رویداد ۲۴| شبهجزیره کره به سبب موقعیت جغرافیایی منحصربهفرد خود_میان چین، ژاپن و روسیه_ همواره در معرض طوفان رقابتهای قدرتهای بزرگ بوده است. قرنها وابستگی و رقابت میان امپراتوری چین و ژاپن بر سر کنترل کره، این سرزمین را به میدان نفوذ متقابل بدل کرد. پس از جنگ روسیه و ژاپن (۱۹۰۴–۱۹۰۵)، کره رسماً به مستعمره ژاپن تبدیل شد و برای چند دهه زیر سلطه خشن و سیاستهای آسیمیلاسیون توکیو قرار گرفت.
با شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم در اوت ۱۹۴۵، خلاء قدرت تازهای در کره پدید آمد. نیروهای شوروی از شمال و نیروهای آمریکایی از جنوب، بدون پیشزمینه فرهنگی یا داشتن تجربهای از جامعه کره، وارد این سرزمین شدند. سرنوشت کره را دیپلماتها و ژنرالهایی رقم زدند که نه زبان آن را میدانستند و نه پیچیدگیهای تاریخیاش را. دو قدرت پیروز، در توافقی شتابزده، کره را به طور موقت در مدار ۳۸ درجه به دو بخش تقسیم کردند_تقسیمی که قرار بود تنها چند سال دوام داشته باشد، اما تا امروز پابرجاست. امید بود که این تقسیم، گامی موقت تا بازگشت کرهای مستقل و متحد باشد. اما دیری نپایید که با تشدید خصومتهای جنگ سرد، هر سوی مدار ۳۸ درجه تحت حمایت ابرقدرت مربوط به خود، به ساختن دولتی جداگانه و متخاصم پرداخت: در شمال، جمهوری دموکراتیک خلق کره به رهبری کیم ایلسونگ و با پشتیبانی شوروی و چین؛ و در جنوب، جمهوری کره به رهبری سینگمان ری و با حمایت آمریکا.
شکاف ایدئولوژیک، بیاعتمادی عمیق و رقابت دو بلوک شرق و غرب، فضای سیاست کره را به سرعت مسموم کرد. در پس ظاهرِ استقلال، هر دو رژیم به ابزار سیاست خارجی قدرتهای بزرگ بدل شده بودند. تلاشهای ناکام برای مذاکره و اتحاد دوباره، با رقابتهای تسلیحاتی و درگیریهای مرزی جایگزین شد.
بامداد ۲۵ ژوئن ۱۹۵۰، ارتش کره شمالی با عبور از مدار ۳۸ درجه و حمله همهجانبه به کره جنوبی، جرقه یکی از خونبارترین و پیچیدهترین جنگهای سده بیستم را زد. سئول، پایتخت کره جنوبی، به سرعت سقوط کرد. نیروی نظامی کره جنوبی که از نظر نفرات و تجهیزات به مراتب ضعیفتر بود، مجال ایستادگی نیافت. جامعه جهانی با شگفتی نظارهگر بود. شورای امنیت سازمان ملل، در غیاب نماینده شوروی (که در اعتراض به عدم اعطای کرسی شورای امنیت به چین کمونیست، جلسه را ترک کرده بود)، به مداخله و اعزام نیروی نظامی رای داد.
آمریکا که عمده نیروهایش را پس از جنگ جهانی دوم از شبهجزیره خارج کرده بود، به سرعت بخش اعظم عملیات نظامی را رهبری کرد. نیروهای آمریکایی که در ژاپن مستقر بودند، به ناگاه وارد کارزاری شدند که حتی برای ژنرالهایشان هم غافلگیرکننده بود. شوروی و چین، هر دو با حمایت تسلیحاتی و سیاسی، پشت سر کیم ایلسونگ ایستادند این جنگ منطقهای به سرعت به نبردی جهانی بدل شد.
در نخستین ماهها، نیروهای کره شمالی تا نزدیکی بندر پوسان در جنوب شبهجزیره پیش رفتند و تنها نوار باریکی از خاک کره جنوبی در اختیار دولت سئول باقی ماند. با ورود مستقیم نیروهای آمریکایی و عملیات جسورانه آبی-خاکی اینچون به فرماندهی ژنرال داگلاس مکآرتور، ورق جنگ برگشت. پایتخت بازپس گرفته شد و ارتش سازمان ملل تا مرزهای چین پیشروی کرد.
اما با ورود ارتش داوطلب چین موازنه دوباره به سود شمال تغییر کرد. پس از آن، سه سال دیگر به همین منوال گذشت: نبردهایی سهمگین، تلفات گسترده و تغییر مداوم خطوط جبهه، بیآنکه پیروزی قطعی نصیب هیچیک شود. با مرگ استالین در ژوئیه ۱۹۵۳ و پس از فرسایش روحیه و منابع دو طرف، سرانجام آتشبس موقت در پانمونجوم امضا شد. خط تقسیم شبهجزیره در همان جایی که جنگ آغاز شده بود تثبیت شد: مدار ۳۸ درجه. این تقسیم، تا امروز باقی مانده است. جنگ کره یکی از خونبارترین نبردهای عصر مدرن بود؛ با میلیونها کشته و زخمی، ویرانی بیسابقه شهرها و آوارگی میلیونها انسان. همچنین به الگویی برای جنگهای نیابتی و منازعات عصر جنگ سرد بدل شد.
اگر جنگ کره را صرفا در قالب آمار، نقشهها و خطوط مقدم مطالعه کنیم، بیتردید بخش عمدهای از حقیقت آن را از دست دادهایم. این جنگ نه فقط برخوردی میان دو دولت، بلکه رویاروییِ توهمات بزرگ قدرتها، تصمیمات لحظهای رهبران، سرنوشت سربازان ساده و تراژدی مردمانی بود که هر روز در هیاهوی سیاستهای کلان، زندگیشان ویران شد. بازخوانی انتقادی این جنگ، یعنی عبور از توصیف نظامی به فهم تجربه زیسته و پیامدهای بلندمدت آن.
بیشتر بخوانید: ملاقات جنجالی نیکسون و مائو
بسیاری از مردم کره پیش از آغاز جنگ، بهرغم زخم عمیقِ ناشی از اشغال کشورشان توسط ژاپن، هنوز در رویای وحدت ملی بودند. جامعهای که صدها سال یکپارچه زیسته بود، در کمتر از یک دهه به دو قطب متخاصم تبدیل شد_و این بار نه بهدلیل اختلافات داخلی، بلکه به خواست و اراده قدرتهای خارجی.
از منظر نظریهپردازانی، چون اریک هابسبام، قرن بیستم را باید «عصر افراط» نامید؛ دورانی که خشونت، تکنولوژی و ایدئولوژی همزمان بر ساختار تاریخ غلبه یافتند. جنگ کره، مصداق عینی این فرایند بود: ماشین جنگیِ مدرن، تبلیغات ایدئولوژیک دو بلوک رقیب، و ناتوانی در درک پیچیدگیهای بومی جامعه کره، همگی به درهمتنیدگی خشونت و سردرگمی دامن زدند.
رهبران سیاسی شمال و جنوب، هر دو با تکیه بر حمایت خارجی، سیاستی مبتنی بر پاکسازی و حذف مخالفان در پیش گرفتند. جنگ بهانهای شد برای سرکوب، تصفیههای ایدئولوژیک، و دگرگونی خشونتبار بافت اجتماعی هر دو سوی مدار ۳۸ درجه. آنچه امروز بهعنوان رژیم بسته و خشن کره شمالی میشناسیم و آنچه در تاریخ سیاسی پرآشوب کره جنوبی میبینیم، ریشه در همین منازعه ویرانگر دارد.
سلسله تصمیمهایی که قدرتهای جهانی در آغاز و طول جنگ کره گرفتند، نهتنها نشاندهنده محدودیتهای عقلانیت سیاسی بود، بلکه بهروشنی از بیتوجهی به بهای انسانی ماجرا حکایت داشت. آمریکا که تصور میکرد حمله نظامی کمهزینه است و ابزاری برای مهار کمونیسم خواهد بود، خیلی زود با واقعیت تلخ تلفات سنگین و بنبست نظامی مواجه شد. در سوی مقابل، شوروی و چین با محاسباتی عمدتا سیاسی_و نه لزوما مبتنی بر حمایت مردمی_در آتش جنگ دمیدند، بیآنکه مسئولیتی برای آینده جامعه کره بپذیرند.
مایکل والزر، فیلسوف معاصر در حوزه اخلاق جنگ، تاکید میکند که تصمیم به ورود به جنگ باید بر اساس سنجش درست اهداف، وسایل و پیامدهای اخلاقی آن باشد. اما در جنگ کره، چنین ملاحظاتی به حاشیه رانده شد: تصمیمها اغلب شتابزده، آمیخته به غرور، و در فضایی از بیاطلاعی متقابل گرفته میشد. برای مثال، پیشروی نیروهای سازمان ملل تا نزدیکی مرز چین با این تصور صورت گرفت که دولت چین جرئت ورود ندارد. اما غافلگیری حضور ناگهانی صدها هزار سرباز چینی، نتیجه بیتوجهی به هشدارهای اطلاعاتی و نیز نوعی خودبزرگبینی ژنرالها و سیاستمداران غربی بود.
غالبا در روایت رسمی جنگها، شمار کشتهها، زخمیها و آوارگان هچون عددی بیروح در گوشهای ثبت میشود. اما در جنگ کره، این اعداد معنای عینیِ تلخ و ملموسی داشتند. بیش از یک میلیون سرباز از دو سوی نبرد و نزدیک به یک میلیون غیرنظامی در طول سه سال جنگ جان باختند یا مجروح شدند. بمباران بیوقفه شهرها، سوزاندن روستاها، اعدامهای دستهجمعی، و جدایی میلیونها خانواده، چهره انسانی این فاجعه را ترسیم میکند.
تاریخ شفاهی مردم کره مملو از روایتهایی است که در تاریخنگاریهای رسمی جایی ندارند: مادری که در زیر آوار خانهاش دنبال کودکش میگشت؛ پدری که هرگز نفهمید فرزندش در کدام سو جنگیده و چگونه کشته شد؛ خانوادههایی که برای همیشه از هم جدا ماندند. حتی امروز، دهها هزار نفر از دو سوی مرز، هنوز چشمانتظار دیدار دوباره خانوادههایشان هستند.
جنگ کره صرفنظر از پیامدهای بومیاش، نخستین میدان واقعی آزمون سیاست «مهار کمونیسم» و جنگهای نیابتی عصر جنگ سرد بود. برای آمریکا و متحدانش، دفاع از کره جنوبی فرصتی بود برای نمایش عزم مقابله با بلوک شرق؛ برای چین، تثبیت اعتبار و امنیت مرزهای خود؛ و برای شوروی، جنگی با هزینه کم و منفعت تبلیغاتی بالا. اما در این میان، مردم کره قربانی اصلی بودند_ملت تقسیمشدهای که سرنوشتشان ابزار رقابت قدرتهای بیگانه شد.
پس از جنگ جهانی دوم، جهان دیگر همان جهان پیشین نبود. اروپا ویران و ضعیف شده بود و دو ابرقدرت، آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، هر یک با تفسیر خاص خود از «نظم»، برای طراحی آینده بشریت به میدان آمده بودند. نظم جدیدی شکل گرفت که مناسبات قدرت، امنیت و مشروعیت را بهکلی دگرگون کرد.
جنگ کره نخستین آزمون جدی این نظم بود. در حالی که سازمان ملل متحد هنوز در ابتدای راه خود قرار داشت و امید به حل مناقشات از مسیر دیپلماسی بهشدت زنده بود، نخستین بحران بزرگ، ساختار جدید را محک زد. شورای امنیت، در غیاب شوروی، وارد میدان شد و عملاً زیر پرچم آمریکا، فرمان بسیج نظامی صادر کرد. همین تجربه، راه را برای تبدیل سازمان ملل به ابزار مشروعیتبخشی مداخلات نظامی در منازعات منطقهای گشود_الگویی که بعدها بارها تکرار شد.
در فلسفه سیاسی مدرن، همواره میان عدالت و مصلحت، تنشی لاینحل وجود داشته است. جنگ کره، اما این تضاد را عیانتر کرد. از یک سو شعار «دفاع از آزادی و دمکراسی» سرلوحه سیاست آمریکا و متحدان بود، اما در عمل، حمایت از رژیمهایی با سابقه نقض حقوق بشر، سرکوب سیاسی و حتی کودتاهای نظامی، چهرهای متناقض به این جنگ داد.
در کره شعارهای دموکراتیک عملا به ابزار مشروعیتبخشی مداخلات نظامی بدل شد؛ حال آنکه اکثریت مردم جنوب، تا سالها پس از جنگ، از آزادیهای بنیادین بیبهره بودند و نظامیان یا سیاستمداران خودکامه قدرت را در دست داشتند. در شمال نیز، استبداد ایدئولوژیک و کیش شخصیت، شالوده حاکمیت را تشکیل داد.
جنگ کره همچنین عرصه آزمایش فناوریهای نوین جنگی بود: از بمباران گسترده هوایی تا سلاحهای شیمیایی، از عملیات روانی تا تسلیحات جدید. جنگهای قرن بیستم، همانگونه که اریک هابسبام بهدرستی مینویسد، شاهد همزیستی علم، تکنولوژی و خشونت در مقیاسی بیسابقه بودهاند. در کره، برای نخستین بار پس از جنگ جهانی دوم، جهان نظارهگر جنگی شد که در آن، سلاحهای مدرن، رسانهها و تبلیغات ایدئولوژیک، همگی دست به دست هم دادند تا فضایی از ترس، بیاعتمادی و تنش دائمی خلق کنند.
شاید هیچ دو کشوری در جهان امروز تا این اندازه در تضاد با یکدیگر و همزمان درگیر پیوندهای عمیق تاریخی نباشند. کره شمالی، با نظامی بسته، ایدئولوژیک و خودکامه، یکی از پنهانترین و پرابهامترین حکومتهای قرن بیستویکم است؛ کشوری که قدرت هستهای، ماشین تبلیغات گسترده و کیش شخصیت، جایگزین گفتوگو و توسعه شده است. در مقابل، کره جنوبی، الگویی از توسعه اقتصادی شتابان، دموکراسی تدریجی و جامعه مدنی پرجنبوجوش را به نمایش گذاشته است_اما این مسیر نیز بدون بحران و تلاطم نبوده است.
در هر دو سوی این مرز، خاطره جنگ، جدایی و ازهمگسیختگی خانوادهها، هنوز زنده است؛ داستانهایی از مادران و پدرانی که هرگز فرزندان یا خواهران و برادران خود را ندیدهاند و نامههایی که هیچگاه پاسخی نگرفتند. آثار روانی و اجتماعی این جدایی، فراتر از هر گزارش رسمی یا پیماننامهای است.