رویداد۲۴ | «او [کوروش]در میان همسالانش، نه تنها در زیبایی، که در آزادگی و خوی، سرآمد همگان بود... و در گفتار و کردارش، چیزی از نجابت ذاتی یک پادشاه هویدا بود... طبیعت او را نه برای زندگی خصوصی، که برای فرمانروایی آفریده بود.» گزنفون، کوروشنامه
در پهنه تاریخ، نام فاتحان با خون و آتش گره خورده است. اما در این میان، نام یک نفر، حتی بر زبان مغلوبان، با احترام و ستایش آمیخته است. گزنفون، سرباز و فیلسوف یونانی که قومش طعم تلخ شکست از پارسیان را چشیده بود، یک قرن و نیم پس از مرگ کوروش، در وصف او چنین نوشت: «او با گروهی کوچک از پارسیان آغاز کرد... سوریه، آشور، عربستان، کاپادوکیه... لیدیه... و بابل را فتح کرد... او بر باکتریا، هند و کیلیکیه نیز حکمرانی کرد... او یونانیان آسیایی را نیز تحت سلطه خود درآورد».
این ستایش شگفتانگیز از جانب یک رقیب، پرسشی بنیادین را پیش میکشد: راز کوروش چه بود؟ او چگونه توانست نه تنها وسیعترین امپراتوری جهان باستان را بیافریند، بلکه مدلی از «سلطنت جهانی» ابداع کند که تا قرنها بعد، الگوی فرمانروایانی، چون اسکندر و سزار باقی ماند؟ امروز، نام او در کتابهای مدیریت به عنوان نماد یک رهبر آرمانی تکرار میشود. اما آیا واقعیت تاریخی، این تصویر اسطورهای را تاب میآورد؟
برای یافتن پاسخ، باید از ورای افسانهها، به ریشههای مردی بنگریم که از گمنامی کوهستانهای انشان برخاست و «شاه چهارگوشه جهان» نام گرفت.
تصویر رایج از کوروش به عنوان یک شاهزاده پارسی، با آنچه منابع کهنتر، بهویژه استوانه معروف خود او، به ما میگویند، همخوانی کامل ندارد. او نه از یک مرکز شهری باشکوه، که از دل کوهستانهای صعبالعبور زاگرس در جنوب غربی ایران برخاست؛ مردی با پیشینهای شاید کوچنشین و تباری آمیخته.
در استوانه کوروش، آن سند گرانبهایی که شاید طنین صدای خود او را در خود داشته باشد، او خود را نه «شاه پارس»، که «شاه انشان» میخواند و نسب خود را به «تیسپ» میرساند. انشان، شهری باستانی و مرکز مهم تمدن ایلامی بود که در قرن ششم پیش از میلاد، یعنی در زمانه ظهور کوروش، به شهری متروک بدل شده بود. اینکه کوروش خود را به مکانی متروک، اما با پیشینهای کهن منتسب میکند، نظریه کوچنشین بودن او را تقویت میکند. او رهبر یا رئیس قبیلهای بود که با پیوند زدن خود به گذشتهای باشکوه، در پی کسب مشروعیت بود.
حتی نام «پارسی» نیز تا زمان جانشین او، داریوش بزرگ، به صراحت برای توصیف او به کار نرفته است. داریوش بود که برای اولین بار با افتخار اعلام کرد: «من پارسی هستم». کوروش هرگز چنین نکرد. او همواره «کوروش انشانی» بود. این تمایز، صرفاً یک نکته تاریخی جزئی نیست؛ این نشان میدهد که هویت کوروش، سیالتر و پیچیدهتر از آن چیزی بود که بعدها امپراتوری او به نمایش گذاشت. او محصول یک فرهنگ آمیخته بود و شاید همین پیشینه به او اجازه داد تا امپراتوریای چندملیتی را نه بر پایه یک هویت قومی واحد، که بر اساس یک ایده فراگیرتر بنا نهد.
افسانههای یونانی، کوروش را جوانی برومند در هنگام آغاز فتوحاتش به تصویر میکشند. اما شواهد باستانشناسی، داستانی متفاوت را روایت میکند. ما به لطف کتیبههای بابلی میدانیم که خبر مرگ کوروش در چهارم دسامبر سال ۵۳۰ پیش از میلاد به بابل رسید. از آنجا که منابع یونانی میگویند او حدود ۳۰ سال سلطنت کرد، آغاز پادشاهی او به حدود سال ۵۶۰ پیش از میلاد میرسد. این بدان معناست که کوروش زمانی که به پادشاهی انشان رسید، مردی چهلساله و باتجربه بود و هنگامی که کنترل ارتش قدرتمند «اومَنمَنده» (که اغلب به اشتباه «ارتش مادها» خوانده میشود) را به دست گرفت، حدودا ۵۰ سال داشت. ما با یک استراتژیست کارکشته و مردی میانسال مواجهیم که موفقیتهایش نه حاصل شانس و جوانی، که نتیجه یک عمر تجربه بود.
هیچچیز بهاندازه داستان تولد یک پادشاه، نشاندهنده درهمتنیدگی اسطوره و سیاست نیست. مورخان یونانی، بهویژه هرودوت، داستانی شگرف را نقل میکنند که هسته اصلی «اسطوره کوروش» را شکل میدهد. این داستان، که بیتردید برای توجیه به قدرت رسیدن او ساخته و پرداخته شده، تصویری روشن از چگونگی استفاده از ابزارهای ایدئولوژیک در جهان باستان ارائه میدهد.
بر اساس این روایت، آستیاگ (ایشتوویگو)، پادشاه ماد و پدربزرگ کوروش، پس از دیدن خواب اول (جاری شدن سیلاب از دخترش) و شوهر دادن او به یک نجیبزاده پارسی، اسیر خوابی هولناکتر شد. هرودوت این لحظه سرنوشتساز را اینگونه ثبت کرده است: «آستیاگ پس از آنکه کوروش را به پارس بازپس فرستاد... به خوابی دیگر فرو رفت. این بار چنان دید که از شرمگاه دخترش تاکی برمیروید و این تاک، بر سراسر آسیا سایه میافکند. او این خواب را نیز بر مغان عرضه کرد... آنان گفتند که... نوهاش به جای او بر تخت خواهد نشست. آستیاگ با شنیدن این سخنان، کوشید تا خود را از این خطر مصون دارد...، اما گمان میکنم که تقدیر الهی را هیچ انسانی نتواند دور سازد.»
تحلیل این رؤیای هولناک، گشودن طوماری از الهیات سیاسی، اسطورهشناسی قدرت و سرنوشت محتوم در جهان باستان است. این خواب، به مراتب قدرتمندتر از رؤیای اول است. «تاک» در اساطیر باستان، نماد باروری، تبار، رشد ارگانیک و نیروی حیاتی الهی است. اینکه این تاک از «شرمگاه دخترش» برمیخیزد، به شکلی عریان و بیولوژیک، تأکید میکند که منشأ این قدرت، مستقیماً از «تبار» و «زهدان» دختر اوست؛ این یک تهدید خارجی نیست، خطری است که از خون خود پادشاه برمیخیزد؛ و در نهایت، «سایه افکندن بر سراسر آسیا» یک بیانیه ژئوپلیتیک و به معنای تسلط کامل و برپایی یک امپراتوری جهانی است.
«مغان» (Magoi) که آستیاگ خواب خود را بر آنان عرضه میکند، صرفاً فالگیر یا کاهنان عادی نبودند. آنها یک کاست (طبقه موروثی) قدرتمند در دربار مادها و سپس هخامنشیان بودند؛ روشنفکران، دانشمندان، فلاسفه و متکلمان جهان باستان ایران. آنها حافظان سنتهای شفاهی، متخصصان تفسیر نشانههای الهی و ستارهشناسانی بودند که معتقد بودند سرنوشت امپراتوریها در افلاک نوشته شده است. شهرت آنها به عنوان دانایان اسرار آسمانی قرنها بعد، در روایت انجیل متی بازتاب یافت؛ آنجا که «سه مغ از شرق»، با رصد همان نشانههای آسمانی (ستاره بیتاللحم)، تولد «پادشاهی» جدید را تشخیص دادند و به نمایندگی از عالیترین سطح خرد بشری، در برابر امر الهی زانو زدند. حضور «مغان» در داستان میلاد عیسی، ادامه مستقیم همان اعتباری است که مغان صدها سال پیش در دربار مادها به عنوان مفسران خوابهای سرنوشتسازی، چون رؤیای آستیاگ کسب کرده بودند.
و اینجاست که با تراژدی سرنوشت محتوم روبهرو میشویم. آستیاگ هراسان، با شنیدن همین تفسیر از مغان، این بار دستور میدهد نوزاد (کوروش) را به کوهستان برده و رها کنند تا طعمه ددان شود.
در این نقطه، اسطوره، الگوی کهن «قهرمان رهاشده» (مانند سارگون اکدی، موسی یا رومولوس) را بازتولید میکند. هارپاگ، وزیر آستیاگ، دل رحم میآورد و کودک را به چوپانی میسپارد. چوپان نیز او را به جای فرزند مرده خود میپذیرد و کوروش در گمنامی و سختی، اما با خوی شاهانه، رشد میکند. سالها بعد، هویت او در پی یک بازی کودکانه که در آن نقش پادشاه را ایفا میکند، فاش و به دربار بازگردانده میشود.
این داستان چه ریشه در واقعیت داشته باشد و چه تماماً برساختهای سیاسی باشد، یک شاهکار ایدئولوژیک است؛ ماشینی دقیق برای تولید «مشروعیت». این صرفا یک افسانه دلنشین برای سرگرم کردن درباریان نیست؛ این سندی است که حقانیت یک امپراتوری نوین را بر سه پایه استوار بنا میکند:
نخست، مشروعیت دوگانه یا وحدتبخش. کوروش دیگر صرفاً یک شورشی پارسی علیه ارباب مادی خود نیست. او فرزند ماندانا، دختر آستیاگ، و وارث خون سلطنتی مادهاست. او در عین حال، نماد عروج قدرت پارسی از سوی پدر است. در وجود او، دو قوم رقیب، مادها و پارسها، به یگانگی میرسند. او نه غاصب تاج و تخت ماد، که وارث طبیعی آن است که حق مادری خود را با قدرت پدریاش در هم آمیخته. این روایت، انتقال قدرت را نه یک «فتح»، که یک «وحدت» بازتعریف میکند.
دوم، تقدیر محتوم الهی. این داستان، کوروش را به ابزار اراده خدایان بدل میکند. آستیاگ با دو خواب هولناک، از آینده خبردار میشود. او با تمام قوا میکوشد تا از این تقدیر بگریزد؛ نوه خود را به کوهستان میسپارد تا طعمه ددان شود. اما همین تلاش برای نابودی، خود، ابزار تحقق سرنوشت میشود. کوروش با دور شدن از دربار، زنده میماند و نیرومند میشود. این روایت به همگان پیامی روشن میدهد: فرمانروایی کوروش، امری زمینی و حاصل شمشیرزنی صرف نیست، بلکه طرحی آسمانی است که حتی خود پادشاه ماد نیز، نادانسته، در اجرای آن نقش داشته است. مقاومت در برابر کوروش، مقاومت در برابر اراده خدایان است.
و سرانجام، سومین و شاید مهمترین پایه: مشروعیت مبتنی بر شایستگی. این اسطوره، کوروش را از یک شاهزاده لوس و بیتجربه درباری متمایز میکند. او در ناز و نعمت کاخ و در میان دسیسههای حرمسرا بزرگ نشده است. او در طبیعت وحشی، در میان چوپانان، و با سختی رشد کرده است. «شاهخویی» او، ذاتی و طبیعی است، نه اکتسابی و تصنعی. او پادشاهی «طبیعی» (Natural King) است. زمانی که در آن بازی کودکانه، نقش پادشاه را با چنان صلابت و عدالتی ایفا میکند که اشرافزادهای را به شکایت وامیدارد، او در حال اثبات این است که شایستگی رهبری در خون اوست، نه در تختی که بر آن مینشیند. این روایت، کوروش را به عنوان رهبری «برتر» معرفی میکند که نه به واسطه تولد، که به واسطه «توانایی» ذاتیاش، شایسته سلطنت بر آسیاست.
این اسطوره، ابزاری قدرتمند برای توجیه شورش او علیه پدربزرگش بود. او یک غاصب نبود؛ او در حال پس گرفتن آن چیزی بود که سرنوشت برایش رقم زده بود.
بیشتر بخوانید:
کوروش کبیر؛ اسطورهای برای جعل ایدئولوژیک تاریخ
داریوش بزرگ ؛ پادشاه مقتدر هخامنشی
خشایارشا پادشاه جنگطلب هخامنشی
چهره دوگانه هخامنشیان؛ بهشت و جهنم در یک امپراتوری | چگونه رویا و وحشت در هم تنیده شد؟
داریوش سوم، آخرین شاه هخامنشی که شاهد فروپاشی یکی از بزرگترین تمدنهای تاریخ شد!
کوروش این امپراتوری را چگونه فتح کرد؟ او این کار را با ارتشی انجام داد که خودش آن را نساخته بود، بلکه آن را به زیرکی به دست آورده بود. این ارتش، «اومَنمَنده» نام داشت؛ نامی اسطورهای در میانرودان که به ارتش مخوفی اطلاق میشد که از کوهستانها سرازیر میشد. این ارتش، پیش از کوروش، تحت کنترل پادشاهان ماد بود، اما یک ارتش قومی واحد نبود. این نیرو، مجموعهای چندملیتی از جنگجویان شهرهای مستقر در امتداد «راه بزرگ خراسان» بود؛ جادهای حیاتی که از میان رشتهکوههای زاگرس عبور میکرد.
ریشههای این ارتش، احتمالاً به دستههای راهزنی بازمیگشت که بر این جاده مسلط بودند و کارشان کسب ثروت بود. انگیزه اصلی آنها، غنیمت بود. در حدود سال ۵۵۰ پیش از میلاد، اتفاقی شگرف رخ داد. منابع بابلی و یونانی همگی متفقالقولند که کوروش این ارتش را در نبرد شکست نداد؛ بلکه ارتش ایشتوویگو (آستیاگ) به او «پیوست». این ارتش غنیمتجو، در کوروش، فرماندهای موفق و باتجربه را دید که میتوانست آنها را به ثروت بیشتر برساند.
اما بزرگترین نبوغ کوروش، نظامی صِرف نبود. اگر به مسیر فتوحات او نگاه کنیم، درمییابیم که او نقشهای هوشمندانهتر از تصرف صِرف سرزمین در سر داشت. در ذهن کوروش، جهان نه مجموعهای از سرزمینها، که شبکهای از «راهها» بود.
اولین حرکت بزرگ او پس از تحکیم قدرت، به سوی «حران» بود. حران، یک شاهراه حیاتی بود؛ نقطهای که راههای شمال به کاپادوکیه، جنوب به شام و مدیترانه، و شرق به فلات ایران را به هم متصل میکرد. سپس به سوی سارد، پایتخت لیدیه، حرکت کرد تا به شهرهای یونانینشین ساحل اژه و دریای مدیترانه دست یابد. این شهرهای یونانی، فناوری نوینی به نام «سکه» را ضرب میکردند. کوروش، با درایت، پس از فتحی که با خشونت تمام انجام شد، از همین نظام پولی برای گشودن درهای تجارت با مصر و سراسر مدیترانه بهره برد. فتوحات او در شرق نیز همین الگو را دنبال میکرد: پیمودن راه بزرگ خراسان تا سغد و باکتریا، یعنی مسیر آینده جاده ابریشم و منبع طلا و سنگهای گرانبها.
کوروش یک استراتژیست اقتصادی بود. او فهمیده بود که قدرت واقعی، نه در اشغال زمین، که در کنترل «مسیرها» و «ثروت» نهفته است.
این امپراتوری نوظهور، به یک ایدئولوژی جدید نیاز داشت. کوروش چگونه میتوانست این گستره عظیم از اقوام و ملتهای گوناگون را زیر یک پرچم متحد کند؟ او این کار را با بازآفرینی هوشمندانه مفاهیم دینی و سیاسی موجود انجام داد.
پادشاهان آشور، پیش از او، از عنوانی پرطمطراق به نام «شاه چهارگوشه جهان» استفاده میکردند. این عنوانی بود که ادعای سلطنت جهانی داشت، هرچند خود آشوریان در عمل محدودیتهای امپراتوری خود را میپذیرفتند. کوروش این عنوان را برگرفت، اما برخلاف آشوریان، او واقعاً آن را «زندگی» کرد. او مرزها را به جایی رساند که هیچ پادشاه آشوری یا بابلی هرگز تصور نمیکرد.
نقطه عطف این ایدئولوژی، فتح بابل بود. اینجا، کوروش دست به یک انقلاب در الهیات سیاسی زد. استوانه کوروش، که پس از فتح بابل نوشته شد، یک بیانیه سیاسی بینظیر است. او در این استوانه، خود را نه یک فاتح بیگانه، بلکه «برگزیده» مردوک، خدای بزرگ بابلیان، معرفی میکند. او ادعا میکند که نبونئید، پادشاه بابل، به خدایان بیاحترامی کرده و مردوک، در جستجوی فرمانروایی دادگر، دست او (کوروش) را گرفته و او را به بابل فراخوانده تا نظم را بازگرداند.
این یک شاهکار تبلیغاتی (پروپاگاندا) بود. برخلاف آشوریان که مردمان مغلوب را به زور کوچ میدادند و خدایانشان را تحقیر میکردند، کوروش خود را «ناجی» و «آزادکننده» معرفی کرد. او به جای تحمیل خدایان خود، خدایان محلی را ستود و خود را نماینده اراده آنان بر روی زمین خواند.
این همان مدلی بود که او در قبال یهودیان به کار برد. منابع کتاب مقدس (کتاب عزرا) روایت میکنند که کوروش به یهودیان در بند بابل اجازه داد به اورشلیم بازگردند و معبد خود را بازسازی کنند. این اقدام چنان تأثیری بر آنان گذاشت که در کتاب اشعیا، کوروش، یک غیر یهودی، «مسیح» (به معنای تدهینشده یا برگزیده خداوند) نامیده میشود.
اینکه انگیزه کوروش از این کار، اعتقاد شخصی به یهوه بوده یا یک حرکت استراتژیک هوشمندانه برای ایجاد یک منطقه حائل وفادار در مسیر حمله احتمالی به مصر (کاری که پسرش کمبوجیه آن را تمام کرد)، محل بحث است. اطلاق «آزادی مذهبی» به این سیاست، نگاهی امروزی به گذشته است. اما نتیجه، یکسان بود: کوروش مدلی از امپراتوری را ابداع کرد که بر «رواداری» عملگرایانه استوار بود.
او به مردمان مغلوب اجازه داد تا ساختارهای سیاسی، اجتماعی و مذهبی خود را حفظ کنند، تا زمانی که به او وفادار بمانند و مالیات مقرر را بپردازند. این، بنیان ایدئولوژیک «شاه شاهان» بود: او پادشاه برتر بود که بر پادشاهان محلی و خدایان محلی، در کمال احترام، نظارت میکرد.
بزرگترین چالش یک فاتح کوچنشین، اداره یک امپراتوری پهناور و مستقر است. کوروش این چالش را چگونه مدیریت کرد؟ او ابتدا برای خود یک «مرکز» آفرید، اما نه یک کلانشهر شلوغ، بلکه یک «باغ». او در دشت پلوار در پاسارگاد، دست به کاری خارقالعاده زد. او که ایدههای گوناگونی را از سراسر امپراتوری وام میگرفت، مفهوم «باغ» را، که در بینالنهرین با الوهیت و پادشاهی پیوند خورده بود (مانند باغهای معلق بابل)، انتخاب کرد. اما کوروش این ایده را واژگون کرد. به جای ساختن باغی در کنار یک کاخ، او دشتی وسیع را با استفاده از شبکههای آبیاری پیچیده، به یک «باغ» عظیم به طول بیش از یک کیلومتر تبدیل کرد و سپس ساختمانهای کاخمانند را در سراسر آن «پراکند».
این یک بیانیه سیاسی و ایدئولوژیک قدرتمند بود. در سرزمینی که تا پیش از آن کشاورزی در آن دشوار بود، کوروش با رام کردن طبیعت و آوردن آب، «بهشتی» زمینی (پردیس) آفرید. این نمادی از قدرت مطلق او بر محیط بود؛ همانطور که در متون مقدس آمده، «خداوند در خنکای عصر در باغ گام برمیدارد»، کوروش نیز در باغ خود گام برمیداشت.
او همچنین از هنر به عنوان ابزار ایدئولوژیک استفاده کرد. در معدود نقشبرجستههای باقیمانده در پاسارگاد، پیکرهای دیده میشود که لباسی ترکیبی از پوشاک مردمان مختلف امپراتوری بر تن دارد. این تصویری از یک امپراتوری متحد بود که از این مرکز نوین، یعنی باغ پادشاه، به بیرون گسترش مییافت.
کوروش در میدان نبرد درگذشت. میراث او بلافاصله توسط پسرش کمبوجیه، که مصر را فتح کرد، ادامه یافت. اما معمار واقعی و سازماندهنده امپراتوری هخامنشی، مردی بود که پس از کمبوجیه به قدرت رسید: داریوش بزرگ.
اگر کوروش «فاتح بزرگ» بود، داریوش «مغز متفکر امپراتوری» بود. او بود که امپراتوری را به معنای واقعی کلمه «تأسیس» کرد. او سیستم ساتراپی (شهربانی) را که کوروش آغاز کرده بود، مدون و منظم کرد. او اولین کسی بود که خود را «پارسی» خواند و هویتی ملی برای امپراتوری تعریف کرد. او با ساخت کاخهای باشکوه تخت جمشید و شوش، ایدئولوژی شاهنشاهی را به شکلی منسجم و خیرهکننده به نمایش گذاشت. کوروش امپراتوری را فتح کرد؛ داریوش آن را ساخت.
میراث کوروش، همچون ژانوس، خدای رومی آغازها و پایانها، دو چهره دارد؛ چهرههایی که به دو سوی مخالف مینگرند، اما بر یک پیکر واحد استوارند.
از یک سو، چهره «مرد» قرار دارد: کوروش واقعی. یک استراتژیست بینهایت عملگرا، برآمده از گمنامی کوهستانهای کوچنشین، که بوی خون و غبار میدان نبرد را بهخوبی میشناخت. این کوروش، آن قدیس بخشندهای که افسانهها میسرایند، نبود. او مرد زمانه خویش بود؛ مردی که در صورت لزوم، با بیرحمی تمام ضربه میزد. ویرانههای سارد و سرکوب خشن شهرهای یونانی که در برابرش ایستادند، گواه آن است که «پدر» مهربان، میتوانست پنجههای آهنین نیز داشته باشد. او بهخوبی میدانست که ترس، اهرمی به همان اندازه قدرتمند است که سخاوت. نبوغ این مرد، در درک غریزی شاهرگهای قدرت بود: او فهمید که امپراتوری نه بر زمین، که بر «راهها» استوار است و کنترل شریانهای تجاری، مهمتر از اشغال خاک است؛ و مهمتر از آن، او استاد مسلم «الهیات سیاسی» بود؛ او میدانست که برای حکومت بر ملتها، باید خدایان آنان را ستایش کند و خود را، چنانکه در بابل کرد، نه یک فاتح بیگانه، که «ناجی» برگزیده خدایان محلی معرفی کند.
از سوی دیگر، چهره درخشان «اسطوره» ایستاده است؛ و شگفتانگیزترین بخش ماجرا اینجاست: این اسطوره، این تصویر آرمانی، نه توسط کاتبان خودش، که عمدتاً توسط «دشمنان شکستخوردهاش» یعنی یونانیان، ساخته و پرداخته شد. آنان در این «بربر» فاتح، چیزی را دیدند که در حاکمان خود نمییافتند. آنان او را نه یک مستبد شرقی، که «پدر» و تجسم «پادشاه خیرخواه» نامیدند. گزنفون و افلاطون، فلسفه رهبری آرمانی خود را بر چهره او فرافکندند. آنان کوروشی را نساختند که بود، بلکه کوروشی را آفریدند که باید میبود. این همان تصویری است که گزنفون در کوروشنامه جاودانه کرد و امروز، پس از بیست و پنج قرن، در ستونهای مجلات مدیریت و کسبوکار، به عنوان الگوی رهبری بازتولید میشود.
بنابراین، بزرگترین دستاورد کوروش بزرگ را نباید در سنگهای عظیم پاسارگاد یا در تسخیر دروازههای تسخیرناپذیر بابل جستوجو کرد. اینها تنها پوسته و کالبد پیروزیهای او بودند. میراث حقیقی او، چیزی به مراتب شکنندهتر، اما جاودانهتر بود: او مخترع یک «ایده» بود؛ ایدهای چنان رادیکال که مسیر تاریخ بشر را برای همیشه تغییر داد.
پیش از او، جهان تنها «فاتحان» را میشناخت؛ امپراتوریها بر پایه وحشت، بردهکشی، کوچ اجباری اقوام، و درهم شکستن خدایان مغلوب بنا میشدند. آشوریان به خود میبالیدند که چگونه شهرها را با خاک یکسان کرده و ملتها را از ریشه برکندهاند.
اما کوروش، این شاهزاده برآمده از کوهستان، پارادایم را شکست. او «امپراتوری جهانی» را نه به مثابه یک ماشین جنگی، که به مثابه یک «پیمان سیاسی» بازآفرینی کرد. نبوغ او درک این واقعیت بود که وحشت، شالودهای سست برای بنایی به وسعت جهان شناختهشده است. او به جای آن، «رواداری» را جایگزین کرد؛ نه رواداری منفعلانه یک قدیس، بلکه رواداری هوشمندانه و عملگرایانه یک استراتژیست چیرهدست.
او مفهوم «سلطنت فرا-قومی» را ابداع کرد. او فهمید که برای حکمرانی بر جهان، نباید همگان را «پارسی» کند؛ بلکه باید خود، برای هر ملتی، همان چیزی شود که آنان بدان نیاز داشتند. او در بابل، ردا و عنوان پادشاهان باستانی را بر تن کرد و خود را «برگزیده مردوک» خواند تا نظم را به معابد بازگرداند. برای یهودیان در بند، او نه یک فاتح بیگانه، که «مسیح» موعود و فرستاده یهوه بود که آنان را برای بازسازی معبدشان به اورشلیم بازمیگرداند. او به یونانیان اجازه داد ساختارهای سیاسی خود را حفظ کنند، مادامی که به «شاه شاهان» وفادار بمانند.
در همین نقطه است که فرد واقعی (تاریخی) و اسطوره، واقعیت و روایت، چنان استادانه در هم میآمیزند که پس از گذشت بیست و پنج قرن، تفکیک آن دو از یکدیگر ناممکن است. کوروش تنها یک فرمانده نظامی نبود؛ او بزرگترین راوی و معمار داستان خویش بود. او واقعیتی فیزیکی ساخت و همزمان، افسانهای چنان قدرتمند پرداخت که حتی دشمنان شکستخوردهاش (یونانیان) او را نه به چشم یک «بربر» وحشی، که به دیده «پدر» و الگوی «پادشاه آرمانی» نگریستند.
پیروزی نهایی کوروش نه بر کِروزوس و نه بر نَبونئید، که بر خودِ «زمان» بود. امپراتوری فیزیکیاش صدها سال پیش فروپاشید، ستونهای پاسارگاد در گذر ایام فرسودند، اما «ایده» او – ایده یک جهان متحد، اما متکثر، یک امپراتوری چندصدایی که بر رضایت (و نه فقط زور) بنا شده است؛ هنوز زنده است و در رگهای تمدن بشری جریان دارد.