رویداد ۲۴ | چهارم سپتامبر ۲۰۱۷. آتشسوزی وسیعی در حاشیه جنگلهای ایالت واشنگتن شعلهور بود. منشاء آتش مشخص بود: یک نوجوان بیفکری کرده و مواد محترقه به درهای جنگلی پرتاب کرده بود. تنها در عرض چند ساعت، دامنه آتش به هزاران جریب از پوشش جنگلی رسید. در نهایت، حدود پنجاه هزار جریب از اراضی طبیعی طعمه حریق شد.
در همان روز، روی چمنهای سرسبز و منظمی که تنها چند کیلومتر با شعلههای سرکش فاصله داشت، سه مرد سرگرم بازی گلف بودند. در تصویری که توسط کریستا تراسکر ثبت شد، شعلهها کوهستان را بلعیدهاند، آسمان قرمز است، اما گویی هیچکس قصد توقف ندارد.
در این تصویر، همه چیز واقعی است. آتش واقعی است. زمین گلف واقعی است. آدمها واقعیاند. اما آنچه توهینآمیز و ویرانگر است، نه خود آتش، بلکه نظمِ اجتماعیایست که اجازه میدهد همزمان با سوختن طبیعت، بازی طبقاتی در آرامش ادامه یابد. میتوان این عکس را بارها تحلیل کرد، اما نخستین چیزی که مخاطب آگاه را بهتزده میکند، عادیسازی فاجعه در زندگی طبقات ممتاز است. اینجا دیگر با انکار بحران اقلیمی طرف نیستیم؛ بحران به چشم دیده میشود، در هوا استنشاق میشود، در زمینه میسوزد. اما سوژههای تصویر_بیآنکه به آسمان نگاه کنند_در حال تنظیم ضربه بعدی هستند. این، دیگر صرفا غفلت نیست. نوعی بیشرمی نظاممند است که حاصل سالها آموزش امتیاز، جداسازی فضاهای زیست، و آموختن اولویت منافع شخصی بر هر نوع دغدغه جمعی است.
این تصویر، بیش از هر چیز، بازتاب فروپاشی اخلاقی نخبگان و طبقات دارا در جهان متاخر باشد؛ طبقهای که خود را از پیامدهای بحرانهای مشترک بشر_اعم از تغییر اقلیم، بیماری، یا فروپاشی زیستمحیطی_برکنار میبیند، چون باور دارد همیشه راه فرار خواهد داشت: به ویلای بعدی، به کشور دیگر، به سیستم تصفیه خصوصی، به بیمه ویژه، یا در نهایت، به گریز کامل از «جغرافیای سوختن». اما نکته اساسی آنجاست که این تصویر بهطرز دردناکی نمادین شده است. همانطور که آبشدن یخهای قطبی در پسزمینه مستندهای طبیعت، یا نهنگهایی که با زباله پلاستیکی مردهاند، دیگر تعجب کسی را برنمیانگیزند، این همزمانی و همزیستیِ آتش و سرگرمی نیز کمکم بدل به بخشی از نظم بصری روزمره شده است. ما در جهانی زندگی میکنیم که سوختن جنگلها دیگر شوکآور نیست، اما اختلال در سهام بورس طبقات بالا یک بحران تمام عیار تلقی میشود
بیشتر بخوانید: مجسمه آزادی؛ داستان یکی از معروفترین بناهای معماری در جهان
ما در فرهنگی تنفس میکنیم که تماشای فاجعه را به یکی از عادات روزمره تبدیل کرده است. شبکههای اجتماعی، پلتفرمهای خبری، مستندهای طبیعت و حتی تبلیغات، پر شدهاند از تصاویر قطبهای در حال آبشدن، جنگلهای سوخته، لاشه حیوانات، و سیل در شهرها. این تصاویر دیگر نادر یا شوکآور نیستند؛ در جریانِ دیدنهای هرروزه، معنای خود را از دست دادهاند. فاجعه، مثل هر چیز دیگر، بخشی از محتوای مصرفی شده است. آنچه در تصویر زمین گلف متمایز است، فقط خود فاجعه نیست، بلکه واکنش به آن است. مردان حاضر در صحنه، بازی را ادامه میدهند. نگاهشان به آتش نیست. بدنشان نشانی از هراس ندارد. در رفتاری که ثبت شده، نه توقفی هست، نه پرسشی، نه حتی مکثی کوتاه. این سکوت و خونسردی، صرفاً نتیجه بیاطلاعی نیست. در واقع، آنچه دیده میشود نماد نوعی فرهنگ عمومی است که از شدت تکرار فاجعه، دیگر توان پاسخگویی به آن را از دست داده است.
نوعی بیحسی اخلاقی پدید آمده است، بیآنکه کسی لزوما تصمیمی برای بیتفاوتی گرفته باشد. هنگامی که تصویر جنگل سوخته، در کنار عکس قهوه صبحگاهی یا لبخندهای آفتابی منتشر میشود، ذهن راهی جز کنار آمدن با این مجاورت ندارد. ما ناچار میشویم ویرانی را در حاشیهی آسایش بپذیریم، و از اینجا، شکل تازهای از انفعال متولد میشود: انفعالی بیفریاد، بیمجادله، و از همه مهمتر، بیتصمیم.
برای آنکه بتوان در میانهی آتش ایستاد و گلف بازی کرد، صرفا به بیحسی اعصاب یا خودخواهی فردی نیاز نیست؛ چنین آرامشی محصول تاریخی از عادت، نظم، و آموزش دیدنِ گزینشی است. در واقع، تصویر زمین گلف نه لحظهای غیرعادی، که یکی از واضحترین تجسمهای سبک زیستن مدرن طبقات ممتاز است؛ سبکی که در دل بحران، بهجای همدلی، ترجیح میدهد از موقعیتش حفاظت کند.
مردانی که روی چمن نرم ایستادهاند، شاید حتی ندانند شعلههای پشت سرشان کجاست و چهقدر پیشروی کرده. اما ضرورتی هم برای دانستن حس نمیکنند. چون آتش _ دستکم در آن لحظه _ تا محدودهی خاصی رسیده و وارد دایره آسایش نشده است. از همینجاست که شکل تازهای از اخلاق منفعل پدیدار میشود؛ اخلاقی که به جای مسئولیتپذیری، بر گزینشگری تکیه دارد: ببین کجا هستی، اگر آسیبی ندیدهای، ادامه بده. در این منطق، زیستنِ بیدرد دیگر امتیاز نیست، بلکه حق طبیعی است. حقِ ادامهدادن، بیتوجه به زمینه. این حق، نه در اعلامیههای حقوق بشر آمده، نه در قانون نوشته شده، اما در معماری ویلاها، در نوع پوشش بیمهها، در موقعیت مدارس خاص، و در زبان رسانهها تثبیت شده است. چنین شکلی از زندگی، به طبقات بالادست این امکان را میدهد که نهتنها از فاجعه دور بمانند، بلکه از واقعیت آن نیز فاصله بگیرند. فاجعه برایشان همانقدر واقعی است که در صفحه موبایل دیده میشود، نه بیشتر. و، چون تجربه زیستهای از آن ندارند، مسئولیتی نیز متوجهشان نیست.
در حقیقت، اگر آتش پشت سر گلفباز به همان نسبت که زیبا و دور است، خطرناک و نزدیک بود، شاید لحظهای درنگ میکرد. اما زیستن طبقاتی، تجربه زیستن در «حاشیه امن» است. این حاشیه، نه یک مکان فیزیکی، بلکه مرزی ذهنی است که با ثروت، دسترسی، موقعیت اجتماعی و فرهنگ بصری مستحکم میشود؛ و اینجاست که باید گفت: فاجعه زیستمحیطی، صرفا آتش و خشکسالی نیست. بخش مهمتری از آن، فروپاشی تجربه مشترک انسانی است. یعنی دیگر جهانی در کار نیست که همه در آن نفس بکشند. هر کس، دنیای خود را دارد: با هوای تصفیهشده، آب بستهبندیشده، پناهگاه دوم، بیمه اضطراری، و در صورت لزوم، پرواز به قارهای دیگر. وقتی رنج تقسیم نمیشود، وجدان و اخلاقیات نیز مشترک نخواهند بود؛ و در چنین جهانی، دعا برای طبیعت هم به اندازه بازی گلف، بدل به آیینی بیاثر خواهد شد؛ هر دو در حاشیه، هر دو بدون پیوند واقعی.
تصویر گلفبازان در میان آتشسوزی، از آن عکسهاییست که چیزی بیش از واقعیت خود را ثبت میکنند. لحظهای خاص را نشان میدهد، اما معنای آن، عمومی و فراتر از مکان است. آنچه در نگاه نخست ممکن است صرفاً «بیاعتنایی چند نفر» بهنظر برسد، در واقع سندی است از چگونگی کارکرد یک جهان نابرابر، خسته و از همگسیخته. در این تصویر، ما با آیندهای مواجه میشویم که بسیاری از متفکران اجتماعی و فعالان زیستمحیطی نسبت به آن هشدار دادهاند: جهانی که در آن فاجعه، اقلیمی از زندگی روزمره میشود، نه استثنایی کوتاهمدت؛ و مهمتر از خود بحران، شکل زیستن در دل بحران است که تعیین میکند چه کسانی دوام میآورند، چه کسانی حذف میشوند، و چه کسانی اصلاً دیده نمیشوند.
اگر جهان دیروز بر پایه امید به پیشرفت، برابری و امکان نجات بنا شده بود، جهان امروز در عکس زمین گلف، نوعی پذیرش گزینشی فاجعه را به نمایش میگذارد. فاجعهای که با زیباییشناسی آرام ترکیب شده، با لبخند، با پوشش ورزشی مناسب، با تصویر سبز چمن. این همان جهانیست که اجازه میدهد ویرانی را ببینی و با آن کاری نکنی، چون سهم تو نیست. این تصویر نشانگر آخرالزمانی بیسروصدا است. نه ویرانی یکباره، نه قیام یا انفجار، بلکه تداوم روزمرگی در دل تباهی. آیندهای که در آن، آتش همیشه هست، ولی آزاردهنده نیست؛ چون ما یاد گرفتهایم پشتمان را به آن کنیم، و روبهرویمان را به جایی بدوزیم که هنوز «قابل بازیکردن» است.
آیا هنوز میتوان جهان را از این سرنوشت برگرداند؟ پاسخ این پرسش، بیرون از قاب تصویر است. اما نخستین گام، شاید همین باشد که یاد بگیریم به چنین تصویرهایی، فقط نگاه نکنیم؛ بلکه از آنها شرم کنیم. شرم، احساسیست که هنوز میتواند ما را از انفعال نجات دهد. تنها جاییست که ممکن است امید از دلش برخیزد.