دادگاه نورنبرگ؛ محاکمه شر در برابر تاریخ یا عدالت فاتحان؟
نمایی از ساختمان دادگاه نورنبرگ
رویداد۲۴| زمستان ۱۹۴۵، شهر نورنبرگ. این نام، شش ماه پیش از این، نماد همایشهای باشکوه حزب نازی، رژههای مشعلداران و ارادهی آهنین پیشوا بود. اکنون، نورنبرگ تلی از آوار بود؛ کلیسای جامعاش، استخوانی سوخته در باد، و خیابانهایش، زخمهایی عمیق بر تن شهری مُرده.
در میان همین ویرانهها، در «کاخ عدالت» (Palace of Justice) که به شکلی معجزهآسا تقریباً سالم مانده بود، صحنهی غریبترین نمایش تاریخ در حال برپایی بود. بیست و یک مرد، که روزگاری سرنوشت اروپا را در دستان خود داشتند، اکنون روی نیمکتهای چوبی سخت در جایگاه متهمین نشسته بودند.
اینها «نازیها» نبودند؛ اینها «نازیها» در معنای انتزاعی و بیشکل آن نبودند. اینها هرمان گورینگ بودند؛ جانشین مغرور هیتلر، معتاد به مرفین، با یونیفرمی که دیگر اندازهاش نبود. اینها رودلف هِس بودند؛ معاون سابق پیشوا، با چشمانی گمشده و حافظهای که ادعا میکرد از دست داده است. اینها آلبرت اشپر بودند؛ معمار خوشسیما و تکنوکرات کارآمدی که ماشین جنگی رایش را با کار بردگان به حرکت درآورد. اینها ژنرالها، بانکداران، ایدئولوگها و دیپلماتهایی بودند که همگی، قطعات پازل یک هیولا بودند.
در مقابل آنها، چهار قدرت پیروز نشسته بودند: آمریکا، بریتانیا، فرانسه و اتحاد جماهیر شوروی. اما این بار نه در قامت ژنرال، که در ردای قاضی و دادستان.
اتاق، سرد بود. نورپردازیِ تازه نصبشده برای فیلمبرداری، فضا را غیرواقعی میکرد. اما سنگینتر از هر چیز، سکوت نبود؛ بلکه صدای همهمهی ترجمهی همزمان بود. نوآوری فنی که برای اولین بار در این ابعاد به کار گرفته میشد تا آلمانی، انگلیسی، روسی و فرانسوی را در هم بیامیزد و این «گفتگوی تمدنها» را بر سر جنازهی تمدن، ممکن سازد.
رابرت اچ. جکسون، دادستان ارشد ایالات متحده و قاضی دیوان عالی، پشت تریبون قرار گرفت. او نه برای انتقام، که برای برپایی یک «سنت» آمده بود. کلمات آغازین او، نه فقط اتهامات، که مانیفست یک دوران جدید بود: «اینکه چهار ملت بزرگ، سرخوش از پیروزی و آزرده از جراحت، در برابر دشمنان اسیر خود دست از انتقام برداشته و آنان را داوطلبانه تسلیم قضاوت قانون میکنند، یکی از مهمترین دستاوردهایی است که قدرت، تا به حال به پای عقل، پرداخته است... ما نباید فراموش کنیم که شیوهای که ما امروز با آن این متهمان را قضاوت میکنیم، همان شیوهای است که تاریخ فردا، ما را با آن قضاوت خواهد کرد.»
رویداد۲۴ ، محاکمات نورنبرگ آغاز شده بود. اما این فقط یک محاکمه نبود. این یک کالبدشکافی دقیق بر جسد یک ایدئولوژی، یک تئاتر سیاسی برای نمایش پیروزی، و مهمتر از همه، یک «آزمایشگاه» حقوقی بود. سؤالی که در آن تالار طنین انداخت، این نبود که «آیا این مردان مجرم هستند؟» (تقریبا همگان بر این باور بودند). سؤال واقعی این بود: «آیا قانون اصلا ابزاری برای سنجش چنین شرارتی دارد؟»

خبرگزاریها بیش از ۱۴ میلیون کلمه درباره این دادگاه به تمام گوشهوکنار جهان مخابره کردند | عکس از آرشیو ملی ایالات متحده
خلاء هولناک: وقتی قانون کلمهای کم میآورد
بیشتر بخوانید:
دادگاه آدولف آیشمن به جرم کشتار یهودیان
رابطه آلمان و اسرائیل چگونه است؟
نازیسم در ایران چگونه شکل گرفت؟
شکست نازیها در جنگ جهانی دوم چگونه رقم خورد
مشکل اصلی دادستانها، کمبود شواهد نبود. برعکس، مشکل، «انفجار شواهد» بود. نازیها، با آن دقت و بوروکراسی جنونآمیز آلمانی، همهچیز را ثبت کرده بودند. میلیونها سند، از دستور حمل و نقل یهودیان به «شرق» تا صورتحسابهای گاز سیانور برای «ضدعفونی»، موجود بود.
مشکل، «قانون» بود.
چطور میشد «دولت» را محاکمه کرد؟ طبق قوانین کلاسیک بینالمللی، «دولت» یک واحد مستقل بود. آنچه درون مرزهایش انجام میداد، «حاکمیت داخلی» تلقی میشد. اگر آلمان تصمیم به کشتار شهروندان آلمانی خود (یهودیان آلمانی) گرفته بود، این از نظر حقوقی در دههی ۱۹۳۰، به کسی «مربوط» نبود؛ و بدتر از آن: چطور میشد کسی را برای «آغاز جنگ» محاکمه کرد؟ در طول تاریخ، آغاز جنگ یک «عمل سیاسی» بود، نه یک «جرم». پادشاهان و امپراتوران جنگها را میباختند، تاج و تخت خود را از دست میدادند، اما به خاطر «جنایت جنگ افروزی» به دادگاه کشیده نمیشدند.
دادستانها با یک «خلاء حقوقی» روبهرو بودند. شرارتی که در اروپای تحت اشغال نازیها رخ داده بود، آنقدر عظیم، سیستماتیک و صنعتی بود که واژگان حقوقی موجود - مانند «قتل» یا «غارت» - برای توصیف آن حقیر بودند.
اینجا بود که تیم جکسون دست به ابداع زد. آنها چهار اتهام اصلی را تدوین کردند:
یکم، توطئه برای ارتکاب جنایات: این اتهام «چسب» ماجرا بود. این اتهام میگفت که همهچیز از ابتدا برنامهریزی شده بود؛ از به قدرت رسیدن در ۱۹۳۳ تا اردوگاههای مرگ در ۱۹۴۳.
دوم، جنایت علیه صلح (جنگ تجاوزکارانه): این، انقلابیترین اتهام بود. برای اولین بار در تاریخ، «آغاز جنگ» به خودی خود یک جرم کیفری تلقی شد.
سوم، جنایات جنگی: این اتهام سنتیتر بود و به نقض قوانین جنگی (مانند رفتار با اسرا یا غیرنظامیان در مناطق اشغالی) میپرداخت.
چهارم، جنایت علیه بشریت: و این، واژهای بود که برای آن «خلاء هولناک» ابداع شد.
«جنایت علیه بشریت» بدین معناست: «قتل، ریشهکنی، بردهسازی، تبعید و سایر اعمال غیرانسانی علیه هر جمعیت غیرنظامی، قبل یا در طول جنگ؛ یا آزار و اذیت بر پایهی دلایل سیاسی، نژادی یا مذهبی... خواه این اعمال ناقض قوانین داخلی کشوری باشند که در آن رخ دادهاند یا نباشند.»
این بند آخر، یک زلزله حقوقی بود. این یعنی دیگر هیچ رهبری نمیتواند پشت سپر «حاکمیت ملی» پنهان شود و بگوید «این شهروندان من هستند، هر کاری بخواهم با آنها میکنم». این بند میگفت که یک قانون والاتر وجود دارد: «قانون بشریت»؛ و این قانون، بر قوانین برلین، پاریس یا مسکو ارجحیت دارد.

نمایش شر: از تکبر گورینگ تا آپاراتچی هولوکاست
محاکمه، بیش از آنکه نبردی حقوقی باشد، نبردی روانشناختی بود. متهمان، دیگر آن هیولاهای افسانهای نبودند. آنها مردانی میانسال، اغلب خسته، و به شدت سردرگم بودند.
هرمان گورینگ، که در سلولش اجباراً ترک اعتیاد کرده و دهها کیلو وزن کم کرده بود، ستارهی بیچون و چرای جایگاه بود. او محاکمه را به سخره میگرفت، با صدای بلند با دیگر متهمان بحث میکرد و در بازجوییها، با هوش سرشار و تکبر بیپایانش، دادستانها را به چالش میکشید. او استدلال میکرد که هر کاری کرده، برای «میهن» کرده است و اگر آمریکا جای آلمان بود، دقیقاً همین کارها را میکرد. گورینگ نمایندهی «شرِ خودآگاه» بود؛ او میدانست چه کرده و به آن افتخار میکرد.
در مقابل، آلبرت اشپر، معمار رایش، نمایندهی «شرِ تکنوکرات» بود. او تنها کسی بود که مسئولیت «جمعی» را پذیرفت. او در دفاعیهی هوشمندانهاش، نه از جزئیات، که از «اصل» ماجرا ابراز پشیمانی کرد. او گفت: «این اولین دیکتاتوری در عصر مدرن بود که از تمام ابزارهای فنی برای تسلط بر مردم خود استفاده کرد... رادیو، تلفن، تلگراف. دیگر نیازی نبود رهبر بداند مردمش چه میکنند؛ این مردم بودند که باید میفهمیدند رهبرشان چه میخواهد.» اشپر با این کار، خود را از یک «نازی» به یک «متخصص فنی فریبخورده» بدل کرد و جان خود را خرید.
اما هیچچیز، تالار دادگاه را مانند یک روز خاص در ماه نوامبر تکان نداد. دادستانها اعلام کردند که مدرکی برای نمایش دارند. چراغها خاموش شد و پروژکتور آپارات به کار افتاد.
برای یک ساعت، سکوت مطلقی بر دادگاه حاکم بود. بر پردهی سفید، تصاویری از اردوگاههای تازه آزاد شده، برگن-بلزن، داخائو و بوخنوالد، پخش میشد. کوههایی از اجساد در هم تنیده. گورهای دستهجمعی که توسط بولدوزرها پر میشدند. بازماندگانی که چیزی جز پوست و استخوان نبودند؛ و انبارهای مملو از کفش، موی انسان و دندانهای طلا.
این، لحظهی «دیدن» بود. تا آن روز، «هولوکاست» یک شایعه، یک گزارش جنگی یا یک عدد بود. در آن روز، به یک «تصویر» بدل شد.
در جایگاه متهمین، واکنشها متفاوت بود. برخی، مانند یولیوس اشترایشر (سردبیر روزنامهی یهودستیز «اشتورمر»)، با خشم روی خود را برگرداندند. برخی دیگر، مانند هانس فرانک (فرماندار لهستان اشغالی)، آشکارا گریستند. اما مهم نبود. فیلم کار خود را کرده بود. این شواهد، دیگر قابل انکار نبود. این فیلم، به تنهایی، «جنایت علیه بشریت» را از یک مفهوم حقوقی به یک واقعیت بصری هولناک تبدیل کرد.

ادر پشت سر دادگاه نورنبرگ که به آسانسوری منتهی میشود؛ آسانسوری که متهمان را به سالن دادگاه شماره ۶۰۰ منتقل میکرد | عکس آرشیو ملی آمریکا
دوکس بزرگ: عدالت فاتحان یا عدالتِ تاریخ؟
با تمام اینها، نورنبرگ بینقص نبود. سایهی سنگین یک تناقض بزرگ بر سر دادگاه بود؛ تناقضی که منتقدان، از آن روز تا به امروز، به آن اشاره میکنند: «عدالت فاتحان». سؤال این بود: آیا فاتحان، خودشان، پاکدست بودند؟
در هیئت قضات، نمایندهی اتحاد جماهیر شوروی نشسته بود. کشوری که چند سال قبل، «پیمان مولوتوف-ریبنتروپ» را با هیتلر امضا کرده و لهستان را با او بلعیده بود. کشوری که مسئول «کشتار کاتین» (قتل عام افسران لهستانی) بود - جنایتی که دادستانهای شوروی در نورنبرگ، با وقاحت تمام، سعی کردند آن را به گردن نازیها بیندازند؛ و خود متفقین غربی چطور؟ آیا بمباران خوشهای و آتشزای «درسدن» و «هامبورگ» که صدها هزار غیرنظامی را به خاکستر تبدیل کرد، «جنایت جنگی» نبود؟ دریاسالار کارل دونیتس، فرمانده نیروی دریایی آلمان، به خاطر «جنگ زیردریایی بدون محدودیت» محاکمه شد؛ در حالی که دریاسالار آمریکایی در اقیانوس آرام، دقیقاً همان استراتژی را اجرا کرده بود و مدال گرفته بود.
این، «نقطهی کور» نورنبرگ بود. دادگاه تصمیم گرفت که فقط به جنایات «محور» رسیدگی کند، نه «متفقین».
متهمان نیز از این ضعف استفاده کردند. آنها دائماً میپرسیدند: «شما که بودید که ما را قضاوت کنید؟»
پاسخ رابرت جکسون به این انتقاد، پاسخی تاریخی و کلیدی بود. او نپذیرفت که این «عدالت فاتحان» است. او استدلال کرد که این «اولین گام» در مسیر «عدالت جهانی» است. او پذیرفت که این قانون جدید، امروز فقط بر شکستخوردگان اعمال میشود، اما سنگ بنایی است که فردا، گریبان پیروزمندان را نیز خواهد گرفت؛ و استدلال دوم، که شاید از اولی هم مهمتر بود، دفاعیهی «من فقط از دستورات اطاعت میکردم» (Following Orders) را در هم شکست.
ژنرالها و افسران، یکی پس از دیگری، ادعا کردند که آنها فقط سرباز بودهاند. آنها سوگند خورده بودند و چارهای جز اطاعت نداشتند. دادگاه نورنبرگ، با قاطعیت، این دفاعیه را رد کرد.
حکم دادگاه این بود: «یک قانون والاتر از قانون دولت وجود دارد و آن، قانون وجدان است.» این حکم میگفت که در یک نقطهی مشخص، یک سرباز، یک کارمند، یک پزشک یا یک قاضی، «باید» از دستور سرپیچی کند. این حکم، «مسئولیت فردی» را به قلب حقوق بینالملل تزریق کرد. دیگر هیچکس نمیتوانست پشت «سیستم» پنهان شود.
در جریان دادگاه نورنبرگ، نگهبانان آمریکایی بهطور مداوم بر مهمترین جنایتکاران جنگی نازی در زندانی که به کاخ دادگستری متصل بود، نظارت داشتند.
میراث: جهانی که نورنبرگ ساخت
در اول اکتبر ۱۹۴۶، احکام صادر شد. دوازده نفر، از جمله گورینگ (که شب قبل از اعدام با سیانور خودکشی کرد)، به مرگ محکوم شدند. سه نفر تبرئه شدند و بقیه حبسهای طویلالمدت گرفتند.
اما میراث واقعی نورنبرگ، آن طنابهای دار یا درهای زندان اشپانداو نبود.
میراث نورنبرگ، «کلمات» بودند. واژگانی که آن روز ابداع شدند، امروز تار و پود جهان ما را تشکیل دادهاند. «منشور نورنبرگ»، مستقیماً به «اعلامیه جهانی حقوق بشر» (۱۹۴۸) و «کنوانسیون نسلکشی» (۱۹۴۸) منجر شد.
این ایده که یک رهبر کشور، به خاطر اعمالش در داخل مرزهای خودش، میتواند در یک دادگاه بینالمللی محاکمه شود، از نورنبرگ آغاز شد. دادگاههای یوگسلاوی سابق، رواندا، و نهایتاً تأسیس «دیوان کیفری بینالمللی» (ICC) در لاهه، همگی فرزندان مستقیم آن تالار دادگاه سرد در آلمانِ ویرانشده هستند.
آیا نورنبرگ «عدالت فاتحان» بود؟ بله، از منظر سیاسی، تا حد زیادی بود. آیا «نقص» داشت؟ قطعاً. اما نورنبرگ، در عین حال، یک «ضرورت» تاریخی بود.
در مواجهه با شرارتی که زبان را بند آورده بود، فاتحان انتخابی سخت داشتند: یا انتقامکشی کور، یا برپایی یک دادگاه نمایشی (مانند دادگاههای استالینی)، یا تلاش برای چیزی که هرگز امتحان نشده بود: «عدالت».
آنها گزینهی سوم را انتخاب کردند. آنها تصمیم گرفتند که حتی هیولاها نیز شایستهی محاکمهی عادلانه، وکیل مدافع و شنیدن اتهاماتشان هستند. آنها با این کار، نه برای تنبیه متهمان، که برای «تعریف کردن» خودشان و دنیای پسا-جنگ، این دادگاه را برپا کردند.
نورنبرگ، تلاش ناقص و بشری بود برای مهار کردن «هیولا» با «منطق». این دادگاه به ما نگفت که چگونه از وقوع شر جلوگیری کنیم، اما به ما ابزاری داد تا پس از وقوع آن، حداقل بتوانیم «نام» آن را صدا بزنیم و «مسئول» آن را به پای میز محاکمه بکشانیم. این، سنگ بنای لرزان، اما حیاتیِ، دنیای مدرن ماست.





