صفحه نخست

سیاسی

جامعه و فرهنگ

اقتصادی

ورزشی

گوناگون

عکس

تاریخ

فیلم

صفحات داخلی

چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴ - 2025 November 05
کد خبر: ۴۲۴۵۷۵
تاریخ انتشار: ۱۱:۵۸ - ۱۲ شهريور ۱۴۰۴
رویداد۲۴ گزارش می‌دهد؛

استراتژیست‌های بزرگ تاریخ| ناپلئون بناپارت؛ کسی که نقشه اروپا را از نو ترسیم کرد

پیش از انقلاب فرانسه، جنگ‌ها در اروپا بیشتر به کار پادشاهان می‌آمد تا ملت‌ها. اما با انقلاب کبیر فرانسه ارتش‌ها مردمی شدند و فرماندهی به‌دست کسی افتاد که برای سال‌ها کابوس تمام ملل قدرتمند جهان بود: ناپلئون بناپارت. او کسی که نقشه اروپا را از نو ترسیم کرد، معنای جنگ را تغییر داد، به آن سرعتی دهشتناک بخشید و به ابزار مطلق سیاست بدلش ساخت.

رویداد ۲۴| در تابستان ۱۸۰۵ همه تصور می‌کردند موج توسعه‌طلبی فرانسه که یک دهه سراسر قاره را لرزانده بود، سرانجام متوقف شده است. در آن سوی کانال مانش، نیروی دریایی بریتانیا همچون سدی نفوذناپذیر ایستاده و رؤیای ناپلئون برای ورود به خاک انگلستان را ناکام گذاشته بود. در خشکی، قدرت‌های بزرگ اروپا بار دیگر به تکاپو افتاده بودند. امپراتوری اتریش، با تجربه شکست‌های پیشین، نیرو‌های فراوانی را در آلمان جنوبی و شمال ایتالیا گرد آورده بود؛ آرایشی که نه‌فقط جنبه دفاعی داشت، بلکه نشانه‌ای از آمادگی برای بازپس‌گیری سرزمین‌های از دست رفته نیز بود. از دشت‌های پهناور شرق، پیش‌قراولان ارتش روسیه به سوی اتریش در حرکت بودند تا به کمک متحد خود بشتابند. در شمال، پروس که هنوز میان بی‌طرفی و ورود به جنگ مردد بود، ارتش خود را آماده می‌کرد. ائتلاف سوم، اتحادی از پادشاهان و امپراتوران، شکل می‌گرفت و نوید بازگشت توازن قوا به اروپا را می‌داد. بسیاری انتظار داشتند جنگی طولانی و فرسایشی در پیش باشد؛ همانند درگیری‌های قرن هجدهم.

اما ناپلئون در دنیای دیگری سیر می‌کرد. او به قواعد بازی دیگران نمی‌اندیشید؛ او خود، قواعد را بازنویسی می‌کرد. در ۲۳ اوت، تصمیمی گرفت که تاریخ نظامی جهان را دگرگون کرد. او به کانال مانش و انگلستان پشت کرد و نگاهش را به قلب اروپا دوخت. فرمانی صادر شد و غول خفته‌ای به نام «ارتش بزرگ» به حرکت درآمد. ۱۷۶ هزار سرباز فرانسوی، در حرکتی که تا آن روز در تاریخ سابقه نداشت، سواحل شمالی را رها کردند، در اواخر سپتامبر، چون سیلی خروشان از رود راین گذشتند و به سوی دانوب سرازیر شدند.

سرعت این حرکت برای ژنرال‌های اتریشی غیرقابل‌تصور بود. آنها منتظر حمله‌ای از غرب، از مسیر جنگل سیاه بودند؛ همان مسیر‌های و کندی که جنگ‌های پیشین را تعریف می‌کرد. اما ناپلئون، با استفاده از اتحاد‌هایی که دیپلماسی سریعش در جنوب آلمان ایجاد کرده بود، ارتش خود را از جنوب به حرکت درآورد و خطوط ارتباطی اتریشی‌ها با پایتختشان، وین، را تهدید کرد. ژنرال‌های اتریشی در اولم (Ulm) ناگهان خود را نه در خط مقدم، که در اعماق یک تله یافتند. در ۱۹ اکتبر، بدون آنکه نبرد بزرگی درگیرد، ۳۳ هزار سرباز اتریشی، گیج و محاصره‌شده، سلاح‌های خود را بر زمین گذاشتند و تسلیم شدند. یک ارتش کامل، بدون شلیک گلوله‌ای تعیین‌کننده، از صفحه شطرنج حذف شده بود.

این، اما تنها آغاز ماجرا بود. ارتش بزرگ، بی‌وقفه به پیشروی ادامه داد و در ۱۳ نوامبر، پایتخت امپراتوری هابسبورگ، وین، را به تصرف درآورد. سپس، از شهر گذشت تا به ارتش‌های متحد اتریش و روسیه که اکنون در موراویا به یکدیگر پیوسته بودند، برسد؛ پیش از آنکه رسیدن نیرو‌های کمکی، آنها را بیش از حد قدرتمند سازد. در ۲ دسامبر، در تپه‌های مه‌آلود آسترلیتز، ناپلئون شاهکار نظامی خود را به نمایش گذاشت و ارتش متفقین را به شکلی قاطع در هم کوبید. سه هفته بعد، اتریش با امضای پیمان صلح پرسبورگ، از ائتلاف سوم خارج شد و سلطه فرانسه بر اروپای مرکزی را به رسمیت شناخت.


بیشتر بخوانید: رهبران بزرگ تاریخ؛ اسکندر کبیر| فرمانده شکست ناپذیری که شاگرد ارسطو بود


آنچه در این چند ماه رخ داد، صرفاً یک پیروزی نظامی نبود؛ یک زلزله بود. بزرگی ارتش‌ها بی‌سابقه نبود، اما سرعت، گستردگی و دقت عملیات فرانسه، پدیده‌ای کاملاً جدید بود. این شیوه جنگیدن، اروپا را در بهت و ناباوری فرو برد؛ شوکی که سال بعد، در نبرد‌های ینا و آورشتات، به نابودی ارتش پروس کمک کرد و پرچم فرانسه را تا مرز‌های روسیه به اهتزاز درآورد.

این قدرت ویرانگر از کجا می‌آمد؟ آیا صرفا محصول نبوغ ناپلئون بناپارت بود؟ کارل فون کلاوزویتس، تحلیلگر بزرگ جنگ، پاسخ را در عبارتی کوتاه خلاصه کرد: ناپلئون «امپراتور انقلاب» بود. او نه تنها یک نابغه نظامی، که وارث و استاد تمام‌عیار انقلابی عمیق بود، انقلابی که در بطن جامعه و در ذات خود «جنگ» رخ داده بود.

برای درک ناپلئون، باید به عقب بازگشت؛ به سال‌های پیش از او و به دهه‌های پایانی سلطنت در فرانسه. انقلاب فرانسه همزمان با انقلابی در فنون جنگی بود که از مدت‌ها قبل کلید خورده بود. این دو جریان، چون دو رود خروشان، به یکدیگر پیوستند و سیلی ویرانگر را به راه انداختند. نوآوری‌های نظامی، که برخی از آنها در دوران رژیم گذشته به صورت آزمایشی و محدود به کار گرفته شده بودند، توسط انقلاب با آغوش باز پذیرفته شدند، با پویایی انقلابی درآمیختند و در مقیاسی وسیع به کار گرفته شدند. ناپلئون مخترع آن نبود، بلکه فردی بود که تمام نوآوری‌ها را در بالاترین حد توان به کار گرفت.

اجزای این ماشین جنگی جدید چه بودند؟

اول و مهم‌تر از همه، نیروی انسانی بود. با الهام از آرمان‌های عصر روشنگری، کنوانسیون انقلابی به تدریج سیاست «سربازگیری همگانی» را به اجرا گذاشت. برای اولین بار در تاریخ مدرن، تمام ملت به یک منبع بالقوه برای جنگ تبدیل شد. این سیاست، ارتشی با ابعادی بی‌سابقه را به وجود آورد؛ ارتشی که بازسازی آن پس از شکست‌ها بسیار آسان‌تر از ارتش‌های مزدور و کوچک پادشاهان دیگر بود. این توده‌های انسانی، به فرماندهان فرانسوی اجازه می‌دادند تا نبرد‌هایی تهاجمی‌تر و خونین‌تر را طراحی کنند.

دوم، آتش بود. اصلاحات درخشان افرادی، چون گریبوال در توپخانه سلطنتی، به فرانسه کارآمدترین و متحرک‌ترین توپخانه جهان را بخشیده بود. توپ‌ها سبک‌تر، استانداردتر و دقیق‌تر شده بودند. این بدان معنا بود که توپخانه دیگر یک واحد سنگین و ایستا نبود که صرفا در ابتدای نبرد شلیک کند. اکنون، توپ‌ها می‌توانستند همراه با پیاده‌نظام حرکت کنند و در تمام مراحل نبرد، از آنها پشتیبانی آتش نزدیک به عمل آورند. این امر قدرت ضربه ارتش فرانسه را به شکلی تصاعدی افزایش داد.

سوم، لجستیک بود. چگونه می‌توان این ارتش‌های عظیم را تغذیه کرد؟ پاسخ انقلاب، ساده و بی‌رحمانه بود: la guerre nourrit la guerre؛ «جنگ، خوراک جنگ است». ارتش‌ها دیگر به خطوط تدارکاتی طولانی و آسیب‌پذیر که از انبار‌های مرکزی کشیده می‌شد، وابسته نبودند. سربازان فرانسوی می‌بایست مایحتاج خود را از سرزمین‌هایی که اشغال می‌کردند، تأمین نمایند. این سیستم به ارتش‌ها سرعتی باورنکردنی می‌بخشید، زیرا دیگر زنجیر تدارکات پایشان را نمی‌بست. ناپلئون این اصل را به کمال رساند و آن را بخشی حیاتی از هنر جنگ می‌دانست؛ و چهارم، مهم‌ترین نوآوری ساختاری، سیستم سپاه (Army Corps) بود. ارتش‌های قرن هجدهم، توده‌هایی یکپارچه و سنگین بودند که به کندی حرکت می‌کردند. اما در اواخر دوران سلطنت و به ویژه در دوران انقلاب، ارتش به واحد‌های مستقل و خودکفایی به نام «سپاه» تقسیم شد. هر سپاه، ارتشی کوچک در دل ارتشی بزرگ بود که از پیاده‌نظام، سواره‌نظام، توپخانه و واحد‌های پشتیبانی خود تشکیل می‌شد. این ساختار، انقلابی در تحرک استراتژیک ایجاد کرد. سپاه‌ها می‌توانستند در جاده‌های موازی و با فاصله‌ای زیاد از یکدیگر حرکت کنند، زمین بیشتری را پوشش دهند، آذوقه خود را راحت‌تر تامین کنند و مهم‌تر از همه، با سرعتی بسیار بیشتر از ارتش‌های یکپارچه دشمن پیشروی نمایند. در عین حال، آنها به قدری به یکدیگر نزدیک بودند که می‌توانستند در صورت نیاز، به سرعت به هم بپیوندند و نیرویی متمرکز را در نقطه دلخواه ایجاد کنند. این سیستم، به فرمانده کل، انعطاف‌پذیری و گزینه‌های عملیاتی بی‌شماری می‌بخشید.

اما نبوغ چیست اگر ابزار لازم برای تحققش را در اختیار نداشته باشد؟ ناپلئون وارث تمام این ابداعات بود. او آنها را اختراع نکرد، اما کسی بود که فهمید چگونه این اجزا را در یک سیستم هماهنگ و مرگبار به کار گیرد. او سربازگیری را منظم‌تر کرد، کنترل مرکزی خود بر سپاه‌های پراکنده را با مشت آهنین حفظ نمود و ایمان خود به تهاجم و سرعت را در کالبد ارتش دمید. او نقص‌های فنی این سیستم نوپا را برطرف کرد و آن را به کمال رساند.

نبرد مطلق، پیروزی مطلق

قلب تپنده فلسفه نظامی ناپلئون یک اصل ساده و تغییرناپذیر بود: جستجوی نبرد قاطع. او معتقد بود که جنگ با تصرف قلعه‌ها، شهر‌ها یا مناطق جغرافیایی به پیروزی نمی‌رسد. تنها یک چیز اهمیت داشت: نابودی ارتش میدانی دشمن. یک شکست سنگین در میدان نبرد، اراده سیاسی دشمن را در هم می‌شکست و او را پای میز مذاکره می‌کشاند؛ بنابراین تمام استراتژی ناپلئون، تمام لشکرکشی‌های سریع و پیشروی‌های عمیقش، تنها یک هدف را دنبال می‌کرد: دشمن را وادار به جنگیدن در یک نبرد بزرگ و نهایی کند. لشکرکشی ۱۸۰۶ علیه پروس، اوج این تفکر بود. او با پیشروی مستقیم به سوی برلین، پایتخت پروس، دشمن را مجبور به واکنش کرد. او با آرایش «گردان چهارگوش» (battalion square)، که در آن سپاه‌ها، چون یک مربع غول‌پیکر و انعطاف‌پذیر حرکت می‌کردند، توانست ضمن حفظ سرعت، برای رویارویی با دشمن از هر جهتی آماده باشد. جالب آنکه، اطلاعات او از موقعیت دقیق ارتش پروس تا آخرین لحظات اشتباه بود. او در ینا با بخشی از ارتش پروس جنگید، در حالی که تصور می‌کرد با بدنه اصلی آن روبروست. همزمان، مارشال داوو در آورشتات، با ۲۶ هزار نفر، ناخواسته با ارتش اصلی پروس که بسیار قوی‌تر بود، درگیر شد و در نبردی حماسی آنها را متوقف کرد. اما این اشتباهات اطلاعاتی اهمیتی نداشت، زیرا منطق استراتژیک اصلی آن‌قدر قدرتمند بود که پیروزی را تضمین می‌کرد: او با قرار دادن ارتش عظیم خود در قلب دولت پروس، تهدیدی مرگبار ایجاد کرده بود که دشمن چاره‌ای جز واکنش نداشت و در این واکنش، نابود شد.

دومین ستون تفکر او، وحدت بی‌نظیر سیاست و جنگ بود. به مدت پانزده سال، او همزمان فرمانده کل و رئیس دولت بود. این به او سرعتی در تصمیم‌گیری می‌داد که دشمنانش، با کمیته‌ها و شورا‌های جنگی و اصطکاک دائمی میان رهبران سیاسی و نظامی، تنها می‌توانستند خوابش را ببینند. جنگ برای او ادامه دیپلماسی نبود؛ جنگ و دیپلماسی دو روی یک سکه بودند. او با دیپلماسی، دشمنانش را از یکدیگر جدا می‌کرد و سپس با شمشیر، آنها را یکی‌یکی از پا درمی‌آورد. در ۱۸۰۵، اتریش را پیش از رسیدن کامل روس‌ها شکست داد. در ۱۸۰۶، پروس را در حالی که روسیه و انگلستان نظاره‌گر بودند، نابود کرد. این یک الگوی تکرارشونده بود. اگر نمی‌توانست آنها را از هم جدا نگه دارد، از ضعف ذاتی ارتش‌های ائتلافی بهره می‌برد. او با قرار گرفتن در «موقعیت مرکزی» بین دو ارتش دشمن، آنها را به صورت جداگانه شکست می‌داد؛ شاهکاری که در اولین کارزار بزرگش در ایتالیا در ۱۷۹۶ علیه اتریش و ساردینیا و در آخرین کارزارش در واترلو در ۱۸۱۵ علیه ولینگتون و بلوشر به کار برد.

تاکتیک‌های میدان نبرد و روانشناسی جنگ

در میدان نبرد ناپلئون استاد استفاده از زمان، فضا و نیرو بود. اگر با دشمنی با نفرات برتر رو‌به‌رو بود، نبردی از رو‌به‌رو را انتخاب می‌کرد، ترجیحا در زمینی که موانع طبیعی مانند رودخانه‌ها حرکت جانبی دشمن را محدود می‌کرد. او نیرو‌های خود را در یک موقعیت دفاعی قوی قرار می‌داد و تا حد امکان نیرو در ذخیره نگه می‌داشت. هنگامی که دشمن در تمام جبهه درگیر می‌شد، این نیرو‌های ذخیره، که اکنون «توده شکننده» (masse de rupture) نامیده می‌شدند، به یک بخش از جبهه دشمن حمله می‌کردند و پس از شکستن آن، به جناحین و پشت سایر بخش‌ها یورش می‌بردند.

اگر نیروهایش برابر یا برتر از دشمن بودند، تلاش می‌کرد تا با گسترش جبهه خود، دشمن را از جناحین دور بزند یا با یک سپاه جداگانه حمله‌ای جناحی را آغاز کند. اگرچه او گاهی تا زمانی که حریف خود را متعهد و بیش از حد گسترش می‌داد، در حالت تدافعی باقی می‌ماند، اما حمله را ترجیح می‌داد. او از نبرد‌های کاملا دفاعی بیزار بود؛ ارزش ابتکار عمل را می‌دانست و از از دست دادن آن می‌ترسید.

فراتر از تاکتیک، او یک استاد روانشناسی بود. تاثیر کاریزما و باور به برتری مطلق او از سربازان و ژنرال‌هایش تا مخالفانش گسترش یافته بود. ولینگتون معتقد بود که حضور ناپلئون در میدان نبرد به اندازه چهل هزار سرباز ارزش دارد. به سربازان فرانسوی که مایل‌ها دورتر از محل حضور او بودند، دستور داده می‌شد فریاد «زنده باد امپراتور!» سر دهند تا دشمن باور کند که با خود او رو‌به‌رو است. کلاوزویتس معتقد بود که بزرگترین دستاورد ناپلئون نه یک نبرد پیروزمندانه، بلکه بازگرداندن روحیه ارتش در ایتالیا در سال ۱۷۹۶ بود.

افول: وقتی که یک غول در دام خودش افتاد

اما ناپلئون یک ضعف بزرگ نیز داشت: نمی‌توانست جنگ‌های محدود با اهداف محدود را به راه اندازد. در دستان او، هر شکلی از درگیری به نبردی برای مرگ و زندگی تبدیل می‌شد که موجودیت مستقل حریفش را تهدید می‌کرد. این رویکرد تمام‌عیار، همان چیزی بود که در نهایت دشمنانش را به اتحاد و تلاشی خارق‌العاده برای نابودی او واداشت.

سیستمی که ناپلئون به کمال رسانده بود برای مدتی شکست‌ناپذیر به نظر می‌رسید. اما این سیستم، بذر نابودی خود را در درون داشت و دشمنانش نیز، هرچند به کندی، در حال یادگیری بودند. مخالفان او به تدریج شروع به تقلید از نوآوری‌های فرانسه کردند. پروس و اتریش ارتش‌های خود را مدرنیزه کردند، سیستم سپاه را به کار گرفتند و ستاد‌های کل خود را سازماندهی مجدد نمودند. شکاف نظامی بین فرانسه و بقیه اروپا به تدریج در حال پر شدن بود. اما مشکل اصلی از درون خود سیستم ناپلئونی برخاست.

اولین شکاف «ژیگانتیسم» یا «بیماری بزرگی بیش از حد» بود. جنگ‌ها بزرگ‌تر، طولانی‌تر و گسترده‌تر می‌شدند. ارتش‌هایی با نیم میلیون نفر یا بیشتر، در جبهه‌هایی که هزاران کیلومتر امتداد داشتند، می‌جنگیدند. سیستم فرماندهی تک‌نفره ناپلئون که در اروپای مرکزی، جایی که فاصله‌ها کوتاه بود، به خوبی کار می‌کرد، در دشت‌های بی‌کران روسیه و کوهستان‌های اسپانیا از هم پاشید. او نمی‌توانست همزمان در همه جا باشد. ستاد او تنها ابزاری برای انتقال فرامین بود، نه مغزی برای تفکر استراتژیک مستقل. مارشال‌های او که عادت کرده بودند زیر نظر مستقیم امپراتور بجنگند، در فرماندهی مستقل اغلب دچار اشتباهات فاحش می‌شدند. فاجعه روسیه نه تنها یک شکست نظامی، که یک فروپاشی کامل در سیستم فرماندهی و کنترل بود.

دومین و مرگبارترین ترک، از بین رفتن توازن میان سیاست و جنگ بود. در سال‌های پایانی، وحدت قدرت در دستان او که زمانی نقطه قوتش بود، به بزرگ‌ترین ضعفش تبدیل شد. دیگر هیچ صدایی برای مهار جاه‌طلبی بی‌حد و حصر او وجود نداشت. تصمیماتش به تدریج از واقعیت نظامی و سیاسی فاصله گرفت. تهاجم به روسیه، قماری بود که هیچ توجیه منطقی‌ای نداشت. ماندن در مسکوی سوخته به امید صلح با تزار، یک خطای سیاسی مرگبار بود که به قیمت نابودی ارتش بزرگ تمام شد. در سال ۱۸۱۳، او پیشنهاد‌های صلح متفقین را که هنوز به او اجازه حفظ تاج و تخت و مرز‌های فرانسه را می‌داد، رد کرد و کشور را وارد جنگی ناامیدانه نمود. کارزار درخشان، اما بی‌ثمر ۱۸۱۴ در خاک فرانسه، یک خونریزی بی‌هدف بود، زیرا او از نظر سیاسی جنگ را پیش از آغازش باخته بود. او دیگر برای اهداف سیاسی معقول نمی‌جنگید؛ او فقط می‌جنگید، زیرا جنگیدن تنها کاری بود که می‌شناخت. سیاست، به جای آنکه راهنمای جنگ باشد، خود قربانی آن شده بود.

میراث دهشتبار ناپلئون

پس از واترلو و تبعید نهایی، جسم ناپلئون از صحنه کنار رفت، اما شبح او باقی ماند. نسل‌های بعدی نظامیان، کارزار‌های او را، چون متون مقدس مطالعه کردند. مکتب ناپلئونی، با تأکید بر توده، سرعت و نبرد قاطع، بر تفکر نظامی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم سیطره یافت. بسیاری بر این باور بودند که فناوری‌های جدید مانند راه‌آهن و تلگراف، سرانجام ابزار‌های لازم برای اجرای کامل و بی‌نقص استراتژی‌های جسورانه او را فراهم کرده‌اند.

اما میراث واقعی او چیست؟ آیا می‌توان گفت که استراتژیست‌های بعدی واقعا تحت «نفوذ» مستقیم او بوده‌اند؟ شاید کلمه بهتر، «الهام‌بخشی» باشد. مطالعه ناپلئون، ذهن ژنرال‌ها را برای اندیشیدن به جنگ در مقیاسی بزرگ و پویا باز می‌کرد. او به آنها می‌آموخت که به دنبال پیروزی قاطع باشند و از تفکر محتاطانه و محافظه‌کارانه بپرهیزند.

شاید عمیق‌ترین و تاریک‌ترین میراث او در جای دیگری نهفته باشد. ناپلئون، با بسیج کامل منابع ملی برای جنگ، با اصرارش بر پیروزی مطلق و نابودی کامل دشمن، و با رد کردن جنگ‌های محدود برای اهداف محدود، به عادی‌سازی و مشروعیت بخشیدن به مفهوم «جنگ تمام‌عیار» کمک کرد. او به جهان نشان داد که چگونه می‌توان تمام انرژی یک ملت را در یک ماشین جنگی عظیم متمرکز کرد. این ایده، بسیار فراتر از تاکتیک‌های خاص او، به یکی از مشخصه‌های اصلی دوران مدرن تبدیل شد و در نهایت به کشتار‌ها و فجایع هولناک جنگ‌های جهانی انجامید.

ناپلئون بناپارت قوانین بازی را تغییر داد و برای یک دهه، ارباب بلامنازع اروپا و کل جهان بود. اما در نهایت خود قربانی همان منطقی شد که به آن قدرت بخشیده بود: منطق جنگی که دیگر هیچ محدودیتی، نه سیاسی و نه انسانی، را به رسمیت نمی‌شناخت. ناپلئون بناپارت قدرت را تا نهایت حدش کشاند و منطق جنگ را مطلق کرد؛ و این جنگِ مطلق، دست آخر خود او را نیز به قهقرا برد.

نظرات شما