رویداد۲۴| در قرن هجدهم میلادی، زمانی که گیوتینها در پاریس هنوز از خون پادشاهان گرم بودند و اروپای کهن از ترس ارتشهای ژندهپوش، اما مصمم انقلاب فرانسه به خود میلرزید، جهان شاهد ظهور پدیدهای نظامی بود که همهچیز را دگرگون کرد: ناپلئون بناپارت. او با سرعتی برقآسا از میان آشوب انقلاب سر برآورد و با لشکرکشیهای خود، نقشهی قاره را از نو ترسیم کرد. جنگ که روزگاری نمایش آهستهی اشرافزادگان در میدانهای نبرد بود، به طوفانی سهمگین و تمامعیار تبدیل شده بود. همه یک پرسش در ذهن داشتند: راز این پیروزیهای شگفتانگیز چیست؟
در میانهی این غوغا، سه نام بیش از همه در تاریخ تفکر نظامی مدرن حک شد. نخست، خودِ ناپلئون، بازیگر اصلی این درام خونین؛ کسی که استراتژی را نه با قلم، که با آتش و شمشیر بر پهنهی اروپا نوشت. دوم، کارل فون کلاوزویتس، فیلسوف پروسی جنگ؛ افسری که پس از شکستهای تحقیرآمیز از ناپلئون، به تأملی عمیق و اگزیستانسیال دربارهی ماهیت پیچیده و سیاسی جنگ پرداخت.
اما نفر سوم، شخصیتی است که گرچه امروز نامش در میان عموم کمتر شناخته شده، تاثیرش بر ذهنیت نظامیان و شیوهی نگرش دولتها به جنگ، شاید از دو نفر دیگر نیز ماندگارتر و ملموستر بوده است: آنتوان-هانری ژومینی. او نه یک امپراتور بود و نه یک فیلسوف ژرفنگر. او یک بانکدار سابق سوئیسی، یک ستادچی جاهطلب و یک نظریهپرداز خستگیناپذیر بود که یک مأموریت برای خود تعریف کرد: رام کردن هیولای جنگ و گنجاندن آن در چارچوب یک علم دقیق و مدون. ژومینی مردی بود که تلاش کرد روح بیقرار و آشوبزدهی جنگ را بگیرد، آن را در بطری شیشهای اصول علمی حبس کند و برچسب «استراتژی» را بر آن بچسباند. این داستان اوست؛ داستان مردی که جنگ را از تاریخ و سیاست جدا کرد و آن را به یک مسئلهی هندسی تبدیل نمود.
آنتوان-هانری ژومینی در سال ۱۷۷۹ در سوئیس به دنیا آمد. سرنوشت برای او یک مسیر کاملاً مشخص و غیرنظامی ترسیم کرده بود: کار در دنیای مالی و بانکداری. او جوانی باهوش و بااستعداد بود و همهچیز برای یک زندگی مرفه و آرام فراهم به نظر میرسید. اما امواج سهمگین انقلاب فرانسه از مرزها گذشته و به سوئیس نیز رسیده بود. ژومینی نوجوان، شیفتهی اخبار هیجانانگیز پاریس بود. او در باسل، شهری مرزی، از نزدیک رژههای ارتش انقلابی فرانسه را تماشا میکرد و گزارش پیروزیهای حیرتانگیز ژنرال جوانی به نام بناپارت در ایتالیا را با ولع میخواند.
در سال ۱۷۹۸، زمانی که انقلاب به خود سوئیس رسید و جمهوری هلوتیک با حمایت فرانسه تأسیس شد، ژومینی نوزدهساله دیگر نتوانست شوق خود را مهار کند. او رویای بانکداری را رها کرد و خود را به قلب ماجرا انداخت. او شغل اداری در وزارت جنگ سوئیس به دست آورد و با سرعتی چشمگیر مدارج ترقی را طی کرد. اما سوئیس برای جاهطلبیهای او کوچک بود. افق نگاه او به پاریس و به ستارهی درخشان آن روزگار، ناپلئون بناپارت، دوخته شده بود. ناپلئون تنها ده سال از او بزرگتر بود و این واقعیت، آتش بلندپروازی را در دل ژومینی شعلهورتر میکرد. او نیز میخواست در این «لحظهی طلایی تاریخ» سهمی داشته باشد.
چیزی که ژومینی را از دیگر جوانان مشتاق آن دوره متمایز میکرد، عطش او برای کشف یک «اصل» یا یک «قانون» بنیادین بود. او بعدها نوشت که از همان جوانی، «احساسی نسبت به وجود اصول» (le sentiment des principes) در وجودش ریشه دوانده بود. او ایمان داشت که در پس هرجومرج ظاهری نبردهای ناپلئونی، منطقی پنهان و قوانینی تغییرناپذیر نهفته است، قوانینی شبیه به قانون جاذبهی نیوتن که اگر کشف میشدند، میشد از آنها برای تضمین پیروزی استفاده کرد. این جستوجو برای یافتن «راز پیروزی» به وسواس فکری و مأموریت زندگی او تبدیل شد.
ژومینی خود را در کتابخانهها غرق کرد و تمام تاریخهای نظامی و رسالههای جنگی را که میتوانست بیابد، بلعید. او به دنبال کلیدی بود که قفل موفقیتهای فرانسه را بگشاید. در میان انبوه نوشتهها، آثار یک ژنرال ولزی به نام هنری لوید بیش از همه نظر او را جلب کرد. لوید معتقد بود که هنر جنگ بر «اصول قطعی و ثابتی» استوار است که «ذاتاً تغییرناپذیرند». این همان چیزی بود که ژومینی به دنبالش میگشت.
اما نظریات لوید، که ریشه در جنگهای محتاطانهی قرن هجدهم داشت، برای توضیح طوفان ناپلئونی کافی نبود. لوید بر روی حرکات حسابشده، خطوط تدارکاتی امن و پرهیز از نبردهای پرریسک تأکید میکرد. استراتژی او بیشتر شبیه یک بازی شطرنج دفاعی بود. اما ناپلئون شطرنجبازی نمیکرد؛ او صفحهی شطرنج را به هم میریخت. ارتشهای او با سرعتی سرسامآور حرکت میکردند، به تدارکات سنتی بیاعتنا بودند و با جسارتی دیوانهوار به قلب دشمن میزدند.
خود ناپلئون در حاشیهی کتاب لوید نوشته بود: «جهالت... پوچ... غیرممکن... چه مزخرفی!»
ژومینی در یک دوراهی فکری قرار گرفت. او قالب «علمی» و ایدهی «اصول تغییرناپذیر» لوید را پسندیده بود، اما محتوای آن را برای عصر جدید ناکافی میدید. اینجا بود که نبوغ او در تلفیق و سادهسازی به کار افتاد. او تصمیم گرفت چارچوب علمی لوید را بردارد و آن را با محتوای جسورانه و تهاجمی جنگهای ناپلئونی پر کند.
نتیجه، تولد یک نظریهی جدید و فریبنده بود که ژومینی ادعا میکرد در هجدهسالگی به آن رسیده و تا نودسالگی بر آن پافشاری کرد. این نظریه بر سه ستون استوار بود:
اول، استراتژی، کلید جنگ است. مهمترین بخش جنگ، نه شجاعت سربازان در میدان نبرد (تاکتیک) و نه اهداف رهبران سیاسی (سیاست)، بلکه هنر حرکت دادن ارتشها در صحنهی بزرگ عملیات (استراتژی) است.
دوم، استراتژی توسط اصول علمی تغییرناپذیر کنترل میشود. این اصول، تصادفی یا وابسته به نبوغ صرف نیستند، بلکه قوانینی جهانشمولاند که در تمام جنگهای تاریخ، از اسکندر و سزار گرفته تا فردریک کبیر و ناپلئون، صادق بودهاند.
سوم، این اصول، یک دستورالعمل بنیادین را تجویز میکنند: تمرکز نیرو. یک فرمانده باید با بیشترین نیروی ممکن، به صورت متمرکز، به ضعیفترین بخش نیروی دشمن در یک «نقطهی تعیینکننده» حمله کند.
این ایدهی سوم، عصارهی تفکر ژومینی و به باور او، راز تمام پیروزیهای ناپلئون بود. ناپلئون پیروز میشد، نه به این دلیل که سربازانش از انگیزههای انقلابی سرشار بودند، بلکه، چون بهتر از ژنرالهای اتریشی و پروسی، این اصل علمی و ابدی را درک و اجرا میکرد. این یک توضیح ساده، منطقی و اطمینانبخش برای دههها آشوب و خونریزی بود. ژومینی به دنیایی که از انقلاب و جنگ خسته شده بود، نوید میداد که جنگ نیز مانند هر پدیدهی دیگری، قابل فهم، کنترل و حتی پیشبینی است.
ژومینی برای علمی کردن نظریهی خود، مجموعهای از مفاهیم و واژگان فنی را ابداع یا اصلاح کرد که مشهورترین آنها «خطوط عملیات» و «نقاط تعیینکننده» بودند. او جنگ را به یک صفحهی هندسی تشبیه میکرد که در آن، ارتشها نقاط و خطوطی هستند که بر اساس اصول مشخصی حرکت میکنند.
مفهوم «خطوط عملیات داخلی» در مرکز این هندسه قرار داشت. تصور کنید یک ارتش (ارتش الف) در موقعیتی قرار گرفته که میتواند بین دو بخش جداافتاده از ارتش دشمن (بخشهای ب۱ و ب۲) حرکت کند. ارتش الف با استفاده از سرعت و مانور، ابتدا تمام نیروی خود را بر سر بخش ب۱ میریزد و آن را شکست میدهد و سپس، قبل از اینکه بخش ب۲ بتواند به کمک بیاید، به سراغ آن میرود و آن را نیز از میان برمیدارد. در این سناریو، ارتش الف ممکن است در مجموع از ارتش دشمن ضعیفتر باشد، اما با استفاده از موقعیت مرکزی و اصل تمرکز نیرو، در هر نبرد به صورت جداگانه برتری عددی دارد. این، به زبان ساده، جوهر استراتژی ناپلئون در لشکرکشی افسانهایاش به ایتالیا در سال ۱۷۹۶ بود و ژومینی آن را به یک قانون علمی تبدیل کرد.
مفهوم کلیدی دیگر، «نقطهی تعیینکننده» بود. این نقطه میتوانست یک مکان فیزیکی باشد (مانند یک پل، یک تقاطع مهم، یا یک انبار تدارکاتی) یا یک بخش از ارتش دشمن (مانند جناح آسیبپذیر آن). هنر یک فرمانده بزرگ، از نظر ژومینی، شناسایی این نقطه و سپس، به کار بردن اصل تمرکز نیرو برای وارد آوردن ضربهای مهلک به آن بود. ضربه به این نقطه، کل ساختار دفاعی دشمن را فلج و او را وادار به تسلیم میکرد.
بیشتر بخوانید: استراتژیستهای بزرگ تاریخ | فردریک کبیر، آخرین استاد جنگ
این نگاه به جنگ، بسیار جذاب و برای نظامیان حرفهای فوقالعاده کاربردی بود. دیگر نیازی به تأملات فلسفی دربارهی انگیزههای جنگ یا تحلیلهای اجتماعی پیچیده نبود. جنگ به یک مسئلهی تاکتیکی غولپیکر تبدیل شده بود که با محاسبهی دقیق زمان، مکان و نیرو قابل حل بود. ژومینی در واقع یک «کتاب راهنما» برای ژنرالها نوشته بود.
شاید مهمترین و در عین حال بحثبرانگیزترین جنبهی کار ژومینی، تلاشی آگاهانه برای جدا کردن مطالعهی جنگ از بستر سیاسی و اجتماعی آن بود. او خود محصول انقلاب بود و از نزدیک دیده بود که چگونه بسیج تودهای و شور و شوق ایدئولوژیک، ارتشی میلیونی را به وجود آورد که ارتشهای حرفهای و مزدور اروپای کهن را در هم کوبید. اما در نوشتههایش، او این عوامل را به حاشیه راند.
از نظر او، انقلاب فرانسه تنها بستری بود که به ناپلئون اجازه داد نبوغ استراتژیک خود را به نمایش بگذارد. منبع قدرت ناپلئون، نه انرژی انقلابی تودهها، بلکه درک عمیق او از اصول ابدی جنگ بود. این «طلاق بزرگ» میان استراتژی و سیاست، پیامدهای عمیقی داشت.
ژومینی به نظامیان این پیام را میداد که حوزهی تخصصی آنها، یعنی استراتژی، یک علم مستقل است و نباید توسط سیاستمداران نادان و غیرحرفهای آلوده شود.
او بارها مثال «شورای اولیک» در اتریش را ذکر میکرد؛ شورایی از سیاستمداران و درباریان در وین که با دخالتهای بیمورد خود در تصمیمات فرماندهان نظامی در میدان نبرد، بارها باعث شکستهای فاجعهبار ارتش هابسبورگ شده بودند. درس واضح بود: دولت باید بهترین ژنرال خود را انتخاب کند، به او اختیارات کامل بدهد و سپس کنار بنشیند تا او بر اساس اصول علمی، جنگ را به پیروزی برساند.
این دیدگاه برای افسران قرن نوزدهم که در حال شکل دادن به هویت یک «حرفهی» نظامی مستقل بودند، مانند موسیقی دلنوازی بود. آنها دیگر نمیخواستند ابزار دست اشراف یا بازیچهی سیاستمداران باشند. آنها متخصصان یک علم پیچیده بودند و نظریات ژومینی، مبنای تئوریک این استقلالطلبی را فراهم میکرد. این رویکرد، راه را برای ایجاد یک شکاف خطرناک میان تفکر نظامی و اقتدار سیاسی هموار کرد؛ شکافی که مصیبتهای بسیاری در قرن بیستم به بار آورد.
نمیتوان از ژومینی سخن گفت و به رقیب بزرگ فکری او، کلاوزویتس، اشاره نکرد. این دو، که تقریباً همعصر بودند و در دو سوی جبههی جنگهای ناپلئونی خدمت میکردند، دو قطب متضاد در تفکر نظامی را نمایندگی میکنند. اگر ژومینی پیامبر «علم جنگ» بود، کلاوزویتس کاهن اعظم «فلسفهی جنگ» بود.
برای ژومینی، جنگ یک مسئلهی علمی با راهحلهای مشخص بود. او به دنبال قطعیت، سادگی و دستورالعملهای تجویزی بود. کتابهای او، بهویژه «خلاصهی هنر جنگ»، شبیه به کتابهای درسی مهندسی هستند: واضح، قاعدهمند و کاربردی.
در مقابل، کلاوزویتس جنگ را پدیدهای ذاتاً پیچیده، آشوبناک و غیرقابلپیشبینی میدید. او از «اصول» ثابت بیزار بود و معتقد بود جنگ بیش از آنکه علم باشد، یک درام انسانی است که تحت تأثیر «اصطکاک» (عوامل پیشبینینشده)، شانس و احساسات شدید قرار دارد. مشهورترین جملهی او این است که «جنگ، ادامهی سیاست با ابزارهای دیگر است». برای کلاوزویتس، جدا کردن جنگ از بستر سیاسیاش، امری پوچ و بیمعنا بود.
در قرن نوزدهم، ژومینی برندهی بیچونوچرای این دوئل بود. نوشتههای کلاوزویتس، که پس از مرگش منتشر شد، سنگین، فلسفی و برای بسیاری از نظامیان، غیرقابل فهم و غیرکاربردی به نظر میرسید. اما دستورالعملهای ساده و روشن ژومینی، دقیقاً همان چیزی بود که دانشکدههای نظامی به دنبالش بودند تا به افسران جوان آموزش دهند. در نتیجه، برای نزدیک به یک قرن، تفکر نظامی در اروپا و آمریکا عمیقاً «ژومینیایی» بود، حتی زمانی که نام کلاوزویتس بر سر زبانها افتاد، بسیاری او را از طریق عینک ژومینی میخواندند و تنها بر جنبههایی از کار او که بر نبرد قاطع و تهاجم تأکید داشت، تمرکز میکردند.
با تمام ادعای جهانشمول بودن، سیستم علمی ژومینی یک نقطهی کور بزرگ داشت: جنگهای نامنظم یا «جنگهای عقیدتی». او خود در دو نمونه از این جنگها شرکت کرده بود: تهاجم فاجعهبار فرانسه به اسپانیا و لشکرکشی مرگبار به روسیه. در هر دو مورد، ارتش بزرگ ناپلئون نه در برابر یک ارتش منظم، بلکه در برابر مقاومت سراسری یک ملت قرار گرفت.
در این نوع جنگها، مفاهیم کلیدی ژومینی مانند «نقطهی تعیینکننده» و «خطوط عملیات» رنگ میباختند. دشمن همهجا بود و هیچجا نبود. هیچ مرکز ثقلی وجود نداشت که با یک حملهی متمرکز بتوان آن را نابود کرد. ژومینی این جنگها را «خطرناک و اسفناک» مینامید و آنها را نوعی «ترور سازمانیافته» میدانست که با جنگ «شرافتمندانه و جوانمردانه» میان ارتشهای حرفهای تفاوت داشت.
او اذعان میکرد که اصول استراتژیک او در این شرایط کاربرد چندانی ندارند و تنها راهحل، ترکیبی از نیروی نظامی و تدابیر سیاسی هوشمندانه برای کنترل مناطق اشغالی است. اما این موضوع را به عنوان یک استثنای ناخوشایند مطرح میکرد و به سادگی از کنار آن میگذشت. او نتوانست یا نخواست بپذیرد که این «استثنا» ممکن است در آینده به یک «قاعده» تبدیل شود. این ناتوانی در تحلیل جنگهای نامتقارن، بزرگترین ضعف نظریهی او بود؛ ضعفی که در قرن بیستم و بیستویکم، با ظهور جنگهای رهاییبخش ملی و درگیریهای چریکی، بیش از پیش آشکار شد.
تاثیر ژومینی بر تفکر نظامی غرب بسیار عمیق و ماندگار بود. در ایالات متحده، آکادمی نظامی وستپوینت برای چندین دهه به معبد آموزههای او تبدیل شد. افسرانی که بعدها در جنگ داخلی آمریکا فرماندهی ارتشهای شمال و جنوب را بر عهده گرفتند، همگی شاگردان مکتب ژومینی بودند و تلاش میکردند اصول او را در میدان نبرد پیاده کنند.
آلفرد تایر ماهان، نظریهپرداز بزرگ نیروی دریایی، آگاهانه همان کاری را برای «قدرت دریایی» انجام داد که ژومینی برای جنگ زمینی کرده بود و اصول تمرکز نیرو و نبرد قاطع را به دریاها گسترش داد.
حتی پس از کشتارهای هولناک جنگ جهانی اول، که بسیاری «علم جنگ» را به سخره گرفتند، شبح ژومینی به حیات خود ادامه داد. نظریهپردازان جدیدی مانند لیدل هارت با تأکید بر «رهیافت غیرمستقیم» و تئوریسینهای جنگ برقآسا (Blitzkrieg) در آلمان، گرچه ممکن بود خود را ژومینیایی ندانند، اما در هستهی تفکرشان همان میل به یافتن یک راهحل فنی و استراتژیک برای غلبه بر دشمن، بدون درگیر شدن در یک جنگ فرسایشی تمامعیار، دیده میشد.
شاید تکاندهندهترین جنبهی میراث او، تداوم «ذهنیت ژومینیایی» در عصر مدرن باشد. امروزه، استراتژیستها در اتاقهای فکر و وزارتخانههای دفاع، با استفاده از مدلسازیهای کامپیوتری و تحلیل سیستمها، سناریوهای جنگی را طراحی میکنند. آنها متغیرهایی مانند تعداد نیروها، قابلیتهای تسلیحاتی، زمان و مکان را وارد مدلهای خود میکنند تا بهینهترین «گزینهی استراتژیک» را بیابند. این رویکرد، که جنگ را به یک بازی عملیاتی با متغیرهای محدود تقلیل میدهد و عوامل پیچیدهی فرهنگی، سیاسی و روانی را به حاشیه میراند، در واقع روح همان کاری است که ژومینی دو قرن پیش با قلم و کاغذ انجام داد.
او به دنبال یک فرمول برای پیروزی بود؛ فرمولی که بتواند آشوب غیرقابلکنترل جنگ را به یک مسئلهی قابل حل تبدیل کند. این وسوسهی یافتن یک راهحل ساده و علمی برای پیچیدهترین و تراژیکترین فعالیت انسانی، هنوز هم ذهن رهبران و نظامیان را به خود مشغول داشته است. آنتوان-هانری ژومینی شاید در گمنامی نسبی از دنیا رفته باشد، اما شبح او، با ایمان راسخش به اصول تغییرناپذیر و هندسهی بیرحم نبرد، همچنان بر فراز میدانهای جنگ و کریدورهای قدرت سرگردان است. او به ما آموخت که چگونه به جنگ «فکر کنیم»، اما شاید به قیمت فراموش کردن اینکه چرا «میجنگیم».