تاریخ انتشار: ۲۱:۳۶ - ۱۳ خرداد ۱۴۰۴
در رویداد۲۴ بخوانید:

در ستایش واتسلاو هاول؛ مردی که نگاه جهان به مفهوم توتالیتاریسم را متحول کرد

واتسلاو هاول سیتمدار رئیس جمهور جمهوری چک و نماد انقلاب‌های مخملی، نمایشنامه نویس است که نقش مهمی در باز تفسیر مفهوم توتالیتاریسم داشت.

اندیشه های واتسلاو هاول

رویداد۲۴| رئیس‌جمهور واتسلاو هاول، مردی که به عنوان نماد «انقلاب‌های مخملی» سال ۱۹۸۹ – سالی عجیب که با زندانی شدن او آغاز و با انتخابش به ریاست‌جمهوری در قلعه پراگ پایان یافت – در سراسر جهان شناخته می‌شود. سخن گفتن از کسی، چون او کار ساده‌ای نیست؛ همانند توماش ماساریک، رئیس‌جمهور چکسلواکی در سال ۱۹۱۸، واتسلاو هاول نیز در چشم هم‌وطنانش و افکار عمومی جهان، نماد «فیلسوف-پادشاه» است؛ روشنفکری مخالف که در مسیر بازآفرینی دموکراسی و نظم جدید اروپایی با آزمون قدرت مواجه شد. از همین رو زندگی‌نامه‌اش اغلب به عنوان نمودِ معمای کلاسیک جستجوی خیر عمومی تفسیر می‌شود. سیاستمداری که با محدودیت‌ها و جلوه‌های قدرت درگیر است و روشنفکری که نقش او، دقیقاً، به پرسش کشیدن قدرت است.

اثرات و کارنامه واتسلاو

کارنامه و آثار هاول را می‌توان به سه دوره تقسیم کرد: نمایشنامه‌نویس دهه ۱۹۶۰، تحت تأثیر تئاتر بکت و یونسکو؛ کنش‌گر و مخالف سیاسی دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰؛ و سپس رئیس‌جمهور (۱۹۸۹–۲۰۰۳). هرکس که وسوسه شود تنها یکی از این وجوه را برجسته کند یا آنها را در تقابل تند با یکدیگر قرار دهد، کافی‌ست به نمایشنامه جدید او با نام خروج نگاه کند – نمایشی که جا داشت نامش حتی کمدی قدرت باشد. چراکه برای هاول، تئاتر و سیاست هرگز از هم دور نبوده‌اند. جالب اینکه «فروم مدنی» – که به نوعی زادگاه دموکراسی جدید چک بود – در تئاتری با نام «فانوس جادویی» شکل گرفت. شاید به همین دلیل بود که میلان کوندرا درباره هاول گفت: «رهبری او نه فقط از نظر سیاسی، بلکه از نظر زیبایی‌شناسی هم شگفت‌انگیز بود. مثل یک موومان نهایی از سوناتا، که استاد بزرگی آن را نوشته باشد.»

در نمایشنامه‌ها، مقالات دوره مخالفت و سخنرانی‌های دوران ریاست‌جمهوری او، یک مضمون مشترک دیده می‌شود: تأملی در باب کارکرد‌های عمیق قدرت و زبان آن، شکل‌های سلطه و فریب، و همچنین دلایل و شیوه‌های مقاومت در برابر قدرت.

دومین دشواری درباره شخصیت واتسلاو هاول این است که او را نمی‌توان به‌سادگی از نظر سیاسی طبقه‌بندی کرد. خطوط مرسوم جناح‌های سیاسی، برای اعضای منشور ۷۷ معنای چندانی نداشت و حتی امروز هم، دانشجویان مؤسسه علوم سیاسی (Sciences Po) با خواندن آثارش به‌سختی می‌توانند برایش یک «برچسب سیاسی» مناسب بیابند.

فیلسوف بزرگ لهستانی، لشک کولاکوفسکی، که اخیراً درگذشت، مقاله‌ای به‌یادماندنی در این زمینه نوشت و با طنز خود را «محافظه‌کار، لیبرال، سوسیالیست» توصیف کرد – عبارتی که به‌خوبی با شخصیت هاول نیز سازگار است.

سومین دشواری به رابطه مبهم او با علم سیاست بازمی‌گردد. نخست، زیرا او بهتر از هر کس می‌دانست که در طی سه‌چهارم قرن گذشته، کسانی که خود را متخصصان واقعی علم سیاست می‌دانستند، در «نیمه دیگر» اروپا (و فراتر از آن) کابوس توتالیتر را ساختند. دوم، زیرا بیشتر دانشمندان علوم سیاسی، توجه خود را بر ویژگی‌ها، سازوکار‌ها و دارندگان قدرت متمرکز کرده بودند و به مخالفان سیاسی به‌عنوان حاشیه می‌نگریستند. علم سیاست علاقه چندانی به مخالفت سیاسی نداشت – و این بی‌علاقگی متقابل بود. هیچ‌یک از علوم اجتماعی نیز سقوط کمونیسم را پیش‌بینی نکردند، حتی اگر پس از وقوع، به‌راحتی استدلال‌هایی ارائه کردند که چرا این فروپاشی اجتناب‌ناپذیر بوده است.


بیشتر بخوانید: حکومت‌های توتالیتر از رسانه چه می‌خواهند؟


با این حال، بیست سال پس از ۱۹۸۹، می‌توان به‌روشنی گفت: مقالات سیاسی واتسلاو هاول او را به یکی از اندیشمندان سیاسی مهم نیم‌قرن اخیر بدل کرده است. از زمان انتشار قدرت بی‌قدرتان در قالب سامیزدات در ۱۹۷۸ تاکنون، این اثر در سراسر جهان – از هاروارد تا شانگهای، از تهران تا مؤسسه ساینس پو – خوانده شده است. البته هرکس آن را به‌گونه‌ای خاص و در زمینه‌ای متفاوت تفسیر می‌کند، اما همین مسئله یکی از دلایل تأثیرگذاری و جذابیت چالش‌برانگیز آن است. هاول با استفاده از تجربه زیسته‌اش از توتالیتاریسم در اروپای مرکزی، تأملی کلی در باب ماهیت و منطق قدرت در جوامع مدرن، ریشه‌ها و شکل‌های مقاومت در برابر دیکتاتوری، و بنیان‌های اخلاقی و مدنی جوامع سیاسی آغاز می‌کند.

سه جنبه از سهم واتسلاو هاول در اندیشه سیاسی معاصر را می‌توان به‌طور خلاصه این‌گونه بیان کرد: نخست، او نوری تازه بر مفهوم توتالیتاریسم افکند. دوم، در ایده «مخالفت سیاسی»، نوعی اخلاق مقاومت در جامعه مدنی را به‌عنوان بنیان سیاست و عرصه عمومی دموکراتیک ارائه کرد؛ و نهایتاً، تأمل او بر بحران مدرنیته اروپایی، سبب شد اروپا را هم به‌مثابه تمدن و هم به‌مثابه نهاد تصور کند.

از دهه ۱۹۵۰، دو مکتب فکری عمده به تحلیل رژیم‌هایی پرداختند که آن زمان «دموکراسی‌های مردمی اروپای شرقی» نامیده می‌شدند. در واقع، این رژیم‌ها نه دموکراتیک، بلکه دیکتاتور بودند؛ به‌شدت نامحبوب، همان‌طور که شورش‌های بوداپست، پراگ و گدانسک نشان دادند؛ و حتی نه در اروپای شرقی، بلکه در اروپای مرکزی قرار داشتند.

هاول و مفهوم توتالیتاریسم

مکتب اول، با پیروی از تعریف توتالیتاریسم توسط فیلسوفانی، چون هانا آرنت و دانشمندانی، چون کارل فردریش و زبیگنیو برژینسکی، آن را رژیمی بر پایه بسیج ایدئولوژیک و ترور جمعی تعریف می‌کرد. اما با گذر زمان، این تعریف با واقعیت‌های آن دوران ناسازگار به‌نظر آمد و به چالش کشیده شد.

مکتب دوم، در دوران گشایش دهه ۶۰ و تنش‌زدایی دهه ۷۰، ابتدا نظریه‌های توسعه و همگرایی را ترجیح داد و بعد به نظریه‌های «گروه‌های ذی‌نفع»، «کثرت‌گرایی محدود» و «مشارکت هدایت‌شده» روی آورد – تحلیل‌هایی که بیشتر به ایده‌های بارون دو کوبرتن شباهت داشت تا دموکراسیِ توکویل: «مهم‌ترین چیز، پیروزی نیست، بلکه شرکت‌کردن است!»

در عین حال که علوم سیاسی غربی در حال کنار گذاشتن مفهوم توتالیتاریسم به‌عنوان ساخته‌ای از دوران جنگ سرد بودند، تفکر مخالف در اروپای مرکزی – و بیش از همه هاول – این مفهوم را بازتعریف کرد و آن را «پساتوتالیتاریسم» نامید (یا به تعبیر آدام میخنیک: «توتالیتاریسمی با دندان شکسته»). اگر توتالیتاریسم دهه ۵۰ بر ترور جمعی استوار بود، پساتوتالیتاریسم دهه‌های ۷۰ و ۸۰ با سرکوب گزینشی به دنبال تسلیم و انفعال مردمی بود. هاول در نامه سرگشاده به گوستاو هوشاک با دقت، ویژگی‌های حکومت بر پایه ترس را تحلیل می‌کند:

«ترسی که من [در رژیم‌های توتالیتر]از آن سخن می‌گویم، ترسی روان‌شناختی به معنای متعارف کلمه نیست. در چنین رژیم‌هایی معمولاً مردمی را نمی‌بینیم که از ترس بلرزند، بلکه شهروندانی را می‌بینیم که ظاهراً راضی و مطمئن‌اند. این ترسی ژرف‌تر و اخلاقی است. خطری دائم و فراگیر در آگاهی جمعی، اضطرابی ناشی از احساس خطر، عادت‌کردن به تهدید به‌عنوان بخشی طبیعی از جهان، و نوعی درونی‌سازی آن تهدید به‌عنوان تنها سیستم دفاعی مؤثر.»

مفاهیمی، چون «عادت‌کردن»، «درونی‌سازی» و «سازگاری» با تهدید، هم به استراتژی‌های عقب‌نشینی فردی اشاره دارند، و هم به جایگزین‌هایی برای انسجام اجتماعی در دوران پساتوتالیتاریسم. ترس، به‌مثابه سبک حکمرانی، ابزاری برای تکه‌تکه‌کردن جامعه و «به بردگی کشاندن روحی، سیاسی و اخلاقی آن» است. برخلاف مرحله نخست که قدرت توتالیتر به‌دنبال وفاداری جمعی به ایدئولوژی انقلابی است، پساتوتالیتاریسم به دنبال تضعیف روحیه افراد و از بین‌بردن امید به تغییر است. آنچه هاول «بحران هویت انسانی» می‌نامد، به‌شدت با بحران خود نظام گره خورده است: «چگونه می‌توان از فروپاشی هویت انسانی جلوگیری کرد، وقتی نظام از انسان می‌خواهد چیزی باشد غیر از آنچه هست؟»

در قدرت بی‌قدرتان، هاول این تحلیل را گسترش می‌دهد و نشان می‌دهد چگونه پساتوتالیتاریسم ترکیبی است از خشونت گزینشی و دروغ‌پردازی نهادینه. ویژگی آن را می‌توان چنین خلاصه کرد: اگر ایدئولوژی هنوز به‌عنوان مشروعیت‌سازی آیینی به کار می‌رود – هرچند از واقعیت جدا افتاده – همچنان ابزاری برای مطیع‌سازی است. هاول این مسئله را با مثال مشهور فروشنده‌ای نشان می‌دهد که در سالگرد انقلاب اکتبر، شعار «کارگران جهان متحد شوید!» را در ویترین مغازه‌اش می‌گذارد. دیگر کسی از او نمی‌خواهد به این شعار باور داشته باشد، فقط باید «طوری رفتار کند که انگار باور دارد». این دیگر مسئله پذیرش نیست، بلکه فقط تبعیت رفتاری است.

کمونیسم دهه ۵۰ خود را اسپارتی می‌دانست و کمبود را فضیلت می‌پنداشت. پساتوتالیتاریسم اما، به تعبیر هاول، «هم‌نشینی تاریخی دیکتاتوری و جامعه مصرف‌گرا» و بهای آن انزوای افراد و عقب‌نشینی به حوزه خصوصی بود. گامی کوچک باقی مانده بود تا این کنترل اجتماعی بدل شود به نوعی «قرارداد اجتماعی جدید» که دولت به‌طور ضمنی بر شهروندان تحمیل کرد. آنها باید با پذیرش دروغ و چشم‌پوشی از حقوق فردی و جمعی، سازگار می‌شدند، و در عوض امنیت شغلی و دسترسی تدریجی به جامعه مصرفی به دست می‌آوردند.

شاید اصیل‌ترین و نگران‌کننده‌ترین نوآوری هاول در تعریف پساتوتالیتاریسم این باشد که، برخلاف دیکتاتوری‌های کلاسیک، شکاف اصلی فقط میان حزب-دولت و جامعه نیست، بلکه در درون هر فرد نیز هست – فردی که به‌نوعی هم قربانی و هم پشتیبان نظام می‌شود.

هاول می‌نویسد: «آنچه ما از نظام می‌فهمیم، صرفاً یک نظم اجتماعی یا ساختار دولتی نیست، بلکه حالتی از وجود است؛ یک شبکه خودکار و ناشناخته از فشارها، تشویق‌ها، تهدیدها، سازگاری‌ها و تسلیم شدن‌هایی که هم درون فرد و هم در پیرامون او عمل می‌کند. این یک جهان‌بینی است، یک حالت زندگی، و در نهایت یک مذهب مدرن است.»

او با به‌کارگیری تمثیل مشهور «سبزی‌فروش»، توضیح می‌دهد که چطور حتی ساده‌ترین افراد در جامعه با پذیرش ظاهری دروغ‌ها، در حفظ نظام مشارکت می‌کنند؛ نه از روی باور، بلکه از روی ترس یا راحت‌طلبی، یا صرفاً برای بقا. او نشان می‌دهد که چگونه «زندگی در حقیقت» ـ یعنی خودداری از تظاهر، امتناع از دروغ گفتن و نپذیرفتن مناسک دروغین قدرت ـ به یک کنش انقلابی تبدیل می‌شود. برای هاول، عمل ساده‌ای مانند نپذیرفتن دروغ، قدرتی سیاسی دارد، زیرا نظم موجود بر پایه دروغ بنا شده است.

هاول از تجربه خود به عنوان یک ناراضی، یک روشنفکر و یک هنرمند، به این نتیجه می‌رسد که سیاست واقعی نه از نهاد‌ها و ساختار‌های رسمی، بلکه از کنش‌های اخلاقی فردی آغاز می‌شود. او می‌گوید هر فرد با انتخاب «زندگی در حقیقت» می‌تواند به فرایندی کمک کند که به فروپاشی نظم مبتنی بر دروغ بینجامد.

کلام آخر

ستایش از واچلاو هاول به معنای ارج نهادن به کسی است که نه تنها نقش مهمی در تاریخ سیاسی معاصر ایفا کرده، بلکه چشم‌اندازی فلسفی و اخلاقی برای سیاست در دوران مدرن عرضه کرده است. او در سه وجه درخشید؛ به عنوان نمایشنامه‌نویس، کنشگر سیاسی مخالف نظم موجود و رئیس‌جمهور؛ و در هر سه، اندیشه‌ای واحد را پی گرفت: ضرورت کنش اخلاقی در برابر قدرت، و ایمان به توان فرد برای تغییر جهان با زندگی در حقیقت.

خبر های مرتبط
خبر های مرتبط
برچسب ها: چهره ها
نظرات شما