رویداد ۲۴: راسپوتین در ژانویهی ۱۸۶۹ در دهکدهی پوکروفسکویه، واقع در استان توبولسک، متولد شد. خانوادهاش مانند بیشتر اهالی منطقه کشاورز بودند و بهسختی روزگار میگذراندند. زمستانهای طولانی، جادههای گِلی و دسترسی کم به آموزش رسمی، بسیاری از کودکان روستا را به کار روی زمین یا چوپانی میکشاند؛ و راسپوتین از این قاعده مستثنا نبود. اما رفتار او از همان دوران کودکی متفاوت از همسالان خود بود. روستاییان میگفتند که میتواند اسب وحشی را رام کند و آیندهی نزدیک را پیشگویی کند. چنین روایاتی در فضای آن دوران روسیه، که باورهای مذهبی و خرافی درهم تنیده بودند، برای رسیدن به شهرتی غیرعادی کافی بود.
راسپوتین سواد کلاسیک نداشت. خواندن و نوشتن را دیر آموخت و هرگز در نظام آموزشی کلیسا ثبتنام رسمی نکرد. از حدود بیستسالگی، میل به زیارت او را راهی سفرهای طولانی کرد. روایت کردهاند که بارها پیاده تا دشتهای جنوبی روسیه، صومعههای ولادیمیر و حتی دیرهای یونان رفت. این سفرها، خواه از سر ایمان، خواه به انگیزهی ماجراجویی، به او فرصت داد با جریانهای متنوع عرفانی و فرقههای مرموز آشنا شود؛ از جمله با «خِلیستیها» که ریاضت، رقص آیینی و تجربهی خلسه را راه رستگاری میدانستند. هرچه بود، راسپوتین پس از چند سال با ظاهری ساده، اما بیانی رازآلود، و در حالی که تجربیات مذهبی زیادی کسب کرده بود، به سنپترزبورگ مهاجرت کرد.
پایتخت شمالی روسیه، سنپترزبورگ، در اوایل قرن بیستم در تب علاقه به امور فراطبیعی بود. در میان شکستهای نظامی، غربستیزی فرهنگی و بحرانهای اقتصادی متعدد، اشراف روسی بیش از پیش تشنهی معنویت و جادو و اسطوره شده بودند. جلسات احضار ارواح، فال تاروت و بحث دربارهی شفادهندگان مرموز به بخشی از معاشرت روزمره مردم تبدیل شده بود. در چنین فضایی بود که چهرهی لاغر و ریشبلند راسپوتین با آن چشمهای درخشانِ خاکستری ظاهر شد و بسیاری را افسون کرد. او در حلقههای مذهبی واعظی پرشور بود: سخنرانی میکرد، از عشق الهی میگفت و در پایان جلسه دست افراد را میگرفت و دعایی زیر لب زمزمه میکرد. اگر کسی در خانه بیمار داشت و با دعای راسپوتین حالش رو به بهبود میرفت، داستان فورا به گوش دوستان و محافل سراسر روسیه میرسید و نام «استارتز» (پدر روحانی) بر سر زبانها میافتاد. سرمایهی اصلی راسپوتین لایهای از رمز و راز بود و او بهخوبی میدانست چگونه از آن بهره ببرد.
در پاییز ۱۹۰۵، آنا ویریبوا، ندیمهی نزدیک ملکه الکساندرا فئودوروونا، نخستین بار راسپوتین را دید و مسحور شد. او که دلمشغول بیماری هموفیلیِ ولیعهد خردسال روسیه، الکسی، بود هر نشانهای از شفا را نعمتی آسمانی قلمداد میکرد. ملکه پیش از این پزشکان اروپایی مشهوری را آزموده بود؛ اما هربار که الکسی دچار خونریزی میشد، بحران ناشی از آن خانواده را به مرز فروپاشی روحی میرساند. راسپوتین به تدریج در محافل کوچک درباری حاضر شد و نهایتا برای شفا دادن ولیعهد به اندرونی راه یافت. آنطور که شاهدان ثبت کردهاند، وی دستانش را روی تخت کودک گذاشت و با لحنی مطمئن دعا خواند و همان شب خونریزی ولیعهد متوقف شد. این رویداد چه از سر شانس بوده باشد یا از سر مهارت در ایجاد آرامش، برای مادر ولیعهد معنایی فراطبیعی داشت: «مرد خدا» آمده است.
از آن پس راسپوتین به فاصلههای منظم به کاخ دعوت میشد. حضورش در اتاق کودک و دعاهای طولانی، هر بار با بهبود نسبی الکسی همراه بود. پزشکان دربار نسخه مینوشتند، اما ملکه توصیههای «پدر گریگوری» را جدیتر میگرفت. این وابستگی پلهای شد تا راسپوتین به لایههای بالاتر قدرت دست یابد: معرفی وزیر، برکناری فرماندار، یا وساطت در پروندههای اداری.
برخلاف تصوری که بعدها از راسپوتین ساخته شد، وی همهی دربار را شیفته خود نکرده بود. بسیاری از شاهزادگانِ کهنهسرباز، ژنرالهای ارتش و مقامات بلندپایهی کلیسا، از همان ابتدا نسبت به او بدگمان بودند. گزارشهای پلیس مخفی (اوخرانا) پر بود از گلایهی مقامات و شرح شبنشینیهایی که راسپوتین در آنها با زنان اشرافی میرقصید و جام پشت جام شراب مینوشید. روزنامههای لیبرال وی را همچون فردی حیلهگر ترسیم میکردند که تزار در دستان او بدل به عروسک خیمهشببازی شده است. کاریکاتوریستها نیز ملکه و راسپوتین را در لباس سیرک ترسیم میکردند و سیاست خارجی کشور را بازیچهی آن دو میخواندند.
بیشتر بخوانید: ماری خون آشام؛ ملکه خون و آتش
در همین اثنا فرودستانِ پایتخت نیز شایعه کردند که این زاهدِ سیبریایی نیکوکار است؛ میخواهد فساد اشراف را افشا کند و به فقرای شهر کمک برساند. تصویر دوگانهای از راسپوتین ساخته شده بود: «قدیسِ مردم» و «شیطانِ درباریان».
روسیه در اوت ۱۹۱۴ وارد جنگ با آلمان شد و ملکهی روسیه که تباری آلمانی داشت ناگهان هدف موجی از حملات و بدگمانیها قرار گرفت. به محض اینکه شکستهای ارتش در پروس شرقی شروع شد، مخالفان انگشت اتهام را بهسوی «ملکهی آلمانیتبار» و «راهب خائن» گرفتند. شایعه بود که راسپوتین در نامههای رمزی با برلین مکاتبه دارد، یا ملکه، به سفارش او اطلاعات جبهه را لو میدهد. هیچ سند محکمی در آرشیوها چنین ادعاهایی را اثبات نمیکند؛ با این حال، فضای مسموم پایتخت حقیقت نمیخواست. سرخوردگی از جنگ و گرانی نان کافی بود تا مردم برای توجیه خشم خود به افسانهها چنگ زنند.
تزار نیکلای دوم در همین ایام تصمیم گرفت شخصا فرماندهی جبههها را بهعهده بگیرد و پایتخت را ترک کند. این خلاء قدرت، فرصتی طلایی برای راسپوتین بود. او بهعنوان مشاور غیررسمی ملکه، بر تعیین استانداران و وزیران نفوذ یافت؛ نفوذی که حتی دوستان قدیمی دربار را نیز نگران کرد. هرچند گزینشهای او همیشه از طریق رشوه صورت نمیگرفت، اما فقدان تجربهی اداریِ نامزدهای پیشنهادیاش اوضاع نابسامان دولت را بدتر میکرد.
دربارهی زیادهرویهای راسپوتین در مهمانیها نوشتههای زیادی باقی مانده است. اسناد سازمان جاسوسی روسیه از شبهایی حکایت میکنند که او پس از ساعات دعا، رهسپار میخانه میشد و ترانههای محلی میخواند و دور تا دورش زنان و مردان سرمست حلقه میزدند. مدافعانش میگفتند این رفتارها بخشی از «تزکیهی از طریق گناه» است؛ اینکه جسم باید به لذت افراطی برسد تا روح به فروتنی دست یابد. منتقدان، اما آن را سند دورویی وی میدانستند. راسپوتین با هوش و قدرت ارتباطیاش توانسته بود پیروان پرشماری برای خود دستوپا کند؛ از خیاطهای چیرهدست شهر گرفته تا دوشیزگان دربار.
ژوئن ۱۹۱۴، پیش از آغاز رسمی جنگ، زنی متعصب به نام خِیونا گوسوا در حومهی شهر سورگوت کمین کرد و بهمحض دیدن راسپوتین، چاقویی در شکمش فرو برد و فریاد زد: «من تو را میکُشم، شیطان!» راسپوتین چندین ساعت روی مرز مرگ و زندگی بود، اما جراحی سادهی پزشکان نجاتش داد. او پس از بهبودی، این واقعه را نشانهی حمایت الهی تفسیر کرد. رسانهها ماجرا را با آبوتاب چاپ کردند و افسانهی «راسپوتینِ مرگناپذیر» وارد ادبیات عامه شد.
پاییز ۱۹۱۶، شاهزاده فلیکس یوسوپوف، از ثروتمندترین رجال روسیه، به همراه دوک اعظم دیمیتری پاولوویچ و چند افسر ارتش، توطئهای برای حذف راسپوتین چیدند. آنان باور داشتند با مرگ او سایهی بیاعتمادی بر دربار کم میشود و ارتش روحیهی تازهای خواهد یافت. راسپوتین در شب ۱۶ دسامبر به قصر یوسوپوف دعوت شده بود؛ کیکهای آغشته به سیانور و شراب مسموم آماده بود. روایت کلاسیک میگوید که سم کارگر نشد، پس یوسوپوف با هفتتیر شلیک کرد. راسپوتین زمین خورد، اما دقایقی بعد برخاست و به سوی در دوید. شلیک دوم او را از پا انداخت. توطئهگران، پیکر نیمهجان را با طناب بستند و در آب یخزدهی نِوکا انداختند.
گزارش رسمی پلیس، وجود آب در ریهها را تایید کرد که یعنی قربانی تا لحظهی سقوط در رودخانه زنده بوده است. شایعات بعدی ماجرا را رمزآلودتر کرد: از طلسم سلامت جسم گرفته تا نیروهای جادویی، هر روایت، به افسانهی «راسپوتینِ مرگناپذیر» میافزود.
توهمِ نجات سلطنت دوامی نداشت. تنها دو ماه بعد، در فوریهی ۱۹۱۷، انبوه کارگرانِ خسته، سربازانِ بیجیره و زنانِ در صف نان، خیابانهای پتروگراد را پر کردند و فریاد «نان، صلح، آزادی» سردادند. کمیتهی موقت دوما جان گرفت و تزار مجبور به کنارهگیری شد. توطئهگران دریافتند مشکل فراتر از یک راهب سیبریایی بوده است. امپراتوریای که بر پایهی نابرابری، سانسور و سرکوب بنا شده باشد، با حذف یک نفر فرو نمیپاشد؛ بلکه از درون پوسیدگی، از پا میافتد.
جسد راسپوتین ابتدا در کلیسای کوچکی دفن شد، اما چند ماه بعد، سربازان انقلابی آن را نبش قبر و در آتش سوزاندند. اما مرگ فیزیکی نتوانست پایان ماجرای او باشد. شهرت او در قالب فیلم، رمان، نمایش و ترانه ادامه یافت.
راسپوتین از چهرههای پیچیده تاریخ بود؛ او برای برخی تجسم فساد دربار بود، برای گروهی نیز قربانی حسادت اشراف شده بود؛ و برای عدهای دیگر نیز شاهدی بود بر قدرت ایمان.
روانشناسان معاصر شخصیت او را نمونهای از قدرت کاریزماتیک میدانند: فردی که با تلفیق شور مذهبی، ظاهری ساده و آشنا و جسارت و اراده، افراد را شیفته خود میکند. جامعهشناسان سرگذشت راسپوتین را هشداری علیه ترکیب خرافه و قدرت سیاسی تلقی میکنند؛ و سیاستپژوهان نیز اصرار دارند نفوذ راسپوتین معلول فضایی بود که در آن ساز و کارهای معمول تصمیمگیری از کار افتاده و اعتماد عمومی نابود شده بود.