رویداد۲۴| علیرضا نجفی- در زمستان سال ۱۳۵۷، در حالی که خیابانهای تهران درگیر التهابات انقلابی بود، سرنوشتِ بزرگترین جریان چپ ایران نه در داخل مرزها، بلکه در شهر لایپزیگ آلمان شرقی تعیین شد. تا آن زمان، سکان هدایت حزب توده در دست ایرج اسکندری بود؛ چهرهای که به جناح «آلمانیها» شهرت داشت و ریشههای فکریاش به سنتهای تقی ارانی و تحصیلکردگان دههی ۱۹۲۰ اروپا بازمیگشت. این جناح که تمایلات یوروکمونیستی از خود نشان میداد، پیوندهای عمیقی با سازمان اطلاعاتی آلمان شرقی (اشتازی) برقرار کرده بود. اسکندری با تکیه بر این نفوذ، موفق شده بود شبکهی قدیمی مأموران ضدامپریالیستی در خاورمیانه، از جمله گروه «افسران آزاد» در مصر به رهبری جمال عبدالناصر و انور سادات را مدیریت کند. او با زیرکی، این شبکهی بهجامانده از دوران فاشیستها را با کمک اشتازی در خدمت منافع کرملین قرار داده بود و به همین دلیل، مقر حزب را به آلمان شرقی منتقل کرد تا از کنترل مستقیم مسکو فاصله بگیرد.
با شعلهور شدن انقلاب ایران، مسکو دیگر تابِ استقلالِ نسبی اسکندری را نداشت و به دنبال رهبری بود که بیچونوچرا فرامین کرملین را اجرا کند. اینجا بود که مأموریتِ انحلال جناح آلمانیها کلید خورد. وظیفهی این پاکسازیِ دشوار به حیدر علییف، ژنرال قدرتمند کا. گ. ب و رهبر وقت آذربایجان شوروی، سپرده شد. علییف مأمور شد تا با حذف اسکندری، نورالدین کیانوری را که مهرهی مورد اعتمادِ سرویسهای امنیتی شوروی و رهبر جناح «روسها» بود، به قدرت برساند. کنفرانس لایپزیگ در فوریه ۱۹۷۹، صحنهی این جابهجاییِ مهندسیشده بود. در فضایی پرتنش، یکی از انقلابیون کهنهکار تبریزی با اشاره به پیشینهی خانوادگی کیانوری، جملهای تاریخی بر زبان آورد که عمق فاجعه را نشان میداد: «رفیق کیانوری! پدربزرگ تو متهم بود که قبرستانهای تبریز را به روسها فروخت تا کنسولگری بسازند. او لااقل مردگان را فروخت، اما تو امروز ما زندگان را معامله کردی».
بیشتر بخوانید:
نورالدین کیانوری ؛ کمونیست خوشخیال
شیخ فضل الله نوری ؛ سرسختترین مخالف مدرنیته
تظاهرات حزب توده علیه استعمار آمریکا
به قدرت رسیدن کیانوری نه یک فرآیند دموکراتیک درونحزبی، بلکه نتیجهی مستقیم فشار و دخالت حیدر علییف بود. اسناد منتشر شده در کتابهایی مانند اثر المیرا آخوندووا نشان میدهند که علییف برای تضمین موفقیت کیانوری، پیش از کنفرانس لایپزیگ، رهبران فرقه دموکرات آذربایجان (ADP) از جمله غلام یحیی دانیشیان و لاهوردی را در باکو احضار کرد. دانیشیان که از چهرههای سرسخت فرقه بود، ابتدا در برابر کیانوری مقاومت کرد و او را فردی متکبر و تندخو خواند که حضورش تأثیر منفی بر رفقا میگذارد. اما علییف با قاطعیت و با استفاده از اهرمهای فشار مسکو، آنها را وادار به تمکین کرد و مدعی شد که حزب سوسیالیست متحد آلمان نیز از کیانوری حمایت میکند.
در ۶ ژانویه ۱۹۷۹، کیانوری از لایپزیگ به باکو آمد تا در دفتر علییف، تیر نهایی را برای تسخیر رهبری حزب شلیک کند. این اتحاد میان علییف و کیانوری، برخلاف زوجهای تاریخی و ملیگرای آذربایجان مانند ستارخان و رسولزاده یا پیشهوری و باقروف، نه بر مبنای آرمانهای ملی، بلکه بر پایهی مأموریت امنیتی شکل گرفت. کیانوری نه شریک علییف، بلکه مهرهی او برای تأمین منافع شوروی در ایرانِ پس از انقلاب بود. نویسنده به درستی اشاره میکند که همتای واقعی حیدر علییف در جنوب آذربایجان هرگز ظهور نکرد و کیانوری تنها مأموری بود که آدرسِ اشتباهِ مسکو به علییف محسوب میشد. با پیروزی این جناح، سرپرستیِ امور انقلابی در ایران از اشتازی و افرادی، چون مارکوس ولف گرفته شد و به طور کامل به کا. گ. ب واگذار گشت.
با پیروزی انقلاب و بازگشت کیانوری به ایران، حزب توده تحت رهبری او استراتژی «اتحاد و انتقاد» و حمایت ظاهری از خط امام را در پیش گرفت. اما در لایههای پنهان، کیانوری حزب را از همان روز اول به یک بازوی اطلاعاتی برای اتحاد جماهیر شوروی تبدیل کرد. او با حذف نیروهای منتقد و مستقل درون حزب، ساختاری را ایجاد کرد که اولویت اول آن نه مبارزهی طبقاتی یا منافع ملی، بلکه جمعآوری اطلاعات نظامی و سیاسی برای مسکو بود. در سال ۱۹۷۹، ژنرال شابرشین برای نظارت بر این مأموریت حساس به تهران رفت تا اطمینان حاصل کند که حزب توده به طور کامل در خدمتِ اهدافِ کا. گ. ب قرار دارد.
این خیانت استراتژیک، حزب توده را از یک تشکیلات سیاسی ریشهدار به یک شبکهی جاسوسی تقلیل داد. شبکهای که سرانجام در سال ۱۳۶۱ (۱۹۸۳) توسط دستگاههای امنیتی جمهوری اسلامی متلاشی شد. پخش اعترافات تلویزیونی کیانوری، شوکی عظیم به جامعهی سیاسی ایران و چپ جهانی وارد کرد. او با چهرهای درهمشکسته، صراحتاً به جاسوسی برای شوروی و خیانت به کشور اعتراف کرد. تحلیلگران در مورد این اعترافات دو دیدگاه دارند: گروهی آن را نتیجهی فشارهای زندان میدانند و گروهی دیگر معتقدند کیانوری با دیدن اسناد غیرقابلانکارِ جاسوسی که لو رفته بود، به بنبست ایدئولوژیک رسید و دریافت که بازی تمام شده است. این سقوط تنها پایان حیات سیاسی کیانوری نبود، بلکه پایان حیات اخلاقی حزب توده در ایران به شمار میرفت.
فاجعهی اصلی سیاستهای کیانوری نه در اتاقهای بازجویی اوین، بلکه در سرنوشت جوانان سادهدلی رقم خورد که قربانی بازی قدرت میان کا. گ. ب و اشتازی شدند. یکی از تکاندهندهترین روایتها در این زمینه، مربوط به نوجوانی به نام «حاجیر» در تبریز است. حاجیر، پسری ۱۵-۱۶ ساله که تنها جرمش عشق به کتاب و کنجکاوی روشنفکرانه بود، کتابهای ممنوعهی مارکس و وبر را از کتابفروش دورهگردی به نام سایمان میخرید. او به خاطر همین کتابها دستگیر شد و دو سال در زندان ماند تا به سن قانونی ۱۸ سالگی برسد و سپس اعدام شود.
تصویر کتابهای پوسیده و نیمهسوختهای که سایمان از چاهِ مخفی در حیاط خانهشان درمیآورد و به دست حاجیر در زندان میرساند، نمادی از پوسیدگی آرمانها در زیر خاکستر خیانتِ رهبران است. حاجیر با دیدن آن کتابهای پوسیده در زندان میگریست. دردناکتر از آن، صحنهی اعدام حاجیر است؛ جایی که طبق قانونی در آن زمان، هزینهی اعدام (پول طناب و مراسم) تحت عنوان «کفاره» از مردم و دوستان قربانی گرفته میشد. سایمان روایت میکند که او را مجبور کردند سکهای به صورت حاجیرِ بر بالای دار پرتاب کند. کیانوری در ویلاهای امن تهران و باکو نقشههای بزرگ میکشید، در حالی که امثال حاجیر در میدانهای شهر با سکههایی که به صورتشان پرتاب میشد، بر چوبههای دار جان میدادند.
نورالدین کیانوری نماد نسلی از سیاستمداران بود که تصور میکردند میتوانند با تکیه بر قدرت خارجی، به اهداف خود در داخل کشور برسند. اما تاریخ نشان داد که وابستگی، استقلال عمل را میکشد. حزب توده در لحظات حساس تاریخی، همواره منافع شوروی را بر منافع ملی ایران ترجیح داد و همین پاشنهی آشیلِ آنها شد. از سوی دیگر، داستان کیانوری نشان داد که «ابزار بودن» تاریخ مصرف دارد؛ چرا که شوروی و حیدر علییف، زمانی که حزب توده کارایی خود را از دست داد یا لو رفت، نتوانستند و نخواستند کاری برای نجات بدنه و قربانیان آن انجام دهند.
گفته میشود حیدر علییف نیز در باکو، با شنیدن خبر اعترافات کیانوری و فروپاشی شبکهی جاسوسی، دچار یأسی عمیق شد. او که دستورات مسکو را به قیمتِ پاکسازی رفقای قدیمیاش اجرا کرده بود، دریافت که سرمایهگذاریاش بر باد رفته است. داستان کیانوری، داستان معماری است که خانهای بر روی شنهای روانِ وابستگی ساخت و در نهایت، زیر آوار همان خانه دفن شد؛ آواری که سنگینی آن بیشتر بر دوش هزاران جوان آرمانخواه ایرانی افتاد که به امید جهانی بهتر، قربانیِ بازیهای جاسوسیِ رهبرانِ خود شدند.