افروغ: نباید روشنفکران را طرد کنیم
رویداد۲۴-«برخی اوقات سکوت خود فریاد است»؛ این سخن عماد افروغ چهره نام آشنای حوزه سیاست و فرهنگ است که چند سالی است ترجیح داده به دور از عرصه رسمی سیاست کنش گری داشته باشد. سیاست را البته نفی نمیکند اما از «سیاست زدگی» بسیار مینالد بخصوص که از نظر او فرهنگ هم در چنبره همین پدیده دچار آفت و آسیب شده است.به بهانه طرح بحثهایی که این روزها از سوی اصولگرایان درباره تجدید نظر در این مجموعه سیاسی و نئواصولگرایی مطرح شده به سراغ افروغ رفتیم که خود سالها پیش و در دوره اوج قدرت اصولگرایان، علم نقد درون گفتمانی را بلند کرده بود اما سرخوشان قدرت بهایی به ایدهاش ندادند. افروغ اما روی خوشی نشان نداد که گذشتهها را مرور کند تنها به این جمله بسنده کرد که از اصول عدول نکرده بلکه تعهدی دربرخی مدعیان ندیده است. او که این روزها دلمشغول علوم اجتماعی و فرهنگ است، میگوید بخش مدنی فرهنگ جامعه مقاومت لازم در برابر نابسامانیها و تصمیمگیریهای نادرست بخش رسمی فرهنگ را ندارد. افروغ بر طیفی که حکم به پایان روشنفکری و آغاز دوره تخصصگرایی دادهاند هم خرده میگیرد و میگوید کسانی این ادعاها را مطرح میکنند که خودشان مدرک هم ندارند.
آقای دکتر شما در یک دهه اخیر سه ساحت سیاستمداری، آکادمیسین و روشنفکری را تجربه کردهاید. بفرمایید این ساحتها چه تفاوتهایی با هم دارند و شما فعالیت در کدام حوزه را ترجیح میدهید؟
همه ما در معرض تغییر و شدن و کمال قرار داریم. منتها بعضی گوش شنوایی نسبت به این شدن و تغییر دارند و بعضی به خاطر برخی منافع یا مصالح گوش خود را میبندند. از خدا خواستهام که نسبت به «شدن» گوشم شنوا باشد. این شدن و تغییر بنده همواره همراه با یک تفکر دیالکتیک بوده که به کمال رسیده است. در سال 1378 بود که هنگام تحقیق درباره آزادی و دموکراسی در اندیشه امام خمینی(ره) متوجه یک کلگرایی توحیدی در اندیشه ایشان شدم. این کلگرایی را به نگرش ناثنوی ملاصدرا که یک «وحدت در عین کثرت» است ربط دادم. این نگرش وحدت در کثرت از آن زمان تاکنون با بنده بوده و در بنده به کمال رسیده است. لذا زمانی که یک نفر پذیرای تفکر دیالکتیک یا وحدت در عین کثرت یا نگرش منظومهای میشود، دیگر نباید از او این سؤال را پرسید که شما سه ساحت جداگانه داشتهاید. باید گفت سه ساحت متفاوت در عین ربط داشتهاید. دیالکتیک یک تفکر «هم وقوعی» تمایز در عین اتصال است. اصولاً بهتر است همه اینها را زیر یک چتر بزرگتر به نام زندگی قرار دهیم. مگر ما در زندگی سیاست ورزی نداریم؟ مگر اندیشهورزی و آگاهی بخشی نداریم؟ همواره یک تفکر دیالکتیکی بر ذهنم حاکم بوده است، حال زمانی در استتار بوده است و چندان متفتن آن نبودهام و زمانی به آن آگاهتر و ملتزمتر شدهام.
این نگرش منظومهای و دربرگیرنده را نیز یک ضرورت و نیاز برای بشر پراکندهاندیش و تفاوتگرای افراطی و بویژه برای محافل علمی و عالمان علوم انسانی گرفتار در تمایزیافتگی مفرط میدانم. انسانی که قرار است موضوع شناسایی عالمان باشد، انسانی چند بعدی و با حالات و نیازهای متنوع در حیات واقعی و طبیعی و روزمره خود است. این انسان میاندیشد، عشق میورزد، گرفتار میشود، میرنجد، قهر میکند، آشتی میکند، ارتباط برقرار میکند، خلوت میکند و با خود حرف میزند، با برقراری رابطه با نیروهای قدسی و متعالی احساس تجربه استعلایی میکند، به نیازهای خود و نحوه رفع آنها میاندیشد، عمل میکند، کسب مهارت میکند، وارد چرخه خطا و صواب میشود، از خطا و صواب خود میآموزد، دل مشغول چگونگی و ساختن و ایجاد کردن حتی در فعالیتهای علمی خود میشود و.... بر این اساس، چرا فعالیتهای علمی ما باید به گونهای تعریف شود و پیش رود که به اسم تقسیم کار و به صورتی متافیزیکال و انتزاعی، حیات واقعی مزبور به فراموشی و غفلت سپرده شود؟ توجه به این حیات منظومهای و واقعیت عملی علم میطلبد که از گرایش به زبان گزارهای حاکم بر تعاریف و شاخصهای علمی و فعالیتهای علمی فاصله گرفته و این زبان را با واقعیت آنکه معطوف به چگونگی و ساختن و ایجاد کردن و توجه به عمل و تعامل ارتباطی است، سازگار و نزدیک کنیم.
انسان ژانری منظومهای است که حاوی و واجد ژانرهای مختلف در طول حیات فردی و اجتماعی خود است. این ژانر فراگیر به مثابه وحدتی است که کثرتها یا ژانرها و ساختارهای مختلف و با اوزان متفاوت، حسب موضوع و شرایط، را در برمی گیرد. این ژانرِ فراگیر و دربرگیرنده چندین ژانر، یک واقعیت است که باید در مطالعات علمی لحاظ شود و اگر نقصی در روششناسی متناظر وجود دارد باید به رفع آن اهتمام ورزید. اتفاقاً اگر شما متوجه شوید که زندگی واقعی شما با این ژانر گره خورده است آگاهانهتر شیفته و دلمشغول آن خواهید شد. هر چه جلوتر آمدم بیشتر متوجه شدم که این ژانر فراگیر چند ژانری روح و منطق حاکم بر قرآن است و از زمانی که کاشف این واقعیت شدم نگرش مزبور در بنده شعله ورتر شده است. آهنگ قرآن آهنگی خاص است که اسمش را ژانر فراگیر چند ژانری یا ساخت فراگیر چندساختی گذاشتهام. قرآن، فلسفه هست اما فلسفه صرف نیست، جامعه شناسی هست اما جامعه شناسی صرف نیست، روانشناسی هست ولی روانشناسی صرف نیست. رُمان هست ولی رُمان صرف نیست. در واقع موضوع قرآن، انسانی در حیات واقعی خویش با هدایتهای کمالجویانه است.
برای مثال قرآن در سوره انفطار میگوید: «إِذَا السَّمَاءُ انْفَطَرَتْ* وَإِذَا الْکوَاکبُ انْتَثَرَتْ* وَإِذَا الْبِحَارُ فُجِّرَتْ* وَإِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ* عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ وَأَخَّرَتْ* یا أَیهَا الإنْسَانُ مَا غَرَّک بِرَبِّک الْکرِیمِ»(قرآن کریم، سوره انفطار، آیات 1-6). از کجا میگوید؟ از آخرت و آسمان میگوید که چه میشود. آنگاه که آسمانها شکاف برمیدارند. آنگاه که ستارهها فرو میریزند. آنگاه که دریاها روان میگردند. آنگاه که خلایق از قبرها برانگیخته میشوند. ببینید چگونه آینده و تاریخ و آگاهی را با هم میآورد و نتیجه اخلاقی یا أَیهَا الإنْسَانُ مَا غَرَّک بِرَبِّک الْکرِیمِ. همه اینها حکایت از نگرشی منظومهای میکند. اگر بین هست و باید رابطهای نبود چگونه خداوند متعال میتوانست از یک سری اتفاقات وجودی هستی شناسانه یک توصیه به اصطلاح غیر وجودی اخلاقی به دست دهد؟ قرآن یک نمایی از زندگی واقعی انسان در حیات اجتماعی است اما با یک جهت کمالجویانه.
ما خود را اسیر انواع و اقسام دوگانه نگریهای افراطی کردهایم که پیامدش قربانی شدن انسان و مصالح و نیازهای واقعی اوست. من نمیگویم باید به تفاوتها بیاعتنا بود اما باید به ربطها هم اهتمام داشت. در شدیدترین تضادها باید به دنبال ربط بود. این هم وقوعی تمایزات و اتصالات است که به ما یک ژانر فراگیر میدهد و کمک میکند تا در تحلیل تفاوتها توجه به ربطها نیز داشته باشیم. بنابراین نمیتوانم بگویم زمانی که فعالیت علمی کردهام روشنفکری نکردهام یا کار علمی و روشنفکریام فاقد دلالت سیاسی بوده است. البته فعال سیاسی به معنای شناخته شده آن نبودهام، یعنی کسی که کار تشکیلاتی بکند و عضو حزبی باشد.
به هر حال ذیل یک تقسیمبندی سیاسی که ممکن است شما هم آن را قبول نداشته باشید، منتسب به یک جریان سیاسی بودید؟
هر چند سؤال شما بنده را وارد مباحثی میکند که برایم دلآزار است و مدتهاست از ورود به آن پرهیز دارم اما در انتخابات مجلس هفتم، بیشترین حمایت گروههای مختلف از حقیر بوده است. البته و حداقل در حد یک تقارن میپذیرم که حسب واقعیت رأی لیستی در تهران، نام بنده در لیست بخصوص انتخاباتی و نه حزبی کمک شایانی به رأیآوری بنده کرد. اما نمیپذیرم که یک لیست منهای افرادش تشخص داشته باشد. بنابراین به صرف قرارگرفتن نام اشخاصی در یک لیست نمیتوان از هویت یکپارچه افراد آن لیست، آن هم لیست غیرحزبی، بحثی به میان آورد. لذا قابل پیشبینی است که تفاوتهایی بروز کند مخصوصاً زمانی که از برخی مواضع بوی عدول از اصول مورد توافق به مشام برسد و از آن منش انتقادی، دیگر خبری نباشد. خواهش میکنم این بحث را تمام کنید، آن قدر در سالهای گذشته به آن پرداختهام که تکرارش هم برای بنده، هم خوانندگان ملالآور خواهد بود.
در حقیقت شما از اصول نبریدید بلکه آن التزام به آن اصول را در جریان سیاسی اصولگرا کم رنگ دیدید؟
به هیچ وجه؛ در مصاحبه اخیرم با روزنامه اعتماد اشاره کردم که مرگ من باشد که از اصولم دور شوم. همواره سه اصل و هدف را برای انقلاب اسلامی ذکر کرده و یادآور شدهام که گفتمان انقلاب اسلامی با این سه هدف تعریف میشود؛ آزادی، عدالت و اخلاق و معنویت. اتفاقاً به لحاظ فلسفی اگر اخلاق و معنویت نباشد آزادی و عدالت جمع نمیشود. عدهای در این کشور هستند که دستشان به سیاست نمیرسد و در مذمت آن قلم فرسایی میکنند و عدهای هم آن را به لجن کشیدهاند. اما اینکه عدهای سیاست را خراب کردهاند توجیهی برای طرد و لعن سیاست نیست، باید از آن آفت زدایی کرد. متأسفانه شرایط به گونهای است که عدهای از قِبَل ابراز بیزاری و کنارهگیری از سیاست نان میخورند و پُز میدهند. نمیتوان سیاست را نادیده گرفت. بیشترین نفوذ کلام امام به خاطر رهبری سیاسی ایشان بود.
حالا ممکن است بگویید در برخی مقاطع یکی از این سه وجه سیاسی، علمی و روشنفکری مورد سؤال برجستهتر شده است. طبیعی است وقتی من نماینده مجلس هستم نمیتوانم به آن صورت فعالیتهای آکادمیک هم داشته باشم، چون وقتش را ندارم. نمیتوانم همزمان دو مسئولیت داشته باشم، البته داشتیم و داریم چنین افرادی که مسئولیتهای متعدد داشتند و دارند، لابد این توان را در خود میبینند. قبل از نمایندگیام همه همّ و غمّم تدریس بود، البته مصاحبه و آگاهی بخشی میکردم. در حقیقت روشنفکری بنده با فعالیتهای علمیام عجین بود. دیالکتیک خرد و جامعه اقتضای روشنفکری را دارد.
الان فعالیتهای سیاسی به آن معنا ندارم، نه اینکه حرف برای گفتن ندارم یا از سر ترس یا عافیت طلبی حرف نمیزنم، اگر بپرسید میگویم که چرا مصاحبه سیاسی نمیکنم. در مطالعات متعدد خود و عبرتی که از گذشته گرفتهام و در کمال دیالتیکی خود به این نتیجه رسیدهام که مشکل ما نه سیاست است و نه اقتصاد، بلکه فرهنگ است. یعنی چه؟ یعنی مشکل، مردم و تاریخ یا هویت است؟ خیر. مشکل آن دسته از نیروها و نخبگان فرهنگیاند که دیگر فرهنگی نیستند و اقتصادی و سیاسی شدهاند. یعنی به جای اینکه مقاومتی بکنند، عاملیتی از خود نشان دهند و به سیاست و اقتصاد خط بدهند، از سیاست و اقتصاد خط میگیرند. عناصر فرهنگی که باید انسجام بخش باشند تحکیمکننده تفکیک و عناصر تفکیکی شدهاند؛ یعنی کاری که به سیاستمداران تعلق دارد. بنابراین کنش بنده فرهنگی است. این هم نه از سر عافیت طلبی بلکه عین سیاست ورزی است.
یعنی نتایج این کارهای فرهنگی خودش را در حوزه سیاست و اقتصاد نشان میدهد؟
باید چنین باشد، در کنارش تدریس هم دارم. به هر حال دلمشغولیام جامعه شناسی فرهنگی ایران و فلسفه علوم اجتماعی است، به اقتضای فرصتی که داشته باشم تدریس هم میکنم.
به فرهنگ اشاره کردید که سیاسی و اقتصادی شده است. این مشکل را در سطح سیاستگذاریهای کلان فرهنگی یعنی ساحت رسمی میدانید یا مربوط به جامعه و بخش مدنی فرهنگ است؟
در کل این مشکل هم مربوط به بخش رسمی و هم مربوط به بخش مدنی فرهنگ میشود. بخش رسمی که غالباً سیاست زده و اقتصاد زده شده است. این موضوع، بخشی در تصمیم سازیها و تصمیم گیریها وجود دارد و بخشی هم در اجرا ؛ یعنی تصمیم سازیها معطوف به انسجام بخشی نیستند و در خمیرمایه آنها توجه به وحدت نیست. در اجرا مصیبت مضاعف میشود. البته به نظر بنده سیاست زدگی در وهله اول یک امر حاکمیتی است و نباید مردم را متهم کنیم. اما در وهله دوم بخش فرهنگ مدنی ما که قوه محرکه نظام و جامعه است، مقاومت فرهنگی لازم را ندارد، عاملیت و فاعلیت فرهنگی از خود نشان نمیدهد؛ یا سکوت میکند، یا خود را با شرایط وفق میدهد یا رابطه ارباب رعیتی فرهنگی را توجیه و تقویت میکند. اگر این نوع رابطه در حوزه فرهنگ حکمفرما شد، مطمئن باشید که به ارباب رعیتی سیاسی و اقتصادی نیز تسری مییابد. در حال حاضر آنچه مشهود است این است که فرهنگ، علم، اقتصاد، سیاست و... کالایی شده است. از سوی دیگر زمام اصلی امور نیز به دست دولتمردان است. آنها با یک نگاه سیاسی و اقتصادی به فرهنگ نگاه میکنند و البته ممکن است تحت عنوان اقتصاد فرهنگ، رفتار خود را توجیه کنند. در سیاستگذاری فرهنگی هم تعاطی با نخبگان فرهنگی عرصه مدنی ندارند، عرصه مدنی هم متأسفانه مقاومت لازم را ندارد. حاصل چه میشود؟ حاصل صف آراییها سیاسی کاذب میشود؛ یعنی اشتراکات دیده نمیشود. چون فضا سیاست زده است. تفاوتها هم دیده نمیشود. تفاوتها باید آنچنان که هست و نه به صورت کاذب دیده شود. ما به این اختلافات نیاز داریم. اینها عین رحمتاند به شرط اینکه واقعی و صادق باشند. ما این اختلافات را به همراه ربطها و اتصالات میخواهیم. ما اخلاق میخواهیم. انقلاب اسلامی در ادامه آن پشتوانه تاریخی و هویتی ما آمده که تحقق بخش اخلاق و معنویت باشد، به هیچ وجه نمیتوانم به اخلاق و معنویت در کشور نمره بالا بدهم. البته چون دوگانه انگاریها حاکم است سریع میگویند یعنی چه؟ یعنی مردم بیدین شدهاند. بنده ترازم تراز دیگری است.
اشاره کردید که بخش مدنی فرهنگ ما هم مقاومتی از خود نشان نمیدهد یا عاملیت فرهنگی برجستهای ندارد. این بهخاطر فربگی بخش رسمی فرهنگ نیست؟
بله، بخش رسمی خیلی فربه است. ما بیش از حد بر قدرت سیاسی بار کرده ایم، یعنی از قدرت مدنی غافل شده و بیجهت قدرت سیاسی را برجسته کردهایم. در حالی که قبل از انقلاب اگر قدرت مدنی وجود نداشت ولو در حد محدودش، انقلاب پیروز نمیشد. آن نهادهای سنتی و دینی که جزو قدرتهای مدنی بودند امروز چنان وزنی ندارند و در جایگاه رسمی قرار گرفتهاند. یعنی این نهادها همه تخم مرغ هایشان را در سبد قدرت رسمی گذاشتند و از قدرت غیررسمی غافل شدند. در حالی که عظمت قدرت غیررسمی اگر نگویم بیشتر، کمتر از قدرت رسمی نیست. اینجا جایگاه نفوذ و اقتدار اجتماعی است. کسی که قدرت اجتماعی را در اختیار دارد دیر یا زود قدرت رسمی را نیز از آن خود خواهد کرد.
نمی خواهم از گذشته بگویم اما مجبور میشوم فلش بک بزنم. قبل از انقلاب چیزی بهعنوان شبهه دینی که بیپاسخ بماند یا با قدرت زور و تهدید پاسخ داده شود مطرح نبود. همه وارد گفتوگو میشدند و از سؤالهای سخت دینی و غیردینی فرصت میساختند. بعد از انقلاب اما برخی چون قدرت دارند برخی سؤالات و ابهامها را اعوجاجات میخوانند و بعضاً میکوشند با تحریک احساسات و برخوردهای به اصطلاح فیزیکی خاموش کنند. در تاریخ اسلام هم به گفته مورخان، هر گاه قدرت در اختیار حکمرانان اسلامی بوده، گرایش به ظاهرگرایی و در جهان تشیع، اخباری گری بوده است و هرگاه قدرت در دست حاکمان دینی نبوده، تفکر اصولی غالب شده است.
تفکر اخباری به خبر و نقل و روایت اصالت میدهد و فرضش بر این است که تنها ائمه میتوانند فهم و تفسیر خوبی از قرآن داشته باشند و ما خودمان مستقیم نمیتوانیم سراغ قرآن برویم. اینجا قرآن کنار زده میشود، به طریق اولی عقل هم کنار گذاشته میشود. این البته به معنای بیتوجهی به روایت نیست اما نباید خود را از قرآن و عقل محروم کنیم؛ بماند که دایره روایات ما برای فهم قرآن و مسائل معتنابه حسب منطق و قلمرو طبیعی آن محدود است. در کل مسأله این است که ظاهرگرا باشیم یا عقل گرا.
من از سخنان شما این گونه برداشت میکنم که گویی نگاه اخباری گری بر بخش رسمی فرهنگ ما حاکمتر است.
من این را نگفتم؛ این سؤال فوری را نمیتوانم پاسخ فوری دهم که آیا اینها اخباری هستند یا اصولی، این نیازمند تأمل است. حداقل دولتمردان فرهنگی فعلی ما اخباری نیستند. من از سه وزیر اخیر شناخت نسبی دارم (علی جنتی، صالحی امیری و سید عباس صالحی) وزیر فعلی که گرایش صدرایی پررنگی دارد که اتفاقاً با اخباری گری در تضاد است، دو وزیر قبلی هم همین طور؛ ولی چرا وقتی صحبت از فرهنگ میشود سریع میرویم سراغ وزارت ارشاد.
اتفاقاً میخواستم بگویم منظور من هم صرفاً وزارت فرهنگ نبود بلکه نهادهای فرهنگی دیگری چون حوزهها، صداو سیما و...
این نکته جالبی است. مرحوم امام معتقد بودند که خطای یکی از شما روحانیون به پای همه شما نوشته میشود. این موضوع درباره دانشگاهیان صحت ندارد. این به خاطر جایگاه روحانیت در جامعه است. اینکه تا صحبت از فرهنگ میشود ذهن به سمت وزارت ارشاد میرود این حسن را دارد که بدانند جایگاهشان مهم است. اما واقعیت این است که وزارت ارشاد تنها متولی فرهنگ نیست. به میزانی که متولیان فرهنگ ما اخباری، ظاهرگرا، مصلحت اندیش، اقتصاد و سیاست زده شوند و انسجام بخش نباشند و به فکر ارتقای فرهنگ وبینش و اخلاق مردم نباشند، مشمول نقد جدی اصحاب و اهالی اخلاق و فرهنگ هستند. دیگر نخواهید من وارد مصادیق شوم که چه کسانی اخباری هستند، چه کسانی ریاکار و نان به نرخ روزخور هستند و...
در کل، اگر منشأ بداخلاقیها برای مثال دولت یا فلان نهاد حکومتی باشد، این نسخهای برای توجیه بد اخلاقی از سوی مردم نیست. مردم به لحاظ شرعی، عقلی و اخلاقی مجاز نیستند از طریق شبکههای مجازی به دیگری توهین کنند. اگر نقدی هم دارند باید فکر را نقد کنند نه اینکه شخص مورد نظر را لجن مال کنند.
در نظریههای مطبوعات یک نظریهای به نام «مسئولیت اجتماعی» وجود دارد که پذیرفته شده است. این نظریه میگوید مطبوعات و رسانهها آزادند هرچه خواستند بنویسند اما در قبال جامعه هم مسئولیت دارند و چون ضمانتی نیست که مسئولیت اجتماعی خود را ادا کنند، نهادهایی باید مراقبت کنند. ما الان متأسفانه مراقبت نمیکنیم. شما یک روایت، آیه یا سیرهای بیاورید که در غیر حالت ظلم بین، تشویق به توهین و ناسزا کرده باشد. این توهینها هیچ رشدی در پی ندارد. قرآن همواره ما را به جدال احسن فراخوانده است. حضرت امیر(ع) در نقد دیگران ما را به آنچه گفته میشود دعوت میکند نه آن که میگوید.
حدفاصل حاکمیت و مردم، جایگاهی است که در جامعه شناسی سیاسی به آن گروههای مرجع میگویند. برخی معتقدند جایگاه گروههای مرجع در یکی دو دهه اخیر تغییر کرده است. شما چه نظری در این باره دارید؟
من یک نکته دیگر درباره عرصه رسمی و غیر رسمی فرهنگ بگویم بعد به این سؤال پاسخ میدهم. نظام فرهنگی ما بخصوص سطح حاکمیتی اگر به روز نباشد و رابطه دیالکتیک با اصطلاحاً سطح علّی اجتماعی - فرهنگی نداشته باشد به یک امر انتزاعی بلا استفاده بدل میشود و نتیجه آن سندهای بیاستفاده میشود، چون در خمیر مایه آن با عرصه داغ اجتماعی تعاطی و ارتباطی وجود ندارد. این سندهای فرهنگی پیاده و اجرایی نمیشوند، چون قابلیت عملیاتی شدن ندارد. پس بخشی از بیتوجهی به عمل، به سندهای فرهنگی ما بر میگردد. اینکه رهبری مدام میگویند عمل و جوابی دریافت نمیکنند میتواند ریشه در همین نکته داشته باشد.
شاید به این برمیگردد که در تنظیم آن سند فرهنگی همه نیازهای جامعه دیده نمیشود و از نمایندگان بخشهای مختلف جامعه مشورت و نظرخواهی نمیشود؟
بله، بحث بنده هم همین است. از همین جا پل میزنم به سؤال شما درباره گروههای مرجع. باید نیروهایی که معرف جامعه هستند، نمود، صدا و زبانی داشته باشند. اینکه پشت درهای بسته و بدون تعاطی، سند فرهنگی مینویسند، نتیجهاش نیز غیر قابل اجرا شدن آن میشود. البته ترجیح میدهم از کلمه روشنفکر به جای گروههای مرجع استفاده کنم چون بار انتقادی و رهایی بخشی برحستهای دارد. برای بنده رهایی بخشی جایگاه ویژهای دارد.
اگر حاکمیت بخواهد انتزاعی پیش برود و یکه تاز میدان باشد. این یکه تازی تبعاتی دارد، یکی از آنها این است که رابطه حاکمیت و حلقه واسط آن با جامعه مدنی را قطع میکند. یکی از اقشاری که فرهنگ رسمی و در مقاطعی بخشی از حاکمیت میخواست کنار بگذارد همین روشنفکران بودند. اما روشنفکران چرا مقاومت نکردند؟ چرا فرهنگی نبودند؟ و چرا گفتمانی اختیار کردند که طرد شدگی و کم رنگ شدن آنها را تسریع کرد؟ وقتی آرای روشنفکران خاص و نه روشنفکرانی مثل مرحوم مطهری، بهشتی و شریعتی و... را نگاه میکنم میبینم گفتمانی اختیار کردند که پایانش نوعی اسارت در هیچ انگاری و سرگشتگی بود. چرا تفکرات پوچ انگاری و تاریخیگرایانه و در نتیجه قدرت گرایانه سراغ آنها آمد؟ چون خود را دربست از صدر تا ذیل، از انگیزه تا انگیخته در اختیار آثار و افکار کسانی قرار دادند که حداقل خاستگاهشان بیگانه با ما بود. اینها اصلاً درد ما نبود. روشنفکری ما باید به تاریخ و جغرافیای حرف خودش توجه داشته باشد. تاریخ و جغرافیای حرف روشنفکر ما ایران است. نتیجه این میشود که مردم هم آنها را نمیفهمند، در نتیجه، از هر دو سوی حاکمیت و مردم طرد میشوند.
اما شخصاً تمایل ندارم که روشنفکر طرد شود حتی اگر از این جنسی باشد که اشاره کردم. روشنفکر باید در صحنه باشد و مقاومت کند، باید هشدار دهد. باید بگوید چرا همه تخم مرغها را در سبد قدرت رسمی میگذارید. به مردم آگاهی بدهد، زنگ خطر بد اخلاقیها را به صدا درآورد. من اینها را نمیبینیم. بخشی برمیگردد به روشنفکران. اگر چه بخشی هم به طیفی درون حکومت برمیگردد که روشنفکران را با دلیل یا بیدلیل طرد کرده است. آنان اراده کرده اند که هیچ مانعی بر سر راه شان نباشد. یعنی خودشان باشند و برنامهریزی و سیاستگذاری خودشان، یعنی ذهن غیر دیالکتیک و غیر پویا دارد و آن وقت میشود شکاف فزاینده و حلقه واسطی که باید نهاد رسمی را با جامعه پیوند دهد، که به تعبیر شما میتوانند گروههای مرجع یا روشنفکران یا نهادهای متشکل مدنی باشند، کم رمق میشود. نتیجه آن چه میشود؛ بیگانگی سیاست، فرهنگ، فلسفه، هنر و دین با جامعه. درد به اینجا ختم نمیشود اگر این رئند، ادامه یابد، رابطه خادم و مخدوم عوض میشود یعنی به جای اینکه مردم و جامعه مخدوم باشند، خادم نهادهای رسمی میشوند، این یعنی یک رابطه ارباب - رعیتی. مردمی که باید منشأ خدمت باشند، میشوند ابزار خدمت به نهادها و صنوف و تخصصی شدنهای خاص. تخصصی شدنهایی که دوگانه نگریها و رابطه خادم و مخدوم دگرگون شده را تقویت میکند. وقتی رابطه دیالکتیک و اتصال بهم میریزد یک دوگانه نگری افراطی با جهت تغییر خادم و مخدوم حاکم میشود و مردم متضرّر اصلی میشوند. نتیجه متضرر شدن مردم چیست؟ فساد، اعتیاد، فحشا، بیکاری.
تحلیل من سیاسی نیست و کاری ندارم کدام دولت میآید و کدام دولت میرود. وقتی تحلیل شما فرهنگی میشود دیگر نمیتوانید طرفداری این دولت و آن دولت را بکنید و به درد میاندیشید. اساسیترین خطر همین است؛ یک تخصصیگرایی افراطی بیریشه، یک تغییر رابطه خادم و مخدوم و نقض غرضی که حاصل شده و انقلاب اسلامی را از مسیر اصلی خود منحرف کرده است. البته اینکه پای انحراف را به میان کشیدهام به خاطر این است که هماکنون در مقام نقد نشستهام و الا اگر قرار باشد از خصائل نیکوی انقلاب سخن گفته شود آنجا هم سخن بسیار دارم.
تفکر یک بام و دوهوایی زیاد داریم. انقلاب اسلامی بر اساس یک تفکر صدرایی و یک کلگرایی توحیدی پیروز میشود. این دلالت دارد، دلالتش باید در روش شناسی نیز خود را نشان دهد. در روش شناسی نباید شاهد مانور پوزیتیویسم در کشور باشیم. پوزیتیویسم یک نگاه جزء نگر دارد. انواع و اقسام جزء نگریها را دنبال میکنیم که هیچ دردی را هم درمان نمیکند. الان دانشگاههای ما چه نسبت دیالکتیکی با جامعه دارند؟ اصلاً ارتقای استادان ما بر اساس ارائه راه حلهایی برای رفع دردهای جامعه تعریف نشده است. اصلاً روش شناسی و علمش کاربردی نیست. اساساً در خمیر مایه پوزیتیویسم «چگونگی» تعریف نشده است.
فکر نمیکنید این تخصصگرایی که مطرح میشود به هر حال واکنشی است به همین مشکلاتی که شما هم به آنها اشاره کردید؟
نه. تخصصگرایی کاذب و سطحی، خود معلول سیاستگذاری فرهنگی و دانشگاهی ما بوده است. این تخصصی شدن ناشی از دوگانه نگری را خود نظام حاکمیتی ما و شورای انقلاب فرهنگی ایجاد کرده است. بگذریم، قرار نیست کسی به حرفهای ما گوش بدهد تنها خودمان را خسته میکنیم.
روشنفکر دلش به حرف خوش است. میگوید یک حرفی را بزنم نکتهای را مطرح کنم شاید جلو یک آسیب و خطر را بگیرد. بعد میبیند آسیبها شدت مییابند، ناامید میشود و پیش خود میگوید شاید بنا به دلایلی و عمدتاً فرافکنانه مواضع ما باعث وخامت بیشتر اوضاع میشود، پس بهتر است سکوت اختیار کنیم.
برخی معتقدند که دوره روشنفکری به پایان رسیده و دوره تخصصگرایی فرا رسیده است. به این معنا که مثلاً دکتر افروغ که در حوزه اقتصاد تخصصی ندارد نباید درباره مشکلات اقتصادی مردم و نابرابریهای فرصتهای اقتصادی سخن بگوید و آن را محول کند به متخصصان اقتصاد.
یکی از اقتضائات ژانر فراگیر چند ژانری این است که مخاطب واحد ندارد. اگر شما واقعاً تخصص و داشتن مخاطب خاص را دستاویز قرار دهید در حالت مطلوبش نباید به معنای بیتوجهی به سایر مسئولیتها و مخاطبان باشد. من منتقد آن تخصص گراییهایی هستم که نه مسألهاش مسأله ماست نه پاسخش. یک امر انتزاعی غیر بومی که بیشتر آویزان به غرب است. من این را تخصصی شدن نمیدانم. اتفاقاً این تخصصی شدنی که الان تعریف میشود فقط ملاکش معیشت است. من این را تخصص نمیدانم. بماند که اگر هم تخصص باشد و دردی را دوا نکند باز هم مورد نقد بنده است. در ضمن، آقایانی که این حرفها را میزنند خودشان معلوم نیست کجا بودند، چه خواندند و چه تخصصی دارند؟
مسأله جدی تر، حق انسانهاست. کسی حق ندارد به آنها بگوید اعتراض بکن یا نکن. طرف میگوید من دارم خفه میشوم باید فریاد بزنم. من دارم فساد و نابرابری و فحشا را میبینم، حق دارم که فریاد بزنم هر کسی حق دارد واکنش نشان دهد از جمله روشنفکر. اگر تخصصی شدن را به این تعریف کنیم که روشنفکر حرف نزند و متخصص سخن بگوید، این دیگر یعنی ما درد انسان نداریم. مگر نیاز، متخصص و غیر متخصص دارد.
اصولاً این نگاهها نگاههایی معطوف به تغییر خادم و مخدوم است. یعنی در حال ایجاد یک شبکه القایی و اغوایی قدرت هستیم که جای خادم و مخدوم را تغییر دهد. انسان وقتی خادم شد میشود ابزار خدمت به خادم. یکی از نشانههای ابزار شدن من شهروند، سکوت است. میگویند تو در حدی نیستی که حرف بزنی، تخصص نداری پس ساکت شو. این یا انقیاد محض است یا گرگ شدن بیشتر. اگر انقیاد و انفعال محض شد، یا به سرخوردگی و افسردگی و خودکشی میانجامد یا به دیگر کشی. اما اگر این هم مثل آن فرد مسلط گرگ شد، دو تا گرگ به جان هم میافتند. یکی میخواهد به رهایی برسد یکی میخواهد وضعیت را حفظ کند این میشود یک رادیکالیسم. اینها همه به خاطر این است که یک چیزی را فدای چیز دیگری کردیم. حقوق ثابت، حقایق وجودی و نیازهای بشری را فدای تخصصی شدن کاذب کردهایم.
بنده در کل مخالف تخصصی شدن نیستم به شرط آنکه این تخصصی شدن ابزار معیشت عدهای و سکوت و انفعال عدهای نباشد. اصلاً میخواهم بگویم هر بیسودای حق دارد تحلیل خودش را داشته باشد و آن را بگوید. شما نگو سوادش را نداری، جوابش را بده. ضمن اینکه این ادعاها را کسانی مطرح میکنند که خودشان هم مدرک ندارند. درد این است که مدعیان این بحث معلوم نیست خودشان از کجا آمدهاند. دری به تخته خورده، مدام دارند تحلیلهای بیبنیاد غیر بومی تحویل مردم میدهند. اصلاً تز ماکیاولیسم را چه کسانی در ایران کلید زدند و گفتند اخلاق از سیاست جداست که نتیجهاش شد ماکیاولیسم مذهبی در دولت بعد؟ سکولاریسم را همینها کلید زدند، حسب یک درک سطحی از رابطه اخلاق و سیاست. شما وقتی اخلاق و سیاست را از هم جدا میکنید، بیاخلاقی را برای سیاست توجیه میکنید.
اما چرا روشنفکری نسل دوم ما بعد از انقلاب تداوم نیافت و رشد نکرد؟ منظورم منورالفکرها نیستند، آنان که ارتباطی با هویت ما داشتند، یعنی شهید مطهری، مرحوم شریعتی، مرحوم بهشتی و... این بخشی به ما بر میگردد که بعد از پیروزی انقلاب گفتیم کوروش بخواب که ما بیداریم. بنده البته مخالف این نیستم که این طیفها هم حرفشان را بزنند ولی باید جوابش را هم بشنوند. این را هم بگویم که این بحثها ناشی از همان دوگانه نگریهاست و همان فاصله بدون اتصال است که میگوید صنف پزشکان، صنف هنرمندان، روزنامه نگاران و... این آسیب است. تفاوتگرایی محض منهای توجه به ربط است.
در بحث گروهای مرجع اشاره کردید که به هر حال برخی مقاومت لازم را نداشتند و بخشی هم از اساس طرد شدند. فکر نمیکنید که در پی این اتفاقات حاکمیت خود هم همزمان اقدام به ساختن گروههای مرجع جدید میکند؟ بخصوص از طریق رسانههایی که دارد؟
به نظرم این اشکال ندارد. ممکن است توجیه حاکمیت یا دولت این باشد که به هر حال من مسئولیت تربیت نسل و انتقال تجارب و مفاهیم و ارزشهای انقلاب اسلامی را نیز دارم. بنابراین خط میدهم، این اشکال ندارد. منتها بحث این است که این وظیفه فرهنگی را چگونه و با چه هزینهای انجام میدهد. آیا صرفاً سیاستگذاری میکند یا هم سیاستگذاری میکند هم نظارت و هم اجرا. سیاستگذاری آن چگونه است؟ آیا به قیمت منکوب کردن نهادهای مدنی و قابلیتهای نهفته در جامعه مدنی این کار را میکند، به قیمت از بین بردن فرصتهای رشد خلاقیتهای مردمی این کار را پیش میبرد. اینها همه جای سؤال دارد. اصل ماجرا مشکلی ندارد امام علی(ع) هم به مالک از اصلاح اهل میگوید یعنی تربیت اخلاقی. این مهم است اما با چه شیوه و با چه سمت و سویی، ظاهرگرایانه یا حقیقت گرایانه. اگر قرار باشد همه اینها توسط دولت و حاکمیت انجام شود نقض غرض است. مضاف بر اینکه نه توانش را دارد نه فرصت و نه انگیزهاش را.
سؤالم را صریحتر و مصداقی بپرسم. مثلاً به نظر نمیرسد آقای دکتر افروغ مخالفتی با این داشته باشد که هفتهای یک جلسه برود در صداو سیما و برنامه داشته باشد. در حالی که این اتفاق برای یک روشنفکری که هم دغدغه دارد و هم تمرکزش روی گفتمان انقلاب اسلامی است، نمیافتد، ما شاهد حضور چهرههایی در صداو سیما هستیم که یک دهه یا دو دهه آنتن صداو سیما را در اختیار دارند و معلوم نیست این حضور چه بازخوردی در جامعه دارد؟
من اصلاً دوست ندارم تعریضی به کسی بشود. معتقدم باید به سمتی برویم که یک جامعهپذیری سیاسی، فرهنگی و انتقال تجربه داشته باشیم. من از سال 70 به بعد میروم «لفور»(یکی از مناطق روستایی استان مازندران)، در طول سالهایی که آنجا بودهام، دیدهام که بچههای کوچکتر ابتدا در نماز جماعت مهرها را جمع میکنند، کمی که بزرگتر میشوند اجازه مییابند که مکبّر شوند و بتدریج اذان بگویند و بعدها نوحه هم بخوانند. یعنی یک سلسله مراتبی طی میشود. ظاهراً ما در مدیریتمان مدتهاست که فاقد این چرخه سلسله مراتبی هستیم. پیرمردهایی مثل من دلشان به خاطراتشان خوش است ولی جوان خاطره و آلبوم آن چنانی ندارد که دلش به آن خوش باشد. او به دنبال تولید خاطره است. جامعهای که دنبال شدن و حرکت در مسیر پیشرفت است حتماً به نیروی جوان نیاز دارد. حالا میگویید جوان تجربه ندارد، خب یک مکانیزمی طراحی کنید تا از تجربه شما استفاده کند. ما اصلاً در این کشور اتاق فکری نداریم. اتاق فکری که عدهای در آن بنشینند فقط بخوانند و بفهمند و بنویسند. بگوییم این اصول ماست نسبت به انبساط و رفع موانع آن فکر کنید. ما این را نداریم اگر هم داریم موردی، شکلی و القایی است.
شما قبلاً گفتید که مشکل ما این است که گفتوگو نمیکنیم. به نظر میرسد در بین روشنفکرانمان هم همین مشکل را داریم چرا؟
یک دلیلش شاید این باشد که گفتوگو یک فرهنگ نشده است. گفتوگو هر قدر هم توجیهات فلسفی و منطقی خوبی برایش بتراشیم، باید اجتماعی و نهادینه بشود. بخشی هم به تعریف غلط از آن بر میگردد. ما فکر میکنیم گفتوگو یعنی اینکه بیاییم بر اساس یک اشتراکاتی به تفاهم برسیم. این گفتوگوی درجا زننده است. یک گفتوگو هم پیشرونده است. یعنی تفاوتها را بگذاریم روی میز و بحث کنیم. نه برای اینکه من شما را قانع کنم بلکه برای اینکه من قانع بشوم. من ممکن است خطایی در فکرم باشد و صوابی در نظر دیگری باشد. باید پیرو دلیل باشیم. حالا نکته مهمتری میگویم که چرا نقد، چرا گفتوگو؟ ما میگوییم حقیقتی وجود دارد که بخش ناگذرای عالم و معرفت را تشکیل میدهد. حقیقت هم لایه لایه است چون عالم لایه لایه است. آنچه ما میبینیم یک فعلیتی از یک امر غایبی است که بعد جای خودش را به یک فعلیت دیگر میدهد. و آنچه دیده نمیشود خیلی بزرگتر است. نکته دیگر اینکه درک و معرفت ما مطابق با این حقیقت نیست، چون معرفت ما گذرا، مفهومی و تاریخی است. در این بین باید مراقب بود که دچار مغالطه معرفت شناختی نشد، یعنی معرفت ما از یک موضوع را به اصل موضوع تسری ندهیم. در ادامه باید گفت که معرفت ما نسبی است اما داوریها نسبی نیست. یعنی همه معرفتها به یک میزان درست نیستند، بعضی به حقیقت نزدیکترند، حالا چگونه میتوان این را فهمید؟ باید گشوده در برابر نقد بود و گفتوگو کرد. ما نمیگوییم شما ادعایت درباره حقیقت را کنار بگذار، میگوییم امکان خطا وجود دارد و ممکن است در نظر طرف مقابلت حرف صوابی باشد. بنابراین بیا گفتوگو کن. این گفتوگوی پیش رونده فلسفی است که البته مانع بر سر راه آن هم زیاد است. یک ذهنیت مستعد وآماده روانشناختی میخواهد که بپذیریم ممکن است خطایی داشته باشیم. این گفتوگو با دگماتیزم سر ناسازگاری دارد. دقت کنید من نگفتم نسبیت داوری. من مانند امثال جان هیک نمیگویم جوهر همه ادیان یکی است. نه برخی بهره بیشتری از حقیقت دارند. منتها میگویم باید عقلانیت داوری داشته باشیم. یعنی معرفتها را به داوری بکشیم. داوری یعنی گفتوگو و اقامه برهان و دلیل.
یک نکته دیگر اینکه در هنگام گفتوگو کسی از شانتاژ و شر قطع و شر سرکوب به تعبیر «مک اینتایر» استفاده نکند. طرف را سرکوب کند چون قدرت دارد. مثل این مذاکرات برجام، چون ظاهراً قدرت برتر است، هم در هنگام مذاکره، قطع و سرکوب میکند هم بعد آن.
ما از سیاست شروع کردیم اگر چه شما خیلی مایل نیستید. اشاره کردیم که شما منتسب به یک جریان سیاسی بودید. این جریان در چند سال اخیر با شکستهای انتخاباتی مواجهه بوده است. از یک سو خود را به نسبت دیگر جریانها نزدیکتر به انقلاب اسلامی و ارزشها میداند. اتفاقاً خود شما سالها روی گفتمان انقلاب کار کرده اید. تجربیات چند سال گذشته که از حوزه سیاست داشته اید و حالا در مسیر شدن یک مقدار فاصله گرفته اید از سیاست، وضعیت این جریان سیاسی را چگونه میبینید؟
سؤال شما مصداقی است و من مصداقی پاسخ نمیدهم. اما به طور کلی میگویم ضمن اینکه به تعاطی سیاست و فرهنگ قائلم، اما در این ارتباطی که با هم دارند، جایگاه فرهنگ در مقایسه با سیاست اولویت ارزشی دارد. یعنی کنش سیاسی باید از دل فرهنگ بیرون بیاید. هیچ اشکالی ندارد که یک آدم فرهنگی وارد سیاست بشود اما سعی کند نگاه فرهنگی و اصولی خود را بسط دهد و اسیر تندبادهای سیاسی و اتفاقات روزمره نشود. اگر اصولی را پذیرفتهاید باید بسط پیدا کند و قاعدهمند و روشمند شود نه اینکه تا دولتی جدید روی کار آمد تمام اصول خود را زیر پا بگذارید و توجیه گر وضع موجود شوید و عملاً و موج سوارانه تغییر موضع دهید. عهد یک اصولگرا نباید با تغییر دولتها از بین برود. من بیش از این نمیتوانم سؤال شما را پاسخ دهم.
بله من هم میخواستم یادآوری کنم که آقای افروغ در همان دوره مجلس هفتم ذیل انتقاد درون گفتمانی بحثهایی را میکرد که حالا بعد از سالها و تجربه شکستهای متعدد، برخی به فکر تجدید نظر و آسیب شناسی اصولگرایی افتادهاند در حالی که به سخنان افروغ بیتوجهی کردند.
وارد این بحثها نمیشوم. روشنفکر باید نقد حال بکند، روشنفکر با شجاعت و مردانگی گره خورده است. باید نقدهای احتمالی خود را در زمانی که دولتها در قدرتاند مطرح کند، پس از آن که لطفی ندارد. حتی امکان تفسیر نان به نرخ روزخوری نیز درمورد آن وجود دارد.
ظاهراً تمایلی به ورود به بحثهای سیاسی ندارید کما اینکه در چند سال گذشته هم حضور رسانهای نداشته اید. بفرمایید چرا در این سالها امتناع داشتید از مصاحبه با رسانهها؟
به تصورم چند دلیل داشته باشد، نخست، احساس میکنم رسانهها رسالت روشنفکریشان کم رنگ شده است، یعنی دوشادوش سیاست زدگی و اقتصاد زدگی و کالایی شدن فرهنگ و علم و روشنفکری، برخی خبرنگاران هم کالایی و جناحی شدهاند و این آزاردهنده است. دوم، تصور میکنم روح شکننده و وجه عاطفی بنده نیز یکی دیگر از عوامل باشد. ناسزا به کسی نگفته و نخواهم گفت و تحمل آن را نیز ندارم و بیزار از این بداخلاقیها هستم. سوم، اگر به این نتیجه رسیده باشم که نگاه فرهنگی به سیاست ضروریتر است، باید آن را در عرصه مدنی سامان داد. چهارم، نخواستم ابزار فعل دیگری شوم. در دولت قبل (نهم و دهم) کسانی که تریبون و رسانه دولتی از جمله همین روزنامه ایران را در اختیار داشتند ما را مورد هجمه قرار میدادند. بعد وقتی دولت یازدهم شروع به کار کرد و ما شروع به نقد کردیم، شدیم تیتر اول برخی رسانههایی که قبلاً هجمه و هتاکی میکردند. از کوچکترین نقد و سخن بنده بزرگترین برداشت و تیتر علیه وضع موجود میساختند. باید چه میکردم. با توجه به این نکته سعی کردم قالب نقدم را تغییر دهم و مفهومیتر در قالب مقاله و کتاب و روزنگاشت بنویسم.
این دلایل خیلی قانعکننده نیست. به هر حال شما بهعنوان یک روشنفکر وقتی وارد عرصه میشوید باید پیه یکسری موارد را هم به تنتان بمالید؟
بله، این درست است. اما باید عاقلانه متوجه رندی عدهای قدرت طلب موج سوار هم بود و از امکان سوءاستفاده از مواضع رهایی بخش روشنفکری، ایجاباً و سلباً، یا به مثابه پلی برای قدرت یا به مثابه جریانسازی و تحریک احساسات در واکنش به این مواضع، آن هم توسط عدهای که از هر نمدی کلایی برای خود میسازند، جلوگیری کرد. حسب رابطه قدرت - مسئولیت چرا کسانی که مسئولیت اصلی بر عهده آنهاست در قبال اعمال و بیعملیهای خود نباید جوابگو باشند؟ در ضمن، واقع بینانه به پیشبرد اهداف روشنگرانه و آگاهی بخش هم توجه داشته باشید. حرکتهای اجتماعی قواعد و آدابی نیز دارد که از جمله آنها حمایتهای مدنی فردی و گروهی است و این حمایت هاست که انگیزه آگاهی بخشیها را ارتقا خواهد بخشید. به علاوه، یقین داشته باشید که به میزانی که نسبت به این حرفها گوش شنوایی وجود داشته باشد، عمق و گستره این رهایی بخشیهای درون گفتمانی و ریشهای و به لحاظ اجتماعی دلسوزانه بیشتر خواهد شد.
نکته آخر اینکه دقت داشته باشید که برخی اوقات سکوت خود فریاد است. شما نباید همه سکوتها را سکوت به معنای متعارف مورد نظر خود تعبیر کنید. خیلی از سکوتها فریاد است. کسانی که از برخی سکوتها ، طنین فریاد نمیخوانند ضعف شنوایی دارند. نام روزنگاشت حقیر فریادهای خاموش است. سربلند باشید.