رویداد۲۴| «کاش میتوانستی شنا کنی، همچون دلفینها، آنگونه که دلفینها شنا میکنند.» این سطری از ترانهی سترگ «قهرمانان» (Heroes) دیوید بووی است که در سال ۱۹۷۷ در استودیوی هانزا در برلین غربی، مشرف به بخشی از دیوار، ضبط شد. بووی در آن زمان در برلین غربی میزیست و با ایگی پاپ معاشرت داشت. اشعار ترانه، آشکارا به عشاقی اشاره میکنند که در دو سوی دیوار ایستادهاند. اما این سطر آغازین، حامل اندوهی عمیقتر و واقعیتر است. در ژوئیهی ۱۹۷۷، درست در همان ماهی که بووی ضبط «قهرمانان» را آغاز کرد، جسد «هنری وایسر»، یکی از اهالی برلین شرقی، در مرز آبی پل مارشال پیدا شد. او دو ماه پیش مرده بود. تقریبا شکی نیست که او در تلاش برای عبور از رودخانهی «شپری» (Spree) از شرق به غرب، جان باخته بود.
سرنوشت او، استعارهای بود از میلیونها نفری که توسط این سازهی بتنی گروگان گرفته شده بودند؛ اگر او تنها میتوانست مانند یک دلفین شنا کند.
برای نسلی که در دهههای ۷۰ و ۸۰ میلادی بالید، دیوار برلین یک «واقعیت» بود. یک امر بدیهی. یک هیولای آشنا که حضورش در عین زشتی و وقاحت، به بخشی دائمی از مبلمان سیاسی جهان تبدیل شده بود. همانطور که «یان مکگرگور»، مورخ و نویسندهی کتاب «ایستگاه بازرسی چارلی» میگوید، این دیوار برای نسل او «همچون کوههای هیمالیا» دائمی به نظر میرسید؛ چیزی که هرگز قرار نبود از میان برود.
شاید به همین دلیل است که لحظهی «نبودن» دیوار، بسیار غریبتر و تکاندهندهتر از لحظهی «بودن» آن بود. دیوار برلین یک شبه به نماد جنگ سرد بدل نشد؛ آن را برای این کار «ساختند». اما فروریختن آن، که نماد پایان جنگ سرد شد، نه یک عملیات برنامهریزیشده، که محصول یک اشتباه لکنتآور و خستهی یک بوروکرات بود.
این سازه، صرفاً مجموعهای از بتن و سیم خاردار نبود. دیوار برلین یک تئاتر بزرگ بود؛ صحنهای که بر آن، تراژدی، کمدی ابزورد، جاسوسی و عادیترین روزمرگیهای انسانی به طور همزمان اجرا میشد. این دیوار، یک آزمایشگاه عظیم برای سنجش مرزهای ایدئولوژی، کنترل و سرشت انسانی بود. دیوار، بیش از آنکه یک مرز جغرافیایی باشد، یک مرز روانشناختی بود؛ و همانطور که «کاتیا هویر»، مورخ و نویسندهی کتاب «فراسوی دیوار» که خود در آلمان شرقی زاده شده، اشاره میکند، این دیوار برای دولتِ سازندهاش، نه یک اقدام تهاجمی، که یک ضرورت حیاتی برای بقا بود.
این مقاله، داستان این زخم بتنی است؛ از ریشههای آن در خاکستر جنگ جهانی دوم، تا تبدیل شدنش به یک «قفس عادی» و سرانجام، فروریختن ناگهانیاش که جهانی را شگفتزده کرد.
برای درک اینکه چرا شهری در قلب اروپا به یک دیوار نیاز پیدا کرد، باید به «ساعت صفر» (Stunde Null) بازگشت. بهار ۱۹۴۵. برلین، پایتخت رایش سوم، ویرانهای دودآلود بود. ارتش سرخ شوروی اولین نیروی متفقی بود که به این شهر رسید و آن را تسخیر کرد. استالین، با وجود آنکه به آیزنهاور گفته بود برلین اهمیت استراتژیک خود را از دست داده، در خفا میدانست که تسخیر «قلب رایش هیتلر» یک پیروزی نمادین مطلق است.
این دیدگاه در کلام وزیر خارجهی او، مولوتف، به شکلی دقیق متبلور شده است. مولوتف در سال ۱۹۴۶ گفت: «آنچه برای برلین اتفاق بیفتد، برای آلمان اتفاق میافتد؛ و آنچه برای آلمان اتفاق بیفتد، برای اروپا اتفاق میافتد.»
این جمله، دکترین شوروی برای دهههای آینده را مشخص کرد. در کنفرانس پوتسدام، آلمان و پایتخت آن، برلین، میان چهار قدرت پیروز (آمریکا، بریتانیا، فرانسه و شوروی) تقسیم شدند. اما یک مشکل جغرافیایی مرگبار وجود داشت. در حالی که آلمان به چهار منطقهی اشغالی تقسیم میشد، شهر برلین، که خود نیز به چهار منطقه تقسیم شده بود، به طور کامل در عمق ۱۷۷ کیلومتری (حدود ۱۰۰ مایلی) منطقهی تحت نفوذ شوروی قرار داشت.
برلین غربی، از همان ابتدا، یک «جزیره» بود. جزیرهای از دموکراسی و سرمایهداری در میان اقیانوس سرخ کمونیسم. دسترسی به این جزیره، از طریق توافقاتی شفاهی و شکننده میان فرماندهان نظامی ممکن شده بود: سه کریدور هوایی، چند مسیر ریلی و یک جادهی اصلی. هیچ سند قانونی محکمی برای این دسترسیها وجود نداشت. تنها چیزی که استالین را از بستن این شریانها بازمیداشت، ترس از آغاز جنگ جهانی سوم بود.
او در سال ۱۹۴۸ این ترس را آزمود. در ژوئن ۱۹۴۸، شوروی تمامی راههای زمینی و آبی به برلین غربی را مسدود کرد. پاسخ غرب، «پل هوایی برلین» بود؛ عملیاتی لجستیکی که در آن، متفقین برای نزدیک به یک سال، تمام مایحتاج ۲.۵ میلیون نفر سکنه شهر را از طریق هوا تأمین کردند. استالین در می ۱۹۴۹ عقبنشینی کرد، اما بحران اول برلین، ماهیت این جزیره را تثبیت کرد: برلین غربی، ویترین شکنندهی غرب در پشت پردهی آهنین بود.
در سال ۱۹۴۹، رسما دو آلمان متولد شدند: جمهوری فدرال آلمان (آلمان غربی) و جمهوری دموکراتیک آلمان (GDR یا آلمان شرقی). اما دولت دوم، یک تفاوت اساسی با دیگر کشورهای بلوک شرق داشت. همانطور که کاتیا هویر اشاره میکند، لهستان، مجارستان یا چکسلواکی، دولت-ملتهایی با تاریخی مشخص بودند. اما آلمان شرقی، یک «دولت مصنوعی» بود که موجودیتش هرگز تضمینشده نبود. این کشور، نه بر اساس یک هویت ملی، که بر اساس یک خط اشغالی نظامی روی نقشه ترسیم شده بود.
جالب آنکه، به گفتهی هویر، استالین خود یکی از بیمیلترین افراد به تأسیس آلمان شرقی بود. او آلمان را بخشی از اروپای غربی میدانست و ترجیح میداد با آلمانِ واحد و بیطرف معامله کند. اما این کمونیستهای آلمانی بودند که برای تأسیس این دولت پافشاری کردند. رهبرانی، چون «والتر اولبریخت» و «ویلهلم پیک»، کمونیستهای سرسختی بودند که از تصفیههای استالینی در مسکو جان به در برده بودند (تنها یک چهارم کمونیستهای آلمانی در تبعید مسکو زنده ماندند) و در زندانهای نازی آبدیده شده بودند.
مردم آلمان شرقی خیلی زود به این «دموکراسی صوری» واکنش نشان دادند. در ۱۷ ژوئن ۱۹۵۳، کارگران ساختمانی در برلین شرقی در اعتراض به افزایش سهمیهی کار دست به اعتصاب زدند. این اعتصاب به قیامی سراسری علیه رژیم بدل شد. رژیم اولبریخت، که به گفتهی هویر «استالینیتر از خود استالین» بود، در آستانهی سقوط قرار گرفت. این تانکهای شوروی بودند که قیام را در هم کوبیدند. برتولت برشت، نمایشنامهنویس شهیر که زندگی در شرق را انتخاب کرده بود، در شعری تلخ نوشت که شاید راه حل سادهتر این باشد که رژیم «مردم را منحل کند و مردمی دیگر انتخاب کند.»
رژیم درس خود را گرفت. اما درسی که آموخت، اصلاحات نبود؛ بلکه تشدید کنترل بود.
پس از قیام ۱۹۵۳، رژیم آلمان شرقی با یک واقعیت تلخ مواجه بود: مردمش آن را نمیخواستند؛ و بدتر از آن، یک راه فرار آسان وجود داشت.
در حالی که مرز میان دو آلمان به شدت کنترل میشد و به تدریج با سیم خاردار و میدان مین مستحکم میگشت، مرز درون شهری برلین، یک «حفرهی باز» بود. این یک ناهنجاری ژئوپلیتیک بود. شهری که در آن میتوانستی صبح در دانشگاهی سوسیالیستی درس بخوانی، ظهر با مترو (U-Bahn) به بخش غربی بروی، سینمایی کاپیتالیستی ببینی و شب به خانهی کمونیستیات بازگردی.
این مرز باز، پاشنهی آشیل دولت آلمان شرقی بود. تا سال ۱۹۶۱، حدود ۲.۱ میلیون نفر از آلمان شرقی گریخته بودند. این عدد، معادل یکششم کل جمعیت کشور بود. فاجعهبارتر اینکه، به گفتهی مکگرگور، ۵۰ درصد از این فراریها، جوانان زیر ۲۵ سال بودند. این یک «فرار مغزها»ی تمامعیار بود؛ پزشکان، مهندسان، معلمان و متخصصان، «رویای سوسیالیستی» را به مقصد «معجزهی اقتصادی» آلمان غربی ترک میکردند. یک کارخانهی کامل ممکن بود یک شبه نیمی از کارگران ماهر خود را از دست بدهد. یک مطب پزشکی به طور کامل خالی میشد.
برای رژیمی که بر پایهی «دولت کارگران و دهقانان» بنا شده بود، این بزرگترین تحقیر ممکن بود. والتر اولبریخت از اواسط دههی ۱۹۵۰، به کرملین التماس میکرد که کاری برای بستن این «حفره» انجام دهد. اما «نیکیتا خروشچف»، رهبر شوروی، نگران واکنش غرب بود. او نمیخواست بر سر برلین، جنگی اتمی دربگیرد.
اما در سال ۱۹۶۱، طوفانی کامل در حال شکلگیری بود. جان اف. کندی، رئیسجمهور جوان و بیتجربهی آمریکا، تازه بر سر کار آمده بود و پس از شکست در «خلیج خوکها»، آسیبپذیر به نظر میرسید. خروشچف احساس میکرد میتواند او را بیازماید. از سوی دیگر، اولبریخت به او هشدار میداد که اگر این خونریزی ادامه یابد، آلمان شرقی ظرف یک سال سقوط اقتصادی خواهد کرد و این، آغاز دومینوی سقوط برای پیمان ورشو خواهد بود.
خروشچف سرانجام چراغ سبز را نشان داد. آلمان شرقی، بدون اجازهی مسکو، حتی یک بیل هم بر زمین نمیزد. این عملیات، با حضور بیش از ۳۰۰ هزار سرباز ارتش سرخ و هزاران تانک شوروی در خاک آلمان شرقی، پشتیبانی میشد.
عملیات «رُز» در نیمهشب یکشنبه، ۱۳ اوت ۱۹۶۱، آغاز شد. یک زمانبندی نبوغآمیز شیطانی. یکشنبهی میانی ماه اوت، در اوج تعطیلات تابستانی. اکثر برلینیها در باغهای اطراف شهر یا در کنار دریاچهها مشغول استراحت بودند. پادگانهای متفقین در حالت تعطیلات آخر هفته بودند.
در ابتدا، این یک دیوار بتنی نبود. مرحلهی اول، تنها سیم خاردار و پایههای سیمانی بود. سربازان آلمان شرقی خیابانها را میکندند، ریلهای قطار را برمیچیدند و موانع ایجاد میکردند. این یک «آزمایش» بود. اولبریخت و خروشچف، نبض واشنگتن، لندن و پاریس را میسنجیدند. آنها میخواستند ببینند آیا تانکهای متفقین برای درهم شکستن این سیمهای خاردار حرکت خواهند کرد یا خیر.
پاسخ، سکوت بود.
متفقین اعتراض کردند، اما اقدامی نکردند. کندی در خفا گفته بود: «یک دیوار، لعنتی، خیلی بهتر از یک جنگ است.» برای کندی، حفظ دسترسی به برلین غربی حیاتی بود، اما حفظ اتحاد شهر، نبود. تا زمانی که سربازان و دیپلماتهای غربی میتوانستند (طبق توافق پوتسدام) به برلین شرقی بروند، غرب این تقسیمبندی را پذیرفت.
به محض اینکه مشخص شد متفقین واکنشی نظامی نشان نخواهند داد، مرحلهی دوم عملیات «رز» آغاز شد. کارگران، بتنریزی را شروع کردند. مصالحی که قرار بود برای ساخت خانههای کارگری در برلین شرقی استفاده شود، صرف ساختن زندان آنها شد.
در عرض چند روز، شهر رسماً دو نیم شد. ۱۹۲ خیابان قطع شد. ۹۷ خیابان به حومهی آلمان شرقی بسته شد. سیستمهای مترو و قطار شهری مهر و موم شدند (برخی خطوط متروی غربی به «ایستگاههای ارواح» در زیر برلین شرقی تبدیل شدند که قطارها با سرعت از آنها میگذشتند). حتی سیستم فاضلاب شهری مسدود گشت تا راهی برای فرار باقی نماند.
تراژدی انسانی غیرقابل تصور بود. خانوادهها از هم پاشیدند. کودکانی که برای تعطیلات نزد پدربزرگ و مادربزرگ خود در آن سوی شهر رفته بودند، برای ۲۸ سال از والدین خود جدا ماندند. کارگرانی که در غرب کار میکردند و در شرق زندگی میکردند، ناگهان شغل یا خانهی خود را از دست دادند.
رژیم آلمان شرقی، نام رسمی این سازه را «دیوار محافظتی ضدفاشیست» گذاشت. این یک شاهکار «زبان جدید» اورولی بود. دیواری برای محافظت از مردم در برابر فاشیسمی که در غرب نبود، بلکه در ذهن سازندگان دیوار بود؛ و دیواری که تمام تسلیحاتش، نه به سوی غرب، که به سوی مردم خودش نشانه رفته بود.
دیوار، به سرعت از یک مانع سادهی بتنی به یک سیستم پیچیدهی کشتار تبدیل شد. آنچه در غرب به عنوان «دیوار» دیده میشد، در واقع دو دیوار بود که در میان آنها، «نوار مرگ» (Todesstreifen) قرار داشت. این نوار، یک جهنم مهندسیشده بود. کالبدشناسی آن، اوج تفکر پارانوئید و کنترل توتالیتر را نشان میداد: اولین دیواری که شهروندان شرقی با آن روبهرو میشدند. بر آن سیمهای خارداری تعبیه شد که با کمترین تماس، آژیرها را در برجهای مراقبت به صدا درمیآوردند. اطرافش یش از ۳۰۰ برجک که با مسلسل و نورافکنهای قدرتمند تجهیز شده بودند.
این قفس، در قلب خود، یک صحنهی تئاتر داشت: «ایستگاه بازرسی چارلی». این نامگذاری، یک استاندارد نظامی سادهی ناتو بود (آلفا، براوو، چارلی). این ایستگاه، تنها نقطهی عبور دیپلماتها و نیروهای متفقین میان بخش آمریکایی و شوروی بود.
آنجا پایتخت جهانی جاسوسی بود؛ مکانی که در رمانهای «جان لو کاره» جاودانه شد. اما در اکتبر ۱۹۶۱، همین نقطه، جهان را تا آستانهی جنگ اتمی پیش برد. ماجرا از یک اتفاق به ظاهر کوچک آغاز شد: یک دیپلمات آمریکایی به نام «آلن لایتنر» قصد داشت همسرش را برای دیدن اپرا به برلین شرقی ببرد. طبق توافق چهارجانبه، دیپلماتهای متفقین حق عبور آزادانه و بدون بازرسی را داشتند. اما این بار، یک افسر آلمان شرقی (نه شوروی) اصرار کرد که اوراق هویتی او را ببیند.
این صرفاً یک چک کردن پاسپورت نبود. این تلاشی از سوی آلمان شرقی برای تثبیت حاکمیت خود بود. ژنرال «لوسیوس کِلِی»، قهرمان پل هوایی برلین، تصمیم به قدرتنمایی گرفت. او دستور داد تانکهای آمریکایی به سمت ایستگاه بازرسی چارلی حرکت کنند. روسها بلافاصله واکنش نشان دادند و تانکهای T-۵۴ شوروی در آن سوی خط مرزی مستقر شدند. برای ۱۶ ساعت، تانکهای آمریکایی و شوروی، در فاصلهی چند متری، لولههای خود را به سمت یکدیگر نشانه رفته بودند. هر شلیک اشتباهی، میتوانست آغازگر جنگ جهانی سوم باشد. بحران، در نهایت با تماس تلفنی مستقیم میان کندی و خروشچف حل شد، اما دیوار، جایگاه خود را به عنوان خطرناکترین نقطهی روی زمین تثبیت کرد.
با این حال، مردم دست از تلاش برنداشتند. بیش از ۱۰ هزار نفر تلاش کردند از دیوار بگذرند و حدود ۵ هزار نفر موفق شدند. اما بهای این آزادی، خون بود. حدود ۲۰۰ نفر در این تلاشها کشته شدند. اولین قربانی گلوله، «گونتر لیتگِن» بود؛ خیاطی که در ۲۴ اوت ۱۹۶۱، تنها دو هفته پس از ساخت دیوار، تلاش کرد از کانالی شناکنان بگذرد. اما شاید تراژیکترین مرگ، مربوط به «پیتر فختر» ۱۸ ساله بود که در سال ۱۹۶۲ هدف قرار گرفت و در نوار مرگ، در مقابل چشمان سربازان شرقی، سربازان غربی و خبرنگاران بینالمللی، به آرامی جان داد. هیچکس جرئت ورود به آن «برزخ» را نداشت تا او را نجات دهد.
بیشتر بخوانید:
روایتی از فروریختن دیوار برلین | آقای گورباچف، این دیوار را خراب کن!
و اینجا، یکی از بزرگترین پارادوکسهای دیوار آشکار میشود. دیوار، با تمام وحشتی که ایجاد کرد، به شکلی کنایهآمیز، جمهوری دموکراتیک آلمان را «نجات» داد. همانطور که کاتیا هویر استدلال میکند، دیوار با متوقف کردن خونریزی مغزها، به رژیم «ثبات» بخشید.
این ثبات، بهایی داشت. رژیم، که دیگر نمیتوانست شاهد فرار مردم باشد، اکنون مجبور بود زندگی در داخل قفس را «قابل تحمل» کند؛ و مردم، که دیگر راه فراری نداشتند، مجبور بودند «کوتاه بیایند» و بهترینِ ممکن را از وضعیت موجود بسازند.
این آغاز دورهی «عادیسازی» آلمان شرقی بود. دهههای ۶۰ و ۷۰، دوران رشد اقتصادی نسبی بود. رژیم اولبریخت و جانشینش، «اریک هونکر» (که او نیز با صدایی نازک و لهجهای غلیظ سخن میگفت)، بر «سوسیالیسم مصرفی» تمرکز کردند. آنها میخواستند ثابت کنند که زندگی در شرق، اگر بهتر از غرب نباشد، دستکم قابل قبول است.
این «عادیسازی» جنبههای شگفتانگیزی داشت. آلمان شرقی به یکی از بالاترین نرخهای اشتغال زنان در جهان دست یافت، نه از سر فمینیسم، که از سر ضرورت اقتصادی، اما نتیجهی آن، سیستم گسترده و رایگان مهدکودکها بود. تا سال ۱۹۷۰، درصد خانوارهای دارای یخچال در آلمان شرقی (۵۶.۴ درصد) از آلمان غربی (۲۸ درصد) بیشتر بود. مردم ۱۸ روز تعطیلات با حقوق داشتند. مالکیت خودرو، اگرچه با صفهای انتظار ۱۰ تا ۱۵ ساله برای خودروی «ترابانت» همراه بود، اما تقریباً همسطح بریتانیا بود.
«ترابانت»، این خودروی کوچک با بدنهی پلاستیکی و موتور دو زمانهی پرسروصدا، خود نماد کاملی از زندگی در آلمان شرقی بود: زشت، ناکارآمد، قدیمی، اما در دسترس همگان و به شکلی عجیب، دوستداشتنی.
در کنار این «عادیسازی» مصرفی، سیستم کنترل، پیچیدهتر و درونیتر شد. اینجا دیگر فقط دیوار بتنی مطرح نبود؛ «اشتازی» (Stasi)، پلیس مخفی آلمان شرقی، به کمال رسیده بود. اشتازی، تجسم ایدهی «پاناپتیکون» بنتهام بود؛ زندانی که در آن، زندانیان نمیدانند آیا تحت نظارت هستند یا نه، و در نتیجه، خود به ناظرِ خود تبدیل میشوند.
اشتازی با بیش از ۹۰ هزار کارمند رسمی و صدها هزار «همکار غیررسمی» که از همسایه، همکار و حتی همسر فرد بودند، جامعه را در شبکهای از پارانویا فرو برد. این، «ابتذال شر» هانا آرنت در مقیاسی بوروکراتیک بود. اشتازی لزوماً همه را شکنجه نمیکرد؛ بلکه زندگیها را «مدیریت» میکرد. آنها پروندههایی برای میلیونها شهروند داشتند، حتی شیشههایی حاوی «نمونهی بوی» مخالفان را بایگانی میکردند تا سگها بتوانند آنها را ردیابی کنند.
همانطور که هویر از تجربهی پدرش میگوید، گاهی اشتازی فقط به شما «اطلاع» میداد که میداند. میدانست که باجناق شما آخر هفته به هامبورگ (در غرب) رفته است. این «دانستن»، خود، دیوار بود. دیواری نامرئی در ذهن هر شهروند.
بیشتر بخوانید:
تصویری از ایستگاههای متروی لندن در دوران بمبارانهای آلمان نازی
نسل کشی آلمان نازی در اردوگاه ماوت هاوزن
رژیم هونکر، که بر ترکیبی از رفاه نسبی و کنترل مطلق بنا شده بود، در دههی ۱۹۸۰ با دو بحران همزمان روبهرو شد: بحران اقتصادی و بحران فرهنگی.
«سوسیالیسم مصرفی» به بنبست رسیده بود. هزینهی یارانههای سنگین برای نان، مسکن و انرژی، و همزمان تلاش برای تأمین کالاهای لوکس غربی (برای آرام کردن مردم)، دولت را ورشکست کرده بود. «بحران قهوه» در سال ۱۹۷۷، زمانی که رژیم به دلیل قیمت بالای قهوه در بازارهای جهانی، مجبور به ارائهی قهوهی مخلوط با نخود و کاسنی شد، یک هشدار جدی بود.
اما بحران عمیقتر، فرهنگی بود. رژیم میتوانست مرزها را ببندد، اما نمیتوانست امواج رادیو و تلویزیون را متوقف کند. به جز منطقهای در نزدیکی درسدن که به طعنه «درهی بیخبران» نامیده میشد، تقریبا تمام آلمان شرقی میتوانست تلویزیون آلمان غربی را دریافت کند.
جوانان آلمان شرقی، که در رفاه نسبی پس از دیوار به دنیا آمده بودند و جنگ را به یاد نداشتند، دیگر به وعدههای سوسیالیسم اهمیت نمیدادند. آنها تحصیلکرده، مطمئن به نفس، و به شدت از دنیای «رنگی» غرب آگاه بودند. آنها شلوار جین، واکمن و موسیقی راک میخواستند.
اینجا بود که جنگ سرد فرهنگی به اوج خود رسید. کنسرتهای غربی که در نزدیکی دیوار در برلین غربی برگزار میشد، به یک اقدام جنگ روانی تبدیل شده بود. دیوید بووی در سال ۱۹۸۷ کنسرتی در مقابل رایشتاگ (در غرب) برگزار کرد. بلندگوها به سمت شرق چرخانده شدند. هزاران جوان آلمان شرقی در آن سوی دیوار جمع شدند و با پلیس درگیر شدند، فریاد میزدند: «دیوار باید خراب شود!»
رژیم هونکر در تلاشی مذبوحانه برای کنترل این نسل، تصمیم گرفت یک «سوپاپ اطمینان» ایجاد کند. آنها در سال ۱۹۸۸ از «بروس اسپرینگستین» دعوت کردند تا در برلین شرقی کنسرت برگزار کند.
مقامات انتظار ۷۰ تا ۹۰ هزار تماشاگر «دعوتشده» و کنترلشده را داشتند. اما آنچه اتفاق افتاد، خارج از کنترل بود. بیش از ۳۰۰ هزار نفر (برخی تخمینها تا نیم میلیون نفر) خود را به محل کنسرت رساندند. این بزرگترین گردهمایی در تاریخ آلمان شرقی بود.
اسپرینگستین، که به خوبی از حساسیت موقعیت آگاه بود، از فرصت استفاده کرد. او در میانهی کنسرت، به زبان آلمانی دست و پا شکستهای گفت: «من نیامدهام تا علیه یا به نفع حکومتی صحبت کنم... من آمدهام تا برای شما راکاند رول اجرا کنم، به این امید که روزی همهی دیوارها فرو بریزند.»
سپس، او ترانهی (ناقوسهای آزادی) از باب دیلن را اجرا کرد. برای صدها هزار جوانی که در آنجا حضور داشتند، این لحظه، یک جرقهی انقلابی بود. رژیم تلاش کرده بود با دادن یک مُسَکِن، مردم را آرام کند، اما در عوض، به آنها طعم آزادی را چشانده بود.
همزمان، «میخائیل گورباچف»، رهبر جدید شوروی، اعلام کرده بود که دکترین «برژنف» (مبنی بر دخالت نظامی برای حفظ رژیمهای کمونیستی) مرده است. او به رهبران اروپای شرقی گفته بود: «سربازان من در پادگانهای خود میمانند.» این جمله، حکم مرگ آلمان شرقی بود. گورباچف هنگام بازدید از برلین شرقی برای چهلمین سالگرد تأسیس رژیم در اکتبر ۱۹۸۹، در گوش هونکر زمزمه کرد: «زندگی کسانی را که دیر بجنبند، مجازات میکند.»
فروپاشی دیوار، در نهایت، نه حاصل یک حملهی نظامی، نه نتیجهی یک انقلاب خشونتآمیز، بلکه محصول یک اشتباه بوروکراتیک بود.
در پاییز ۱۹۸۹، رژیم در حال احتضار بود. «راهپیماییهای دوشنبه» در لایپزیگ، صدها هزار نفر را به خیابانها کشانده بود. مجارستان مرزهای خود را با اتریش باز کرده بود و هزاران نفر از شهروندان آلمان شرقی، از طریق مجارستان به غرب میگریختند. هونکر برکنار شده بود و «اگون کرنتس»، جانشین دستپاچهی او، تلاش میکرد وضعیت را مدیریت کند.
در ۹ نوامبر ۱۹۸۹، حزب کمونیست تصمیم گرفت برای کاهش فشار، قانون جدیدی برای سفر تصویب کند که به شهروندان اجازهی خروج قانونی (با طی مراحل اداری پیچیده) میداد. قرار بود این قانون، از صبح روز بعد اعلام شود.
وظیفهی اعلام این خبر در یک کنفرانس مطبوعاتی زنده، به «گونتر شابوفسکی»، سخنگوی پولیتبورو، سپرده شد. شابوفسکی که تمام روز در جلسات بوده، خسته بود و یادداشتهای مربوط به این تصمیم را به درستی نخوانده بود.
او در میانهی کنفرانس، این خبر را به شکلی مبهم خواند. «ریکاردو ارمان»، خبرنگار ایتالیایی، پرسید: «این قانون از چه زمانی اجرا میشود؟»
شابوفسکی، که از این تصمیم اطلاع دقیقی نداشت، برگههایش را زیر و رو کرد و با لکنت، کلماتی را بر زبان آورد که جهان را تغییر داد:ک «تا جایی که من میدانم... این اتفاق میافتد... فورا، بدون تاخیر.»
خبرنگاران بهتزده از سالن کنفرانس بیرون دویدند. تلویزیونهای آلمان غربی، که در شرق هم قابل دریافت بودند، این خبر را به عنوان خبر فوری پخش کردند: «دیوار باز شد!»
دهها هزار نفر از مردم برلین شرقی، با شنیدن این خبر، به سمت ایستگاههای بازرسی هجوم بردند. آنها نه قصد شورش داشتند و نه میخواستند فرار کنند؛ آنها فقط میخواستند ببینند آیا این خبر حقیقت دارد یا خیر.
در آن سوی دیوار، نگهبانان مرزی، که هیچ دستوری مبنی بر باز کردن مرز دریافت نکرده بودند، با وضعیتی غیرممکن روبهرو شدند. آنها با فرماندهان مافوق خود تماس میگرفتند، اما هیچکس در آن سوی خط، جرئت تصمیمگیری نداشت. جمعیت، لحظه به لحظه متراکمتر میشد. فرماندهان محلی، وحشتزده از تکرار یک تیانآنمن یا وقوع فاجعهای شبیه به «هیلزبورو» (کشته شدن تماشاگران فوتبال در اثر ازدحام)، باید تصمیم میگرفتند.
در نهایت، در ایستگاه بازرسی خیابان بورنهولمر، فرماندهی شیفت، «هارالد یِگِر»، که میدید جان مردم در خطر است، تصمیم تاریخی را گرفت. او به مافوق خود گفت: «من دارم دروازهها را باز میکنم.»
مردم، ناباورانه، از میان نگهبانان گیجزده عبور کردند و به سوی برلین غربی دویدند. در آن سوی، مردم برلین غربی که خبر را شنیده بودند، برای استقبال آمده بودند. غریبهها یکدیگر را در آغوش میکشیدند. شامپاین باز میشد. مردم با چکش و کلنگ به جان دیوار افتادند و به «دارکوبهای دیوار»
بدل شدند. مهمانی بزرگی که والتر اولبریخت در سال ۱۹۶۱ تلاش کرده بود آن را متوقف کند، سرانجام آغاز شده بود.
امروزه، تقریباً هیچ چیز از دیوار برلین باقی نمانده است. بلافاصله پس از اتحاد دوبارهی آلمان، مردم شهر با چنان سرعتی این «زخم» را از چهرهی شهر پاک کردند که مورخان به سختی توانستند بخشهایی از آن را برای موزهها و یادبودها حفظ کنند. این عجله قابل درک بود. برلینیها نمیخواستند بنای یادبودی برای «وقاحت» (به تعبیر مکگرگور) و «زشتی» داشته باشند.
تنها یک برج مراقبت در مرکز شهر باقی مانده که محلیها به طعنه آن را «آخرین بازماندهی موهیکانها» مینامند و پیرمردی در کنار آن نشسته و در ازای مبلغی، به توریستها اجازه میدهد از آن بالا بروند. دیوار، از نماد وحشت، به یک کالای توریستی بدل شده است.
اما همانطور که کاتیا هویر به درستی اشاره میکند، اگر دیوار فیزیکی از میان رفته، «دیوار در ذهن» هنوز پابرجاست. میراث ۴۰ سال جدایی، عمیقتر از آن بود که با فروریختن بتن از میان برود. آلمان شرقی، با تمام نقایصش، یک جامعهی متفاوت با هنجارهای متفاوت ساخته بود. «اوسیها» (شرقیها) هنوز در بسیاری از آمارها، از الگوهای رأیدهی و نگرش به روسیه گرفته تا سن بچهدار شدن و حتی عادات سادهای مانند دست دادن یا درآوردن کفش هنگام ورود به خانه، با «وِسیها» (غربیها) تفاوت دارند.
دیوار برلین نماد نهایی یک ایدئولوژی منحط بود که آنقدر به حقانیت خود ایمان داشت که حاضر بود برای اثبات آن، مردم خود را زندانی کند. اما در نهایت، این سازهی بتنی عظیم، این نماد قدرت آهنین، نه با تانک و موشک، که با یک اشتباه لکنتآور، با کنجکاوی یک خبرنگار، و با هجوم مردمی که تنها میخواستند آزادانه قدم بزنند، فرو ریخت.
در حالی که ادعا می کند از توده ها برخاسته است اما ریشه های تاریخی توده ها را انکار می کند. اشتباه مرگبار چپ همین است: گسست از ریشه های تاریخی.