رویداد۲۴| گروه بین الملل: کارل فون کلاوزویتس، نظریهپرداز نظامی پروس، جملهی مشهوری دارد: «جنگ ادامهی سیاست است، اما با ابزارهایی دیگر.» با این حال، هدف او این نبود که جنگ را صرفاً شکل دیگری از سیاست جلوه دهد. کلاوزویتس در رسالهی تأثیرگذارش، دربارهی جنگ (۱۸۳۲)، با دقت نشان میدهد که موفقیت در جنگ نیازمند آموزش، تخصص، و استعداد برجسته است. از نگاه او، جنگ عرصهای است که به مهارتهای فنی، توانایی سازمانی، دانش تاریخی و بینش راهبردی نیاز دارد. شجاعت و استقامت هرچند ضروریاند، اما نمیتوانند جای دانش و تجربه را بگیرند. جنگ بهقدری خطرناک است که نمیتوان آن را به دست ناآزمودگان یا مدعیان پرادعا سپرد.
در طول تاریخ، آمریکاییها نیز برای مدیریت امور دفاعی، همواره به تخصص تکیه کردهاند. انتخاب جورج واشنگتن برای فرماندهی نیروهای انقلابی، به دلیل تجربهی نظامی ارزشمند او در ارتش بریتانیا بود. هرچند سربازانش تازهکار بودند، واشنگتن با دانش نظامی خود توانست هدایتشان کند _ و همین دانش، نه سابقهی درخشان رزمی، مایهی اعتبار و احترامش در میان نیروهایش شد.
توماس جفرسون، با وجود بدگمانیاش به نظامیگری، در سال ۱۸۰۲ آکادمی نظامی وستپوینت را بنیان نهاد تا رهبرانی با دانش و تخصص پرورش یابند. سرگرد جاناتان ویلیامز، نخستین رئیس این آکادمی، معتقد بود افسران باید اهل علم باشند و به چنان سطحی از دانش برسند که عضویت در انجمنهای علمی معتبر نصیبشان شود.
در سال ۱۸۸۴، نیروی دریایی آمریکا گامی بلندتر برداشت و کالج جنگ دریایی ایالات متحده را تأسیس کرد؛ مؤسسهای که هدفش آموزش و پژوهش در زمینهی جنگ، دیپلماسی و پیشگیری از درگیریهای نظامی بود. فرمانده استفان لوس، نخستین رئیس این کالج، هشدار داد که «ملوانان بیسواد ما در برابر توپچیان آموزشدیدهی انگلیس و فرانسه شانسی نخواهند داشت.»
وستپوینت و کالج جنگ دریایی، زیرساخت تحول عظیم آمریکا پس از جنگ جهانی دوم را فراهم کردند؛ دورانی که این کشور از یک قدرت منطقهای به ابرقدرتی جهانی بدل شد. تا سال ۱۹۴۵، سربازان آمریکایی پایگاههای استراتژیک در هر قاره را در اختیار داشتند، ناوهایشان در آبهای جهان گشت میزدند، هواپیماهایشان در آسمانها برتری یافته بودند، و دانشمندانشان سلاح هستهای را به کار گرفته بودند.
با این حال، قدرت آمریکا فراتر از تخصص رهبرانش بود. هری ترومن، رئیسجمهور وقت، نه مدرک دانشگاهی داشت، نه تجربهی ویژهای از جنگ جهانی اول، و نه حتی درسی در فیزیک گذرانده بود. وزیر جنگ او، هنری استیمسون، دوران حرفهایاش را زمانی آغاز کرده بود که آمریکا هنوز آرزوهای جهانی نداشت. ژنرال دوایت آیزنهاور، فرمانده پیروزی متفقین در اروپا، نیز در آغاز جنگ انتظار داشت که سربازان آمریکایی بهزودی قارهی اروپا را ترک کنند. سال ۱۹۴۵، آمریکا تجربهی رهبری جهانی نداشت.
بزرگترین دستاورد ترومن، استیمسون، آیزنهاور و همنسلانشان، ایجاد نهادهایی بود که امنیت ملی را بر پایهی تخصص بنا کردند. در این دوران، مفهوم «امنیت ملی» پدید آمد: ترکیبی از آمادگی نظامی، دیپلماسی، و دانش فنی برای مدیریت و پیشگیری از جنگهای مدرن.
بر پایهی سنتهای وستپوینت و کالج جنگ دریایی، کارشناسان امنیت ملی تربیت شدند. سربازان، ملوانان و خلبانانی که از میدانهای جنگ بازگشته بودند، به وزارت دفاع، سیا و کمیسیون انرژی اتمی راه یافتند. مأموریت آنها این بود که دانش تخصصی را وارد ساختار تصمیمگیری کشور کنند.
برای این منظور، کنگره شورای امنیت ملی (NSC) را در کاخ سفید تأسیس کرد؛ نهادی برای آنکه تصمیمات رئیسجمهور و دولت، بر پایهی تحلیلهای دقیق کارشناسی گرفته شود. در سال ۱۹۵۲، آیزنهاور رابرت کاتلر را به عنوان نخستین دستیار ویژهی رئیسجمهور در امور امنیت ملی منصوب کرد؛ مقامی که بعدها عنوان «مشاور امنیت ملی» گرفت.
بیشتر بخوانید: جانسون یا جکسون؛ پدر معنوی ترامپ کیست؟
کارشناسانی که در نهادهای دولتی، دانشگاهها و اندیشکدههایی، چون رند و مؤسسهی بروکینگز پرورش یافته بودند، سیاست خارجی آمریکا را هدایت کردند؛ چه در بازسازی اروپا و ژاپن، چه در کنترل تسلیحات، چه در توسعهی اقتصادی جهانی.
برجستهترین مشاوران امنیت ملی آمریکا _ مکجورج باندی، هنری کیسینجر، زبیگنیو برژینسکی، برنت اسکوکرافت، کاندولیزا رایس و دیگران _ بدون داشتن سِمت انتخابی، نقشی حیاتی در سیاستگذاری داشتند.
بیگمان، این نظام تخصصی گاه دچار لغزشهایی شد؛ از جمله حمایت از جنگهای ویتنام و عراق. اما با همهی کاستیها، همین ساختار تخصصمحور بود که بیش از هفتاد سال به حفظ امنیت، ثبات و رشد جهانی یاری رساند.
امروز، اما، این میراث ارزشمند آسیب دیده است. دونالد ترامپ سیاست خارجی آمریکا را از کارشناسان امنیت ملی تهی کرده و مناصب حساس را به افراد وفادار به خود سپرده است — کسانی، چون مایک والتز، مارکو روبیو، جان رتکلیف و تولسی گابارد. وزیر دفاعش، پیت هگزث، پیشتر تنها مجری یک برنامهی تلویزیونی بود.
فقدان تخصص، بحرانهای بزرگی آفریده است. در یکی از این موارد، اطلاعات محرمانهی مربوط به حملهی برنامهریزیشده به یمن، به طور ناخواسته از طریق یک پیامرسان ناامن فاش شد؛ خطایی که میتوانست عملیات را به شکست بکشاند و جان سربازان آمریکایی را به خطر اندازد. با این حال، هیچکس پاسخگو نشد.
در ادامه، ترامپ شماری از برجستهترین فرماندهان و کارشناسان امنیت ملی را از کار برکنار کرد؛ از ژنرال تیموتی ها، رئیس سازمان امنیت ملی و فرمانده سایبری آمریکا، گرفته تا معاونان و متخصصان برجستهی فناوری و اطلاعات. انگیزهی این اخراجها، نه ناکارآمدی حرفهای، که «وفاداری ناکافی» به شخص ترامپ عنوان شد.
نتیجهی این روند، تضعیف شدید توانایی سیاست خارجی آمریکاست. امروز ابزارهای حساس امنیت ملی به دست افرادی افتاده که نه دانش لازم دارند و نه تجربهی لازم برای تصمیمگیریهای حساس در حوزههایی، چون امنیت سایبری، کنترل تسلیحات، یا مهار تهدیدهایی مانند چین و کرهی شمالی.
در ماههای آینده، اگر بحرانی نظامی رخ دهد، باید انتظار اشتباهات سنگین و فاجعهبار را داشت. کاهش حمایت از اوکراین، تسلیم در برابر روایتهای نادرست کرملین، و تصمیمات اقتصادی نابخردانهی دولت ترامپ، همه نشانههای بیثباتی و سردرگمی در دستگاه امنیت ملی آمریکا هستند _ وضعیتی که ممکن است سالها ادامه یابد.
رهبری ضد تخصص، روند خردمندانهی سیاستگذاری پس از جنگ جهانی دوم را وارونه کرده است. دانش و تخصص، امنیت، ثبات و شکوفایی آمریکا را حفظ میکرد؛ بیتخصصی، تنها بیثباتی و بحران به بار خواهد آورد.
در غیاب کارشناسان امنیت ملی، سیاست خارجی آمریکا کمتر از هر زمان دیگری توانایی دفاع از کشور و شهروندانش را خواهد داشت.
کلاوزویتس به درستی هشدار داده بود: جنگ ادامهی سیاست است، اما این ادامه نیازمند دانایی و تدبیر است. کسانی که تنها در قاب رسانهها نقش رئیسجمهور یا ژنرال را بازی میکنند، آمادهی درک و مدیریت میدانهای نبرد مدرن نیستند. همانطور که کلاوزویتس اشرافزادگان بیخبر را سرزنش میکرد، ما نیز باید از این تاریخ عبرت بگیریم.