تاریخ انتشار: ۱۲:۲۲ - ۲۲ خرداد ۱۴۰۱

نقد داستان اندوه اثر آنتوان چخوف

داستان اندوه اثر آنتوان چخوف یکی از شاهکارهای ادبیات روسیه است. در این نوشته به قلم مهگل ملکی، می‌آموزیم که چگونه این داستان را بخوانیم و از خواندن آن چه چیزهایی درمی‌یابیم. فضاسازی داستان، شخصیت‌ها و سبک نوشتار، از موادری هستند که در این یادداشت به آن پرداخته شده است.

آنتوان چخوف

رویداد۲۴ مهگل ملکی: شخصیت اصلی داستان اندوه، ایوانا درشکه‌چی فقیری است که چند روز از مرگ پسرش گذشته و اکنون در غروب یک روز برفی به خیابان‌های سن‌پترزبورگ آمده تا با مسافرانش هم‌صحبت شود و از مرگ پسرش برای آنان بگوید تا از اندوه خود بکاهد. 

این داستان کوتاه در سال ۱۸۸۶ نوشته شده‌است. داستان اندوه مانند بیشتر داستان‌های چخوف در موقعیتی شروع می‌شود که در حال جریان است یعنی گذشته و پیشینه خاصی وجود ندارد و مخاطب از گذشتۀ شخصیت‌ها (به جز اسبی که از مزرعه به شهری پر ازدحام آمده) اطلاعی ندارد.

روایت: «پیرمرد درشکه‌چی در عصر تزار روسیه پسرش را به احتمال زیاد بر اثر تب از دست داده .. یک هفته‌ای می‌گذرد که او در مورد مرگ فرزندش با کسی صحبت نکرده و در واقع کسی هم به صحبت‌هایش گوش نمی‌دهد. در پایان درشکه چی از فرط تنهایی با اسب خود درد دل می‌کند.»

روایت این اثر بسیار ساده است و تعلیق و پیچیدگی در آن وجود ندارد و به علت استفاده از توصیفات به سمت نثر گزارشی گام برداشته است.

شخصیت‌های داستان اندوه چخوف

به دلیل اینکه اطلاع خاصی در مورد گذشته شخصیت‌ها در داستان نمی‌بینیم، آن‌ها عمق خاصیی ندارند و تنها از اعمال و گفتگو‌ها می‌توان به افکار و احساسات آن‌ها راه یافت؛ این داستان پنج شخصیت دارد: درشکه چی- فرد نظامی- دراز- دراز- گوژپشت.

به جز درشکه‌چی شخصیت‌های دیگر نامی ندارند، گویا نویسنده با مجهول گذاشتن هویت آن‌ها می‌خواهد مخاطب متوجه شود که این داستان شخص خاصی را در نظر ندارد بلکه طیفی از افراد جامعه را نشان می‌دهد؛ نکته جالب این است که حتی درشکه‌چی که اسمی دارد این حس را منتقل می‌کند که او نیز دارای هویتی مجهول است.

شخصیت‌ها باورپذیر هستند و قابلیت برقراری ارتباط با آن‌ها وجود دارد، کاراکتر‌ها علاوه بر آن که گذشته و عمقی ندارند زندگی نیز در آن‌ها جریان ندارد. البته این‌ها همه هوشمندانه و در راستای اهداف داستان است. مساله این است که نمی‌توان تنها به این دلیل که جنبشی وجود دارد، زیستِ آن‌ها را به عنوان زندگی تعبیر کرد. چخوف با این شیوه فضای منجمد، سرد و تاریک حاکم بر زندگی آن‌ها را به خوبی نشان میدهد بنابراین شخصیت‌ها به خوبی هماهنگ و در خدمت فضا و معنای داستان هستند.


بیشتر بخوانید: ریشه‌های سنتی در ادبیات و هنر روس/ جدال اسلاو‌ها و غرب‌گرایان چگونه تاریخ روسیه را رقم زد؟


داستان اندوه اثر آنتوان چخوف

فضاسازی داستان اندوه چخوف

داستان اندوه با عنصر فضاسازی شروع می‌شود. نثر توصیفی باعث شده فضایی تاریک در تخیل خواننده پدید بیاید، نویسنده از اشیا و حالات به نحو احسن برای انتقال حس سرما، شب و ازدحام استفاده می‌کند؛ نکته قابل توجه یک تنهایی است که از همان آغار برای لحظه‌ای درشکه‌چی را حتی در بین شلوغی نیز رها نمی‌کند.

نمونه‌ای از متن داستان اندوه اثر آنتوان چخوف

«شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برف‌ها خود را تکان دهد... اسب لاغرش هم سفید شده و بی‌حرکت ایستاده‌است. آرامش استخوان‌های درآمده و پا‌های کشیده و نی مانندش او را به مادیان‌های مردنی خاک‌کش شبیه ساخته؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فکر فرو رفته است.»

همین جملات است که از دغدغه‌ای در ذهن درشکه‌چی خبر می‌دهند و این مسئله آنقدر عظیم است که به سبب همراهی پیرمرد با اسب، این دغدغه به حیوان نیز سرایت کرده و جدا شدن اسب از زندگی روستایی نیز به این احساسات دامن زده است.

فرد نظامی و سه دوست و حتی مردی که با شنیدن خبر مرگ فرزند درشکه چی با بی تفاوتی می‌خوابد آنقدر فکر و خیال دارند که اهمیتی به این موضوع ندهند، اما اسب نمی‌تواند که به بدبختی خود آنچنان که یک انسان فکر می‌کند، بیندیشد؛ بنابراین اسب انتخاب پیرمرد برای هم نشینی می‌شود، زیرا او نمی‌تواند نادیده بگیرد و اساسا توجهی نمی‌کند که بخواهد نادیده هم بگیرد و اینجاست که طنز داستان مشخص می‌شود. داستان دارای طنز موقعیت است. شلی می‌گوید: در این نوع از طنز، طنزنویس با اغراق و مبالغه در سطح کلام، واژگون کردن حقیقتِ موقعیت‌ها و چیدن موقعیت‌های متضاد و متناقض درکنار هم صحنه‌ای را می‌آفریند که تصور و تجسم آن خنده دار است. مثلا ایستگاه آتش نشانی‌ای را در نظر بگیرید که در آشپزخانۀ آن آتش‌سوزی رخ داده و دلیل این اتفاق آتشنشانان بزدلی هستند که پس از شنیدن آژیر آماده‌باش، آشپزی را به حال خود رها کرده‌اند. تصور کلی ما از آتشنشانان این است که آن‌ها آتش را فرو مینشانند. نه اینکه که خودشان ایجاد کنندة آتش سوزی باشند.

در این داستان می‌بینیم که انسان نمی‌تواند با هم نوع خود صحبت کند، گویی هم‌نوعش او را نمی‌شناسد و او مجبور می‌شود که عواطف انسانی را در درون خویشتن نگاه دارد. اما گویی صحبت کردن تنها کاری است که باعث می‌شود عقدۀ سرکوب شدۀ او ملموس گردد؛ بنابراین پیرمرد چاره‌ای جز صحبت با اسب و گشودن عقده‌های دل خود ندارد. نمونه متن:

«اندوهی که پنهان گشته بود، دوباره پدید می‌آید و سینه‌اش را با شدت می‌فشارد. چشمان یوآن با اضطراب، چون چشم انسان زجر کشیده و شکنجه دیده‌ای در میان جمعیت که در پیاده‌رو‌های خیابان ازدحام می‌کنند، می‌نگرد.»

در این قسمت توصیفات اینقدر مناسب‌اند که باعث شده عنصر فضاسازی نسبت به عناصر دیگر برتری یابد. هنر نویسنده طوری جلوه‌گری کرده که گویی یک نقاشی را در ذهن مخاطب ترسیم می‌کند.

گفتگو‌ها عامیانه و غیر رسمی هستند. یوان (درشکه‌چی) تمام تلاش خود را می‌کند که فرد نظامی (ارباب) را تحت تاثیر قرار بدهد و وقتی درباره چگونگی فوت پسرش سخن می‌گوید آنقدر در حال خودش فرو رفته که با افراد پیاده برخورد می‌کند، وقتی فرد نظامی به جای آنکه به یوان توجه کند در مورد سرعت کمِ اسب سخن می‌گوید، اولین سرکوب اتفاق می‌افتد. مسافران وقتی عصبانی می‌شوند در بین فحاشی‌هایشان کلمات سگ، موش و طاعون به چشم می‌خورد که همه در مورد حیوانات هستند. آیا این فضاسازی‌ای برای سخن گفتن و عقده‌گشایی درشکه چی با یک حیوان نیست؟ چرا او با دیوار یا بلند بلند با خود صحبت نمی‌کند؟

دیگر معیشت برای یوآن اهمیت ندارد، او فقط می‌خواهد مسافری بیاید که با او حرف بزند یا فکر و خیالات آزار دهنده‌ای که هنگام سکون او را در می‌گیرد، با حرف زدن از بین ببرد. اگر نظریه دوم درست باشد، یوان نیز دارد خودش را سرکوب می‌کند.

پیرمرد هنگامی که توقف کرده، غرق در فکر است، اما همین که حرکت می‌کند در جای خود تکان تکان می‌خورد. او حتی وقتی می‌خواهد خود را از شر ذهنیات خلاص کند این ذهنیات هستند که دست از سر او بر نمی‌دارند.

برای متوجه شدن کارکرد سرکوب تمایلات، مثالی که فروید برای ما می‌زند، می‌تواند مفید باشد. اگر در یک اتاق (خودآگاه) فردی که سخن گو و پر حرف است را بیرون کنیم او در بیرون از اتاق (ناخودآگاه) بر در می‌کوبد تا حضور خود را اعلام کند و حتی آرامش کسانی که در داخل اتاق هستند را بر هم می‌زند.

ضربه‌ای که پیرمرد بر افکار خود وارد می‌کند نه تنها از بین نمی‌رود بلکه در لرزش‌های عصبی و خنده‌های بی مورد او جلوه‌گر می‌شوند و هر بار که مسافران به مقصد می‌رسند، پیرمرد نیز در سکون به وحشت می‌افتد.

هنگامی که درشکه‌چی به فردی که از خواب بیدار شده‌بود، قصه زندگی خود را می‌گوید؛ فرد با بی اهمیتی دوباره می‌خوابد. مسئله‌ای که با آن مواجه می‌شویم، این است: انسان در جامعه به قدری تنها می‌شود که هیچ کس کوچکترین زحمتی برای برقراری ارتباط با او به خود نمی‌دهد.

پیرمرد به افکارش بال و پر می‌دهد، او با اضافه‌کردن درد و رنج پسر، جزئیات لباسش و تنهایی نامزدش هر کاری می‌کند تا دیگران را تحت تاثیر قرار دهد. حتی می‌خواهد قصۀ خود را به زنان بگوید؛ برای او مهم نیست که چقدر زن‌ها در دیدگاهش پست و خوارند... همین که گریه و زاری می‌کنند و واکنش نشان می‌دهند، کافی است.

درشکه چی با خطاب کردنِ اسب به عنوان داداش او را هم سطح خود می‌پندارد تا بتواند با او احساس نزدیکی بیشتری کند.

این داستان در سبک رئالیسم انتقادی نوشته شده است. چخوف زمانه خود را زیر نهیب نقد می‌کشد؛ زمانه‌ای که انسان مدرن که خود را خردمند، پیشرفته و برترین موجود دنیا می‌داند، حتی نمی‌تواند به حرف هم‌نوعش گوش بدهد چه رسد به اینکه وقت، فکر و ذهن خود را در اختیار دیگری بگذارد.

داستان به سیاق «داستان کوتاه» برشی است از یک زندگی عادی بدون هیچ واقعۀ خاصی، اما خواننده را با شگفتی‌ها و پرسش‌های بسیاری از موقعیت انسانی روبرو می‌کند. انسانی در دل جامعه و نیز ناتوان در برقراری ارتباطِ انسانی. گرفتار در اعماق انزوا و آن سوی مغاکی عمیق از تنهایی.

در این نوشته از ترجمه احمد گلشیری استفاده شده است.

خبر های مرتبط
خبر های مرتبط
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظرات شما