رویداد۲۴ | در واپسین روزهای سال ۲۰۱۴ ایالات متحده پس از بیست سال از افغانستان خارج شد. این تصویر اشاره دارد به مراسم محرمانهای که مقامات آمریکایی در ایام خروج خود در میان نظامیان برپا کردند و در آن مراسم اعلام شد که اکنون زمان «انتقال مسئولیت به افغانها» است و فرمانده نیروهای آمریکایی خطاب به سربازان گفت که پس از حضور آمریکا بیستسالهی آمریکا، «افغانستان قویتر و کشورهای ما امنتر» شده است.
طالبان نیز بیدرنگ روز ترک افغانستان را روز شکست غرب خواند و سخنگویشان اعلام کرد: «ماموریت آمریکا و ناتو شکست مطلق بود. اکنون آنان میگریزند؛ نتوانستند مجاهدین افغان را شکست دهند و فقط نیروهایی معدود برای اهداف شوم خود باقی گذاشتهاند.»
در حقیقت، این بار روایت طالبان به واقعیت نزدیکتر بود تا اظهارات ژنرال آمریکایی. تا پایان ۲۰۱۴، طالبان در سراسر افغانستان قدرت یافته بود؛ حملاتشان در روستا و شهر جریان داشت، هزاران سرباز و پلیس افغان و شمار زیادی غیرنظامی جان باخته بودند.
ایالات متحده پس از سیزده سال، بیش از یک تریلیون دلار هزینه و نزدیک ۲۲۰۰ سرباز کشته، با هیچ نشانهای از پیروزی، افغانستان را ترک میکرد؛ و حتی میدانست که ۱۰ هزار نظامی دیگر باید به بهانه پشتیبانی از دولت افغان باقی بمانند.
اندرو باسویچ، مورخ و افسر پیشین ارتش آمریکا، مینویسد: «آمریکا با تمام قدرت نظامی قرن بیستویکم خود به افغانستان آمد، اما این قدرت در مقابل سازمانی نامتمرکز و متکی بر باور، محکوم به ناکامی شد. در حقیقت، نه تجهیزات پیشرفته، نه بمبافکنهای استراتژیک و نه حتی کنترل مطلق آسمان، ضامن پیروزی نشد.»
اینجا، بر خلاف جنگ جهانی دوم که پیروزی آمریکا، معنای مطلق و پایانی برای شر بود، هیچ کس حتی جرئت اعلام رسمی پایان جنگ را نداشت. علاوه بر این، بوش سالها پیشتر در ۲۰۰۳ گفته بود: «ما هیچ نتیجهای جز پیروزی را نمیپذیریم.»
در واقع جنگ افغانستان، که روزگاری نشانهی اراده و خشم آمریکا پس از ۱۱ سپتامبر بود، حالا نهتنها هیچ دشمنی را از صفحه روزگار محو نکرده، که همان دشمنان، دوباره و مقتدرتر از پیش بازگشته بودند.
یک حقیقت هولناک در بطن داستان افغانستان پنهان بود: جنگ، دیگر همان نبرد دو ارتش کلاسیک بر سر سرزمین و قدرت نبود. روزگاری، پیروزی نظامی، چنان ساده و روشن بود که تاریخ نگاری آن نیاز به تخیل نداشت: آلمان و ژاپن مغلوب شدند، خاک تسخیر شد، ملتهای جدید بنا شدند. آمریکاییها با دلسوزی فاتح، به بازسازی دشمنان پیشین خود همت گماشتند و قهرمانانه اعلام کردند: «ما زمین را شخم نمیزنیم، بلکه میکاریم تا آیندگان بیایند.».
اما بعد از جنگ جهانی دوم، همهچیز تغییر کرد. در کره، سه سال جنگ به بنبست رسید؛ آمریکاییها عصبانی بودند که چرا با آن همه قدرت، پیروز مطلق نشدند. در ویتنام نهتنها پیروزی حاصل نشد، که خاطرهی یک شکست تلخ و ملی در ذهن آمریکاییها ثبت شد.
این الگو، اما در قرن بیستویکم به یک قاعده بدل شد. دیگر نه تنها پیروزی مطلق ممکن نبود، که حتی تعریف «پیروزی» نیز روشن نبود. مری کالدور، نظریهپرداز جنگهای نوین، مینویسد: «در دهههای اخیر، جنگ عمدتا عرصهی درگیریهای داخلی و چندپارچه شده است؛ درگیریهایی که نه برنده و نه بازنده دارند و غالبا سالها بیپایان میمانند. دوران قرارداد صلح و فریاد پیروزی به پایان رسیده؛ امروز، همه طرفها برای دوام و ادامه میجنگند، نه برای فتح.»
بیشتر بخوانید: مدرنیزاسیون افغانستان در دهههای ۵۰ تا ۷۰ میلادی
نگاهی به آمار بیاندازیم؛ از سال ۱۹۴۶ تا ۱۹۸۹، ۸۲ جنگ از میان ۱۴۱ جنگ، با پیروزی یک طرف به پایان رسید. اما از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۵، تنها ۲۰ مورد از ۱۴۷ جنگ، پایان پیروزمندانه برای یکی از طرفین داشت. در دهه ۱۹۸۰ فقط حدود ۲۰ جنگ همزمان فعال بود؛ تا سال ۱۹۹۱، این رقم به بیش از ۵۰ رسید و امروز، سالانه بیش از ۲۵ درگیری داخلی در جریان است.
در چنین وضعی، آمریکا در افغانستان و عراق، خود را در برابر نیروهایی یافت که نه ارتش کلاسیک بودند، نه فرماندهی منسجم داشتند، بلکه با شبکههای محلی، باور دینی یا قبیلهای، اقتصاد غیررسمی و تجربه دهها سال نبرد بقا، جنگ را ادامه میدادند.
جنگهای داخلی در قرن بیستویکم، آنچنان تکهتکه و چندلایه شدهاند که گاه حتی تشخیص خطوط جبهه ناممکن است. ورود قدرتهای خارجی نیز اغلب به طولانیتر شدن بحران منجر میشود. در دهه ۹۰ میلادی، کمتر از ۱۰ درصد جنگهای داخلی با دخالت خارجی همراه بود؛ در دهه اخیر این رقم به ۲۷ درصد رسیده است.
لارنس فریدمن، تاریخنگار جنگ، مینویسد: «اصرار بر اسطورهی پیروزی در میانه جنگهای امروزی، همانند اصرار بر ساختن خانهای بر شن روان است. هزینهها سر به فلک میکشد، اما چیزی بنا نمیشود جز سراب پیروزی.»
از این رو، حتی پیروزیهای ظاهری آمریکا_ سقوط صدام یا برچیده شدن حکومت طالبان _تنها آغاز یک کابوس بیپایان بود: شورشهای تازه، گروههای جدید شبهنظامی، و دشمنانی که هرگز از میان نرفتند، بلکه با هویت و نامی دیگر بازگشتند.
آمریکا، با «برتری هوایی بیسابقه» و توان لجستیکی بینظیر، وارد افغانستان شد. زرادخانههای مدرن، ناوهای هواپیمابر، بیش از ۱۳۰ هزار سرباز ائتلاف؛ اما نتیجه، نه نابودی طالبان، که بازتولید هرروزه خشونت بود.
حتی کشته شدن بنلادن، که هدف اصلی اعلامی آمریکا بود، نتوانست سنگینی حس شکست و بیفرجامی جنگ را از دوش ارتش و جامعه آمریکا بردارد. در یک نظرسنجی که در ۲۰۱۴ انجام شد، ۵۲ درصد مردم بر این باور بودند که آمریکا در افغانستان و عراق به اهدافش نرسیده است.
اما حتی پس از این تجارب نیز بسیاری افسانهی پیروزی را رها نکردند. این تکرارِ اسطورهی پیروزی، بیش از آنکه از جنس سیاست باشد، نشانهی یک نیاز روانی و هویتی است؛ ملتی که پیروزی نظامی را بخشی از غرور و معنای ملی خود میداند، بهسختی میپذیرد که دوران این نوع پیروزیها به سر آمده است. چارلز تیلور، فیلسوف معاصر، میگوید: «برای بسیاری از ملتها، شکست در جنگ به معنای بحران هویت است؛ زیرا برای آنها پیروزی یک ابزار سیاسی نیست، بلکه بخشی از معنای زندگی جمعی است.»
تجربه افغانستان و عراق پایانی بود بر اسطورهای که شالوده سیاست و روان جمعی قدرتهای بزرگ مدرن را تشکیل میداد. امروز، دیگر هیچ قدرتی نمیتواند مدعی شود که فقط با اتکای به قدرت نظامی، میتواند جهان را دگرگون کند. واقعیت جدید، به قول مری کالدور: «جنگهای آینده میدان تحقق رویاهای بزرگ نیست؛ بلکه عرصه اجتناب از کابوسهای بزرگ است.»
در این جهان نوین، پیروزی، دیگر نه فتح سرزمین، که هنر گریز از شکستهای غیرقابل جبران است؛ و اگر ملتی بخواهد همچنان با افسانههای گذشته به پیش رود، ناگزیر است بار دیگر بهای آن را با جان، مال و معنای خویش بپردازد.
البته که تنها پیروزی هایی که میتونن تو کل تاریخ تروریستی شون داشته باشن همیناست که دشمنا خودشون برن 😂😂