رویداد ۲۴| «ما ناچار بودیم ایران را اشغال کنیم؛ زیرا نمیتوانستیم شریان حیاتی جنگ را به بخت و اقبال واگذار کنیم.» این سخن وینستون چرچیل، نخستوزیر وقت بریتانیا در اوج جنگ جهانی دوم، چکیده واقعیتی است که ایران در شهریور ۱۳۲۰ با آن روبهرو شد. کشوری که رسما بیطرفی خود را اعلام کرده بود، ناگهان به میدان تاختوتاز دو قدرت بزرگ بدل شد. اعلام بیطرفی ایران برای متفقین معنایی نداشت، آنچه اهمیت داشت نفت آبادان و راهآهن سراسری بود؛ راه آهن سراسری ایران به شریان اصلی بقای شوروی و ماشین جنگی متفقین بدل شدند.
در سال ۱۳۰۴، پس از سالها آشوب و پراکندگی، ایران سرانجام زیر فرمان رضاخان یکپارچه شد. او در همان سال تاج بر سر نهاد و عنوان «رضاشاه پهلوی» گرفت. بهدنبال این تحول، فصلی تازه در تاریخ ایران گشوده شد؛ فصلی که با سیاست تمرکز قدرت و برنامهای همهجانبه برای نوسازی کشور همراه گردید.
رضاشاه طرحی گسترده و بلندپروازانه در عرصههای اقتصادی، فرهنگی و نظامی آغاز کرد. کشوری که در عهد قاجار به پیکری فرسوده و چندپاره میمانست، در کمتر از دو دهه دگرگون شد: شبکه راهها و خطوط راهآهن کشیده شد، شهرها گسترش یافتند، مدارس و دانشگاهها برپا گردید و ارتشی منظم شکل گرفت. او در سیاست خارجی بیطرفی را اعلام کرد، اما برای اجرای این طرحهای پرهزینه ناگزیر بود دست همکاری به سوی قدرتهای صنعتی دراز کند.
ایران که پیشتر سلطهجویی همسایه شمالی، اعم از روسیه تزاری و سپس اتحاد جماهیر شوروی، و نیز قدرت استعماری بریتانیا در جنوب را تجربه کرده بود، میکوشید خود را از مدار نفوذ تاریخی این دو قدرت بیرون بکشد. در این میان، آلمان به شریکی ایدهآل بدل شد. آلمانیها، برخلاف رقبای خود، سابقه استعماری در منطقه نداشتند و بهعنوان «نیروی سوم» قدرتمند، هم در تامین مالی و فنی پروژههای نوسازی به ایران کمک میکردند و هم وزنهای در برابر جاهطلبیهای لندن و مسکو به شمار میآمدند.
با قدرتگیری حزب نازی در آلمان، روابط ایران و آلمان ابعادی تازه و عمیقتر یافت. در سال ۱۳۱۴، هنگامی که رضاشاه از کشورهای جهان خواست نام تاریخی «ایران» را جایگزین واژه خارجی «پارس» کنند، اقدام وی با توجه به مفاهیم نژادی رایج آن دوران که بر ریشه مشترک «آریایی» تاکید داشت، با استقبال گرم برلین روبهرو شد. در نگاه برخی از ایرانیان آن دوران، ایران صرفا کشوری در خاورمیانه نبود، بلکه سرزمینی همتبار و همخون با «نژاد آریایی» به شمار میرفت. البته آلمانیها به آریایی بودن مردم ایران کوچکترین باوری نداشتند، اما این قرابت مهمل و ساختگی باعث نزدیکی دو کشور و گسترش همکاریهای اقتصادی و فنی میان آنها شد. آلمان به اصلیترین شریک تجاری ایران تبدیل شد و صدها مهندس، تکنسین و بازرگان آلمانی در صنایع استراتژیک، شبکه حملونقل و پروژههای زیربنایی کشور نقشی کلیدی ایفا میکردند. حتی پس از آغاز جنگ جهانی دوم در شهریور ۱۳۱۸، این روابط گرم و فزاینده دستخوش تغییر نشد. ایران همچنان بیطرف بود؛ بیطرفیای که در عمل، منافع آلمان را بیش از متفقین تامین میکرد.
این موازنه خطرناک تا تابستان ۱۳۲۰ دوام آورد. اما در ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱، برابر با اول تیر ۱۳۲۰ همه چیز تغییر کرد: ارتش آلمان با حملهای ناگهانی و برقآسا به اتحاد شوروی حمله کرد و تمام معادلات جهانی و منطقهای دگرگون شد. ارتش نازی با سرعتی حیرتانگیز در خاک شوروی پیشروی میکرد و ارتش سرخ در آستانه فروپاشی کامل قرار داشت. ژوزف استالین، رهبر شوروی، که تا آن زمان هرگونه پیشنهاد همکاری با بریتانیا را با تحقیر رد میکرد، ناگزیر دست یاری به سوی دشمن دیرینه خود دراز کرد و وینستون چرچیل تصمیم گرفت با تمام قوا از شوروی پشتیبانی کند. آمریکا نیز، اگرچه هنوز رسما وارد جنگ نشده بود، با تصویب «قانون وام و اجاره»، اعتباری کلان و حجم انبوهی از تجهیزات نظامی و تدارکاتی در اختیار مسکو قرار داد.
اکنون چالش اصلی رساندن این کمکهای حیاتی به جبهههای نبرد در شوروی بود. مسیرهای شمالی از طریق دریای بالتیک و بنادر یخزده آرخانگلسک، زیر حملات بیامان زیردریاییها و بمبافکنهای آلمانی قرار داشت و بسیار پرخطر به شمار میرفت. ترکیه نیز تنگههای داردانل و بسفر را به روی محمولههای نظامی بسته بود. در این میان، یک مسیر طولانی، اما امنتر از مسیرهای دیگر وجود داشت: مسیری که از کانال سوئز به خلیج فارس میرسید و از آنجا، با استفاده از راهآهن سراسری ایران، تجهیزات را به بنادر جنوبی دریای خزر و سپس از طریق رود ولگا به قلب جبهههای نبرد منتقل میکرد. این مسیر، که به «دالان ایرانی» شهرت یافت، میتوانست به گلوگاه راهبردی جنگ بدل شود و ازینرو کنترل آن برای متفقین امری حیاتی بود.
بیشتر بخوانید: روزهای آخر زندگی رضاشاه چگونه گذشت؟
علاوه بر این، نفت ایران نیز برای متفقین اهمیتی دوچندان یافت. در آن زمان پالایشگاه آبادان، متعلق به شرکت نفت ایران و انگلیس، بزرگترین پالایشگاه نفتی جهان بود و با تولید سالانه هشت میلیون تنی خود نقشی حیاتی در تامین سوخت ماشین جنگی متفقین ایفا میکرد. تنشها میان رضاشاه و دولت بریتانیا بر سر نفت از سال ۱۳۱۲بالا گرفته بود و اکنون بریتانیا بیم آن داشت که این منبع حیاتی به دست آلمان نازی بیفتد. برای لندن و مسکو، که در نبرد مرگ و زندگی همپیمان شده بودند، دیگر جای تردید و مدارا باقی نمانده بود و ایرانِ بیطرف، اما «مشکوک» میبایست تحت کنترل درمیآمد.
تنها عامل مورد نیاز برای آغاز تهاجم به ایران، فراهم آوردن توجیهی قابلقبول در عرصه بینالمللی بود. این توجیه بر دو پایه استوار شد: حضور اتباع آلمانی در ایران و تفسیری یکجانبه از یک پیمان قدیمی.
طبق برآوردهای مختلف، در آن زمان بین ۶۹۰ تا نزدیک به سههزار تبعه آلمانی در ایران زندگی میکردند. بیشتر آنان متخصصانی بودند که در پروژههای نوسازی کشور نقش داشتند، اما دستگاه تبلیغاتی شوروی و بریتانیا این افراد را «ستون پنجم» خطرناک نازیها معرفی میکرد؛ کسانی که گویا قصد داشتند با کودتا قدرت را در ایران به دست گیرند و راه را برای ورود ارتش آلمان هموار سازند. رادیوهای فارسیزبان متفقین شبانهروز بر این موضوع تاکید میکردند و فضای روانی لازم برای تهاجم را فراهم میآوردند.
دولتهای بریتانیا و شوروی در روزهای ۲۸ تیر و ۲۵ مرداد ۱۳۲۰، هریک طی یادداشتی شدیداللحن و رسمی خواستار اخراج فوری تمامی اتباع آلمانی از ایران شدند. علی منصور، نخستوزیر وقت، یادداشت دوم را «اولتیماتوم پنهانی» دانست. دولت ایران با تاکید بر سیاست بیطرفی خود، این درخواست را مداخلهای آشکار در امور داخلی کشور خواند و آن را رد کرد. رضاشاه در تنگنایی دشوار گرفتار آمده بود: از یکسو نمیخواست کشور را به درگیری مستقیم با متفقین بکشاند و از سوی دیگر بیم داشت که با پذیرش کامل خواستههای آنان، آلمان را از خود برنجاند؛ چرا که برلین صراحتا تهدید کرده بود در صورت همکاری ایران با متفقین، روابط دیپلماتیک خود را قطع خواهد کرد. شاه کوشید با ابتکاری دیپلماتیک بحران را مهار کند و پیشنهاد اخراج کارگران غیرضروری آلمانی را مطرح ساخت، اما دیگر دیر شده بود. تصمیم نهایی برای تهاجم در بالاترین سطوح لندن و مسکو اتخاذ شده بود.
همزمان، دولت شوروی برای فراهم آوردن توجیهی حقوقی برای تهاجم، به ماده ششم «پیمان دوستی ۱۹۲۱» استناد کرد. این پیمان که پس از انقلاب بلشویکی و برای عادیسازی روابط دو کشور منعقد شده بود، در ماده ششم خود تصریح میکرد که اگر کشور ثالثی بخواهد از خاک ایران بهعنوان پایگاهی برای عملیات نظامی علیه شوروی استفاده کند، دولت شوروی حق دارد برای دفاع از خود، نیروهایش را وارد خاک ایران نماید. اکنون، حضور همان چندصد آلمانی بهانهای شد تا مسکو این بند از پیمان را فعال کند. این تفسیر یکجانبه به سرعت مورد پذیرش لندن نیز قرار گرفت.
با وجود تمام این نشانههای آشکار، رضاشاه و بسیاری از مقامات ایرانی و آلمانی_از جمله ارنست اتل، سفیر آلمان در تهران_ خطر حمله را جدی نگرفتند و این هشدارها و تحرکات نظامی در مرزها را نوعی بلوف سیاسی برای گرفتن امتیاز میپنداشتند. رضاشاه که عادت داشت با سیاست موازنه و چانهزنی بحرانها را پشت سر بگذارد، بر این باور بود که این بار نیز میتواند بازی را مدیریت کند. اما اشتباهی مرگبار در محاسبات او رخ داده بود. با بیتوجهی ایران و عدم تن دادن به خواستههای متفقین، حمله به ایران رسما کلید خورد.
متفقین نیروهای خود را برای عملیاتی که نام آن «چهره آرام» بود، آماده کرده بودند. در عراق، سپهبد ادوارد کوینن، فرمانده نیروهای بریتانیایی، لشکرهای هشتم و دهم پیادهنظام هند و چندین تیپ زرهی و پیادهنظام دیگر را در مرز ایران مستقر ساخته بود. در شمال نیز ارتش سرخ به فرماندهی ژنرال دمیتری کازلوف، سه ارتش میدانی (ارتشهای ۴۴، ۴۷ و ۵۳) با حدود ۱۲۰ هزار نیرو و بیش از هزار دستگاه تانک تی۲۶ را در مرزهای آذربایجان و ترکمنستان شوروی آماده داشت. مجموع نیروهای مهاجم به حدود دویستهزار نفر میرسید و از پشتیبانی کامل هوایی، دریایی و توپخانه مدرن برخوردار بود. اکنون دیگر طوفانی ویرانگر در راه بود.
حمله همزمان و غافلگیرانه متفقین در تاریکی پیش از سپیدهدم ۲۵ اوت ۱۹۴۱، آغاز شد. این عملیات هماهنگ، سریع و بیرحمانه بود و ارتش ایران را کاملا غافلگیر کرد.
یورش به محور جنوب با حمله نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا و استرالیا به بنادر ایران در خلیج فارس آغاز شد. ساعت ۰۴:۱۰ بامداد، ناوچه بریتانیایی «اچاماس شورهم» بر روی ناو ایرانی «پلنگ» در بندر آبادان آتش گشود و آن را با رگباری از گلوله غرق کرد؛ رویدادی که بهمثابه نماد نابودی نیروی دریایی نوپای ایران تلقی شد. در خرمشهر، ناو استرالیایی «اچامایاس یارا» ناو «ببر» را غافلگیر کرده و در اسکله غرق کرد. دریابان غلامعلی بایندور، فرمانده نیروی دریایی ایران، در جریان این درگیریها به شهادت رسید.
همزمان، دو گردان از نیروهای هندی-بریتانیایی با استفاده از پل شناور از شطالعرب عبور کرده و وارد آبادان شدند. هدف اصلی، تصرف پالایشگاه حیاتی آبادان بود. پس از نبردی تنبهتن که چند کشته از نیروهای بریتانیایی و هندی بر جای گذاشت، شهر و پالایشگاه به تصرف درآمد. در بندر شاهپور (بندر امام خمینی کنونی)، رزمناو استرالیایی «اچامایاس کانیمبلا» هفت کشتی تجاری متعلق به نیروهای محور را توقیف کرد. نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا نیز با بمباران مراکز مخابراتی، باندهای فرود و تاسیسات نظامی، عملا هرگونه امکان مقاومت سازمانیافته را از بین برد.
نیروهای زمینی بریتانیا، شامل لشکر هشتم پیادهنظام هند، از بصره وارد قصر شیخ شده و به سمت اهواز پیشروی کردند. ژنرال محمد شهبختی، فرمانده لشکر استان خوزستان، در جبهه اهواز دفاعی مستحکم و شجاعانه ترتیب داد. پیادهنظامهای ایرانی با پشتیبانی توپخانه و تانکهای سبک در اطراف شهر سنگر گرفتند و برای چند روز پیشروی ارتش هند را متوقف ساختند. حملات مکرر بریتانیاییها دفع شد و مقاومت اهواز بهعنوان یکی از معدود نقاط درخشان، اما کوتاهمدت کارنامه ارتش ایران ثبت گردید. این مقاومت تا ۲۹ اوت، زمانی که فرمان ترک مخاصمه از جانب حکومت مرکز صادر شد، ادامه یافت.
در محور شمال-غرب، لشکر دهم پیادهنظام هند به فرماندهی سرتیپ ویلیام اسلیم از خانقین عراق به استان کرمانشاه یورش برد. هدف، عبور از گذرگاههای صعبالعبور زاگرس و رسیدن به همدان و قزوین بود. نیروهای بریتانیایی پس از شکستن خطوط مرزی در قصر شیرین و تصرف میدان نفتشهر، در گیلانغرب با مقاومت سرسختانه حدود دو هزار سرباز ایرانی روبهرو شدند؛ اما این مقاومت با پشتیبانی نزدیک نیروی هوایی سلطنتی در هم شکست.
بیشتر بخوانید: کنفرانس تهران؛ دیدار قدرتمندترین رهبران جهان در تهران
نبرد اصلی در گردنه استراتژیک «پایتک» میان کرمانشاه و همدان درگرفت؛ گذرگاهی که کلید گشودن راه به قلب ایران به شمار میرفت. مدافعان ایرانی با شجاعت جنگیدند، اما در شب ششم شهریور، پس از عقبنشینی شبانه، گردنه به تصرف بریتانیاییها درآمد. با سقوط پایتک، مسیر به سوی کرمانشاه و سپس همدان کاملا گشوده شد. نیروهای ایرانی مستقر در منطقه، شامل لشکرهای ۵ و ۱۲، با روحیهای فروپاشیده و بدون فرماندهی منسجم، دیگر مقاومت سازمانیافتهای از خود نشان ندادند.
همزمان با تهاجم جنوب، سه ارتش میدانی شوروی از شمال وارد ایران شدند. نیروی هوایی شوروی با بمباران مقدماتی، پایگاههای هوایی ایران و شهرهای تبریز، اردبیل، رشت و بندر پهلوی (انزلی) را به شدت هدف گرفت. این حملات، که مناطق غیرنظامی را نیز دربرمیگرفت، موجی از وحشت ایجاد کرد و صدها کشته و زخمی برجای گذاشت.
در محور آذربایجان ارتش ۴۷ به سمت تبریز و ارتش ۵۳ به سوی اردبیل پیشروی کردند. لشکرهای سوم و پانزدهم ایران به دلیل غافلگیری و در برخی موارد بیکفایتی_یا حتی خیانت فرماندهان محلی_ بهسرعت فروپاشیدند. سرتیپ قادری، فرمانده لشکر ۱۵ در اردبیل، نیروهایش را رها کرد و دستور داد کامیونهای تدارکاتی به جای حمل اسلحه، اثاثیه شخصی او را تخلیه کنند! با این وجود خود سربازان بدون فرمانده و با وجود کمبود غذا و مهمات، مقاومتهای پراکندهای از خود نشان دادند. برای مثال در نزدیکی جلفا سه سرباز ایرانی از پل مهمی که محور انتقال تجهیزات زرهی بود با تمام وجود و تا آخرین فشنگ خود محافظت کردند. در نهایت منطقه آذربایجان تا پنجم شهریور به اشغال شوروی درآمد.
در محور شمال، استان گیلان مورد تهاجم قرار گرفت. این محور با عملیات ترکیبی نیروی دریایی و ارتش ۴۴ شوروی اشغال شد. نیروهای ایرانی در رشت و بندر پهلوی (بندر انزلی امروز) به فرماندهی ژنرال ایرانپور مقاومت سرسختانهای کردند و با غرق کردن بارجها در دهانه بندر و استقرار آتشبار توپخانه، مانع پیاده شدن نیروهای شوروی شدند. درگیریها در این منطقه بسیار شدید بود و شورویها سنگینترین تلفات خود را در همین محور متحمل شدند. اما بمبارانهای سنگین هوایی و پیشروی زمینی از محور آستارا سرانجام در ۲۸ اوت مقاومت ایرانیان را در هم شکست.
در شمالشرق نیز نیروهای شوروی از خاک جمهوری ترکمنستان وارد خراسان شدند و پس از سه روز نبرد سنگین، در ۲۸ اوت شهر مشهد _ دومین شهر بزرگ ایران _را به تصرف درآوردند.
ارتش ایران، که رضاشاه دو دهه برای نوسازی و تجهیز آن تلاش کرده بود، در عرض چند روز بهکلی فروپاشید. این ارتش، با حدود ۱۲۶ تا ۲۰۰ هزار نیروی آمادهبهخدمت، فاقد تجهیزات مدرن ارتش سرخ و ارتش بسار قدرتمند بریتانیا بود و نیروی زرهی و هوایی کافی برای جنگی چندجبههای در برابر دو ابرقدرت جهانی را نداشت.
از طرف دیگر، رضاشاه درخواست ژنرالهایش برای تخریب جادهها و پلها را با ناباوری و خشم رد کرد؛ او نمیخواست زیرساختهایی را که با سختی ساخته بود را به دست خودش ویران کند و این تصمیم به پیشروی سریعتر متفقین یاری رساند.
رضاشاه در میانه آشوب جنگ تلگرافی به رئیسجمهور وقت آمریکا، فرانکلین روزولت، فرستاد و از او خواست برای اتمام جنگ میانجیگری کند. اما کاری از دست روزولت ساخته نبود و وی تنها ابراز امیدواری کرد که «تمامیت ارضی» ایران نقض نشود؛ پاسخی که آخرین میخ بر تابوت امیدهای رضاشاه بود.
در روزهای هشتم و نهم شهریور، با رسیدن نیروهای شوروی و بریتانیا به سنندج و قزوین و نزدیک شدن آنها به پایتخت، دولت مرکزی به مرز فروپاشی رسید. بسیاری از ژنرالها با بریتانیاییها همدلی داشتند. رضاشاه که در جلسهای با فرماندهان نظامی نسبت به گزینه تسلیم آگاه شد، و چنان به خشم آمد که با عصایش بر سر ژنرال احمد نخجوان، رئیس ستاد ارتش، ضربه زد و او را روانه زندان کرد. سرانجام در ۲۹ اوت (هشتم شهریور) شاه به ارتش دستور داد سلاح بر زمین بگذارد و آتشبس برقرار شود. بدین ترتیب ارتش ایران از پای درآمد و در مدت زمانی بسیار کوتاه تسلیم شد.
رضاشاه در واپسین روزهای جنگ و هنگامی که ارتش ایران از هم گسسته و کشور در اشغال قوای بیگانه گرفتار آمده بود، علی منصور را از نخستوزیری برکنار کرد و زمام امور را به دست محمدعلی فروغی سپرد؛ سیاستمداری کهنهکار، فرهیخته و با سابقهای طولانی در زمینهی دیپلماسی. فروغی سیاستمداری کاردان و چهرهای اندیشمند و آشنا به روح زمانه بود؛ او عملا تنها فردی بود که میتوانست در آن شرایط بحرانی با انگلیسیها و متفقین وارد مذاکره شده و از فروپاشی کامل حکومت جلوگیری کند.
فروغی در مذاکرات با متفقین، با واقعگرایی، تن به پذیرش شروطی داد تا تمامیت ارضی ایران را حفظ کند: اخراج اتباع آلمانی از کشور، تعطیلی سفارتخانههای دولتهای محور، و اعطای دسترسی کامل به جادهها و خطوط راهآهن ایران؛ امتیازاتی که گرچه تلخ و دشوار مینمود، اما در منطق فروغی هزینهای بود برای بقای ساختار ایران. متفقین که در پی استقرار دولتی مطیع و بیخطر بودند، پیشنهاد ریاست جمهوری شخص فروغی را طرح کردند؛ پیشنهادی که میتوانست سرنوشت ایران را به شکلی بنیادین دگرگون سازد. اما در کمال شگفتی فروغی آن را نپذیرفت و به جای آن بر تداوم سلطنت پهلوی پای فشرد، زیرا باور داشت تنها این پیوستگی میتواند کشور را از فرو رفتن در خلاء قدرت و آشوب سیاسی مصون دارد.
در همین هنگامه، ارتش سرخ بیامان به سوی تهران پیش میتاخت و سایهی سنگین سقوط بر سر پایتخت گسترده بود. فروغی که میدانست ادامهی حضور رضاشاه جز بر شدت بحران نخواهد افزود، راه برونرفت را در انتقال آرام قدرت به ولیعهد جوان دید. رضاشاه نیز زیر فشار مستقیم، ناگزیر تاج و تخت را به پسر بیستویکسالهاش، محمدرضا پهلوی، سپرد و تن به تبعید از کشور داد.
با کنارهگیری رضاشاه و به سلطنت رسیدن پسرش، دوران اشغال ایران رسما آغاز شد. کشور میان دو قدرت تقسیم شد: شوروی در شمال و بریتانیا در جنوب. تهران نیز گرچه رسما اشغال نشده بود، اما عملا در اختیار متفقین بود.
مهمترین پیامد راهبردی اشغال، فعال شدن «دالان ایرانی» یا «پل پیروزی» بود؛ مسیری که طی آن از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ بیش از پنج میلیون تن مهمات، تجهیزات و تدارکات از خلیج فارس به جبهههای شوروی منتقل شد. در سال ۱۳۲۲، حتی ۳۰ هزار سرباز آمریکایی برای پشتیبانی و مدیریت این شاهراه به ایران اعزام شدند. این کریدور نقشی اساسی در پیروزی متفقین بر آلمان نازی داشت.
اما پل پیروزی متفقین بر ویرانههای اقتصاد و استقلال ایران بنا شد. شوروی و بریتانیا بخش عمده گندم و مواد غذایی ایران را مصادره کردند و بحران نان و قحطی در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۱ به اوج رسید. تورم به ۴۵۰ درصد رسید، شورشهای نان در تهران سرکوب شد و مرگومیر ناشی از گرسنگی گزارش گردید.
در سیاست، ایران در دی ۱۳۲۰ پیمان سهجانبه با متفقین امضا کرد و تعهد گرفت که شش ماه پس از پایان جنگ، خاک ایران را ترک کنند. اما شوروی با حمایت از جنبشهای جداییطلب در آذربایجان و کردستان تعهداتش را نقض کرد. از این رو بحران آذربایجان در سال ۱۳۲۵ به نخستین آزمون سازمان ملل بدل شد و با فشار دیپلماتیک و حمایت آمریکا، نیروهای شوروی ناچار به ترک خاک ایران شدند.
شهریور ۱۳۲۰ پایان یک دوران مهم در تاریخ معاصر ما بود؛ دورانی که با آرمانهای مشروطه آغاز شد و در قالب تجدد آمرانه رضاشاه ادامه یافت. تهاجم متفقین و اشغال کشور، زخمی عمیق بر حافظه تاریخی و غرور ملی ایرانیان برجای گذاشت؛ زخمی که هنوز هم در روایتهای تاریخی و حافظه جمعی اثرگذار است. از آن تاریخ به بعد این تصور بر ذهن و ضمیر جمعی ایرانیان چیره شد که سرنوشت کشورشان بیش از آنکه توسط مردم و سیاستمداران تعیین شود، در مسکو و لندن رقم میخورد و کشور بازیچه قدرتهای بزرگ است.