراتر از خاموشی آتش جنگ، اساسا به معنای ایجاد اخلاق همزیستی و سیاست آشتی پایدار است.

 

رویداد۲۴| آتش‌بس اغلب به‌اشتباه معادل صلح تلقی می‌شود. در نگاه نخست، خاموشی توپخانه و سکوت میدان نبرد می‌تواند امید به پایان جنگ را القا کند؛ اما این فقط ظاهر ماجراست. در واقع، آتش‌بس بیشتر شبیه به توقفی اضطراری است؛ یک «خطای دید» که در آن غیاب جنگ با حضور صلح اشتباه گرفته می‌شود. آتش‌بس وضعیتی سلبی و موقت است؛ حالتی که در آن خشونت مستقیم برای مدتی فروکش می‌کند. اما صلح، برعکس، وضعیتی ایجابی و سازنده است؛ برآمده از عدالت، آشتی، اعتماد و ایجاد سازوکار‌هایی برای همزیستی پایدار.

ایران و اسرائیل هم‌اکنون در مرحله‌ی آتش‌بسند، اما تجربه تاریخی نشان می‌دهد که توقف موقت درگیری‌ها به‌تنهایی کافی نیست. آتش‌بس، صرفاً خاموشی موقت توپخانه‌ها و سکوت میدان نبرد است و نمی‌تواند ریشه‌های خصومت، بی‌اعتمادی و رقابت‌های ژئوپولیتیک را از میان ببرد. تاریخ معاصر سرشار از نمونه‌هایی است که نشان می‌دهند اگر آتش‌بس به صلح بدل نشود، تنها به سکوتی مسلحانه می‌انجامد. رویداد۲۴ در این یادداشت تجربه تاریخی آتش بس‌های بدون صلح را برشمرده است؛ از کره‌جنوبی و شمالی که بیش از هفت دهه است در آتش‌بسی منجمد زیسته‌اند، تا توافق‌های شکننده در غزه؛ همگی یادآور یک حقیقت تلخ‌اند: توقف جنگ، با پایان جنگ تفاوت دارد.

کالبدشکافی آتش‌بس؛ در برزخ میان دو جنگ

آتش‌بس توافقی نظامی برای توقف آتش جنگ است، نه پیمانی برای آغاز صلح؛ و همین تمایز حیاتی، سرنوشت ملت‌ها را تعیین می‌کند. جنگ، هیولایی چندسر است؛ تنها یکی از سرهایش نبرد‌های مستقیم در میدان است. اما دیگر سرهایش _ رقابت‌های ژئوپولیتیک، خصومت ایدئولوژیک، مسابقه‌ی تسلیحاتی، محاصره‌های اقتصادی، و دستگاه‌های تبلیغاتی که «دشمن» را همواره در برابر افکار عمومی حاضر نگه می‌دارند _ حتی در روز‌های آتش‌بس هم نفس می‌کشند و رشد می‌کنند. در این برزخ، منطق جنگ همچنان حاکم است. توپخانه‌ها خاموش می‌شوند، اما مرز‌ها همچنان زیر سایه‌ی سربازان و پرچم‌ها امنیتی باقی می‌مانند. توافق‌های دیپلماتیک بر روی کاغذ می‌نشیند، اما اردوگاه‌های نظامی در دو سوی مرز‌ها دست‌نخورده می‌مانند. رسانه‌ها آرام می‌گیرند، اما واژگان دشمنی هنوز در فرهنگ سیاسی تکرار می‌شود. به همین دلیل است که بسیاری از آتش‌بس‌ها نه به صلح، بلکه به «وقفه‌ای میان دو جنگ» تبدیل می‌شوند.

فرهنگ جنگ، در سکوت آتش‌بس

خطرناک‌ترین جنبه آتش‌بس تداوم «فرهنگ جنگ» است. آلن فیلسوف فرانسوی به درستی هشدار می‌داد که باید بیش از رذیلت‌ها، از «فضیلت‌هایی که به جنگ دامن می‌زنند» ترسید. در دوران آتش‌بس اموری، چون میهن‌پرستی افراطی، احساسات مبتنی بر ستیزه‌جویی، و تقدیس نظامی‌گری رواج پیدا می‌کنند و به ابزاری برای حفظ انسجام داخلی و بسیج روانی برای نبرد احتمالی آینده تبدیل می‌شوند.

نتایج چنین وضعیتی اغلب فاجعه‌بار بوده است و تاریخ گواه روشنی بر این مدعاست. یک نمونه‌ی روشن از این مسئله را می‌توان در ژاپن پیش از جنگ جهانی دوم دید؛ جایی که سنت کهن سامورایی، یعنی «بوشیدو» (راه جنگاور)، از یک آیین اخلاقی فردی به ایدئولوژی ملی‌گرایانه تبدیل شد. در این فرهنگ، فداکاری، اطاعت و مرگ در راه وطن به عنوان ارزش‌های والای اخلاقی ستوده می‌شدند و همین تقدیس نظامی‌گری، آتش‌بس‌ها را به سکویی برای جنگی ویرانگر بدل کرد. نمونه دیگر آلمان پس از جنگ جهانی اول است. شکست این کشور در ۱۹۱۸، به جای پذیرش حقیقت نظامی، با افسانه‌ای سیاسی توجیه شد که به «خنجر از پشت» (Dolchstoßlegende) معروف شد. طبق این روایت، ارتش آلمان در میدان جنگ مغلوب نشده بود، بلکه سیاستمداران غیرنظامی، به‌ویژه جمهوری‌خواهان و یهودیان، با خیانت کشور را به زانو درآورده بودند. این اسطوره، کینه و انتقام‌جویی را به «فضیلت ملی» بدل کرد و بستر اجتماعی و روانی صعود نازی‌ها را فراهم ساخت. این نمونه‌ها نشان می‌دهند که آتش‌بس اگر با اصلاح ساختارها، زدودن بی‌اعتمادی و بازسازی روابط همراه نباشد، خود به زهدان جنگ بعدی بدل می‌شود. فضیلت‌های جنگ‌طلبانه، خواه در قالب بوشیدوی شرقی یا اسطوره‌ی خنجر از پشت در غرب، چنان فرهنگ را آلوده می‌کنند که توقف جنگ، نه پایان آن، بلکه پیش‌درآمدی خونین‌تر می‌شود.

ضرورت صلح پایدار چیست؟

اما چرا باید با تمام توان برای فراروی از آتش‌بس به صلح کوشید؟ پاسخ به این پرسش، در دو سطح عقلانی و اخلاقی نهفته است.

برتراند راسل، فیلسوف و منطق‌دان بزرگ، استدلال می‌کرد که «برای دموکراسی، برای تمدن و برای هر پیشرفتی که انسان را از حیوانیت به انسانیت می‌رساند، صلح نخستین ضرورت است». وضعیت «صلح مسلح» یا آتش‌بس طولانی، یک وضعیت زیان‌بار و غیرعقلانی است که اساسا انسانیت انسان‌ها را مورد حمله قرار می‌دهد. چنین وضعیتی منابع حیاتی یک ملت را می‌بلعد، فضای سیاسی را امنیتی و سرکوبگر می‌کند، آزادی‌های مدنی را محدود می‌سازد و با ترویج تفکر دوقطبی «ما در برابر آنها»، مانع از تفکر انتقادی و شکوفایی علمی و فرهنگی می‌شود. از این منظر، صلح یک آرمان شاعرانه نیست، بلکه یک سرمایه‌گذاری هوشمندانه برای ساختن جامعه‌ای معقول، آزاد و خلاق است. جنگ با جنگ پایان نمی‌یابد؛ تنها زمانی پایان می‌یابد که خرد جای تعصب را بگیرد.

در سطحی عمیق‌تر، صلح یک ضرورت معنوی و اخلاقی است. لئو تولستوی، که وحشت جنگ را با تمام وجود در کریمه تجربه کرده بود، به این نتیجه رسید که خشونت، ذاتا یک چرخه بی‌پایان از نفرت و انتقام تولید می‌کند. او در مشاهدات دلخراش خود از جنگ، بیهودگی مطلق آن را به تصویر می‌کشید: اجسادی که کرامتشان پایمال شده و رنجی که هیچ هدف سیاسی یا مذهبی نمی‌تواند آن را توجیه کند. از نظر تولستوی تنها راه شکستن این چرخه، بازگشتی رادیکال به جوهر معنوی دین (مسیحیت)، یعنی عشق به همنوع و امتناع مطلق از خشونت است. پیروزی حقیقی، نه در شکست دشمن بیرونی، بلکه در «غلبه بر وسوسه خشونت» در درون خود ما نهفته است. این نگاه، اگرچه در دنیای سیاست‌زده امروز آرمان‌گرایانه به نظر می‌رسد، اما به قلب ماهیت صلح اشاره دارد: صلح، فراتر از یک قرارداد صرف، نوعی تحول درونی و تعهد به بازسازی روابط انسانی بر پایه‌ای غیر از زور است.

صلح و انواع آن


بیشتر بخوانید:

روایت تلخ ناکامی صلح‌ها در خاورمیانه| رویای منطقه آرام چگونه به شکست انجامید؟

پیمان صلح تاریخی میان شوروی و آمریکا| همه چیز درباره پایان جنگ سرد

انور سادات با پیمان صلح کمپ دیوید چه تاثیری بر سرنوشت فلسطین گذاشت؟

چرا قراردادهای صلح اسرائیل و فلسطین هیچگاه به نتیجه نرسیده است؟


در روابط بین‌الملل دست‌کم از چهار نوع صلح سخن گفته می‌شود:

اول، صلح موقت: توافقی شکننده که بیشتر به توقف جنگ شباهت دارد تا پایان آن. در این حالت، طرف‌ها هنوز آمادگی یا تمایل برای آشتی ندارند.

دوم، صلح تحمیلی: زمانی که یک طرف، طرف مقابل را به‌زور به پذیرش شرایطی وامی‌دارد. این نوع صلح به‌ندرت پایدار است، چرا که ریشه‌های نارضایتی باقی می‌مانند.

سوم، صلح نابرابر: نوعی از توافق که در آن یکی از طرف‌ها، از موضع ضعف یا تحت فشار، وارد سازش شده است. اغلب چنین صلحی به بازتولید خشونت منجر می‌شود.

چهارم، صلح مسلح: وضعیتی که در آن، درگیری به‌طور رسمی پایان یافته، اما طرفین همچنان مسلح و بی‌اعتماد باقی مانده‌اند، و زیر پوست صلح، رقابت و تهدید ادامه دارد. نمونه‌هایی از این وضعیت‌ها در تاریخ کم نیستند. برای مثال جنگ کره که آتش‌بس آن از ۱۹۵۳ تا امروز ادامه دارد، اما هرگز به توافق صلح نینجامیده، و دو کشور همچنان در حالت جنگی باقی مانده‌اند. در چنین مواردی، نه تنها جنگ پایان نیافته، بلکه شرایط برای یک انفجار تازه مهیاست.

انقلاب گالتونگ: صلح منفی، صلح مثبت و خشونت ساختاری

یوهان گالتونگ، جامعه‌شناس نروژی، با ارائه یک تمایز کلیدی، درک ما از صلح را متحول کرد. او میان «صلح منفی» و «صلح مثبت» تفاوت قائل شد: صلح منفی یعنی فقدان خشونت مستقیم؛ همان وضعیتی که آتش‌بس ایجاد می‌کند. این صلح شکننده است، زیرا تنها «مظاهر» جنگ را از میان برمی‌دارد، نه «علل وقوع» آن را. در طرف دیگر، صلح مثبت یعنی وجود عدالت، آشتی، تفاهم، و اراده برای هم‌زیستی پایدار. از نظر گالتونگ صلح نه‌تنها نبود جنگ، بلکه حضور عدالت است. او مفهوم «خشونت ساختاری» را معرفی کرد که شامل فقر، تبعیض، سرکوب سیاسی، و سلطه فرهنگی می‌شود؛ بنابراین صلح واقعی باید بر کاهش نابرابری‌ها و به‌رسمیت شناختن تفاوت‌ها تمرکز کند. این دیدگاه با پارادایم اخلاقی مدرن برای صلح که توسط اکثر صلح‌طلبان حمایت می‌شود، همسو است که فرض می‌کند تنها زمانی که نابرابری‌های اقتصادی و سیاسی به حداقل برسد، می‌توان مبنایی برای صلح واقعی و پایدار فراهم کرد.

فرآیندی سه وجهی گذار به صلح پایدار

از نگاه نظریه‌پردازان علوم سیاسی، گذار موفق از آتش‌بس به صلح، به تحقق هم‌زمان سه سطح از دگرگونی نیاز دارد:

یکم: اراده سیاسی برای تغییر و عبور از منطق جنگ؛ در این سطح نخست، اراده سیاسی طرف‌های درگیر از وضعیت جنگی خارج می‌شود: از ذهنیتی که در آن، دشمن‌بودن طرف مقابل، مبنای مشروعیت تلقی می‌شود. جنگ‌های بسیاری هستند که به‌دلیل وجه هویت‌بخش دشمن ادامه می‌یابند.

دوم: ظرفیت نهادی برای مدیریت اختلاف؛ هیچ صلحی بدون نهاد‌ها پایدار نخواهد ماند. حتی اگر طرفین درگیر نیت و خواستی صادقانه برای پایان دادن به جنگ داشته باشند، برای حل اختلاف به نهاد‌های پایداری نیاز است که مانع از بدل شدن تنش‌های کوچک و بزرگ به جنگ منجر شوند. اینجاست که نظریه‌پردازان به نقش ساختار‌های میانجی، مکانیزم‌های حل اختلاف، ضمانت‌های اجرایی، و حضور ناظران بین‌المللی اشاره می‌کنند در موارد جنگ داخلی، همچنین سیستم حکمرانی نیز باید بازنگری شود. صلحی که در آن، شکاف‌های قومی، تبعیض نهادی، یا طرد سیاسی باقی بمانند، همچون زمینی مین‌گذاری‌شده است. اصلاح قانون اساسی، فدرالیسم، تضمین حقوق اقلیت‌ها، و نظام انتخابات شفاف، بخشی از این ظرفیت‌سازی نهادی برای صلح‌اند.

سوم: تغییر فرهنگی و روانی در جامعه؛ جنگ و اثر دگرگون‌کننده عمیق آن، حتی پس از توقف شلیک‌ها و توافق دولت‌ها، بر ذهن شهروندان سنگینی می‌کند. در علوم بین‌الملل به این سطح عمیق‌تر ذهن انسانی «حافظه جمعی» یا «روایت‌های هویتی» می‌گویند. صلح واقعی نیازمند آن است که ملت‌ها نه‌تنها نگاه و روایتی «انسانی» به یکدیگر داشته باشند. در غیر این‌صورت، نسل‌ها بعدی با کینه‌ای و خشمی نو، آماده‌ی جنگی دیگر خواهد بود. در اینجا برنامه‌های آموزش صلح، گفت‌و‌گو‌های میان‌فرهنگی، آشتی ملی، و بازتعریف تاریخ، به ویژه تاریخ ملی، از منظر و نگاهی چندصدایی و متکثر، نقش حیاتی دارند. مثال موفق این سیاست‌ها، آفریقای جنوبی پس از آپارتاید است.

زیست روزمره و تخیل

در سال‌های اخیر پژوهشگران صلح بر مسئله‌ای بسیار مهم انگشت گذاشته‌اند: صلح در زیست روزمره.

دیگر نمی‌توان صلح را صرفا در معاهدات سیاسی جست‌و‌جو کرد. صلح در چگونگی نگاه دو همسایه به یکدیگر پدیدار می‌شود. در زبان کودکستان‌ها، در داستان‌هایی که مادران می‌خوانند، در توزیع منابع محلی، در چهره‌های بدون وحشت، و در آغوش‌هایی که سال‌ها از هم محروم بوده‌اند. صلح وقتی نهادینه می‌شود که بدن آدمی از خشونت رها شود؛ نه‌فقط از گلوله، که از تحقیر، نابرابری، تمسخر، نادیده‌گرفتن و حذف. سیاست صلح، به‌جای آنکه هنر سازش میان دولت‌ها باشد، به سیاستِ زندگی روزمره بدل می‌شود: در بازار، در مدرسه، در شهر‌های ویران، در خاطره‌ی دسته‌جمعی و حتی در آداب سوگواری و جشن، صلح دوباره و دوباره آفریده می‌شود.

اما اینها هنوز کافی نیست. صلح اگر فقط در همین سطح متوقف بماند، به طرحی محافظه‌کارانه فرو می‌غلتد: تثبیتِ مناسباتِ موجود قدرت با نامی دیگر. پس چه چیزی می‌تواند روح صلح و صلح‌طلبی را حفظ کند؟ پاسخ یک کلمه است: تخیل.

تخیل به معنای توانِ دیدنِ امکاناتی است که ساختار‌های موجود پنهان کرده‌اند. توانِ معلق‌کردنِ بدیهیاتِ جنگ، بازتعریفِ مرزِ «ما/آن‌ها»، و تصورِ آینده‌ای مشترک پیش از آن‌که واقع شود. صلح بدون تخیل، همان آتش‌بسی آراسته است؛ صلح با تخیل، دست‌کاریِ قواعد بازی است: تبدیلِ دشمن به رقیبِ حقوقی، تبدیلِ انتقام به حقیقت‌گویی و جبران، و تبدیلِ قدرت به مسئولیت.

این تخیل در جا‌های گوناگون خود را نشان داده است: در شعر‌های پابلو نرودا که زخم‌های استعمار و دیکتاتوری را به آوایی برای آزادی بدل کرد؛ در رقص‌های سوگواری زنان روآندا که در اوج کشتار قومی، حرکت بدنشان را به مقاومت در برابر فراموشی تبدیل کردند؛ در گرافیتی‌های فلسطینی که دیوار‌های سرد و خشن را به پرده‌ای از فریاد و آرزو بدل نمودند؛ و در تئاتر‌های خیابانی یوگسلاوی سابق، جایی که بازیگران در میدان‌ها با نمایش بدن خویش، امکان دیگری از زیستن مشترک را به تصویر کشیدند.

در این افق، صلح دیگر صرفا «انتخابی سیاسی» نیست؛ کنشی خلاق در برابر جهانی است که پیوسته می‌گوید «راه دیگری نیست». تخیلِ صلح، شورشی است علیه جبرِ تاریخ و قطعیت‌های قدرت. همین تخیل، پشتوانه پایدارِ امیدِ آدمی بوده است: امید به امکانِ جهانی دیگر، و باور به این‌که حتی پس از فاجعه می‌توان از دلِ خاکستر، حیاتی نو ساخت. جامعه‌ی صلح‌طلب جامعه‌ای است که شکست را روایت می‌کند، گذشته را به نقادی می‌گذارد و در میان ویرانه‌ها بذر امید می‌کارد. این ژرف‌ترین و دشوارترین معنای صلح است: کوششی پیوسته برای ادامه‌دادن، برای بازآفریدن معنا در جهانی که همواره در معرض فروپاشی است.

نظرات شما