گزارش رویداد۲۴ به مناسبت 7مرداد سالروز تولد رئیس سینمای ایران
کیمیایی؛ سایه ای از غول دیروز
دیروز که تولد هفتاد و شش سالگیاش را جشن میگیریم، کیمیایی بیشتر یک نام بزرگ است تا کارگردانی بزرگ. کیمیایی در اوج جوانی و در بیست و هفت سالگی با قیصر سینمای ایران را متحول کرد و از همان بیست و هفت سالگی نامش با حاشیه و جنجال گره خورد. چه آن زمان که روشنفکر سختگیری مثل گلستان از قیصرش دفاع کرد و چه امروز که حامد بهداد او را به دوست نداشتن دیگران متهم میکند، کیمیایی جنجالی باقی ماند.
رویداد۲۴- مازیار وکیلی: دیروز که تولد هفتاد و شش سالگیاش را جشن میگیریم، کیمیایی بیشتر یک نام بزرگ است تا کارگردانی بزرگ. کیمیایی در اوج جوانی و در بیست و هفت سالگی با قیصر سینمای ایران را متحول کرد و از همان بیست و هفت سالگی نامش با حاشیه و جنجال گره خورد. چه آن زمان که روشنفکر سختگیری مثل گلستان از قیصرش دفاع کرد و چه امروز که حامد بهداد او را به دوست نداشتن دیگران متهم میکند، کیمیایی جنجالی باقی ماند.
مسیری که کیمیایی در سینمای ایران طی کرده مسیر عجیبی است. از قیصر، رضاموتوری، خاک و گوزن ها رسید به اعتراض، فریاد، جرم و قاتل اهلی. طی کردن مسیری معکوس از اوج به حضیض. کیمیایی را با رفاقتهایش، رئالیسم ویرانگرش و حال و هوای استثنایی و آمیخته به نبوغ فیلمهایش میشناسیم. کسی که سینما را از خود سینما آموخت و توانست با بومی کردن ژانر دلربای وسترن قهرمانانی خلق کند که مسیر سینمای ایران را متحول سازند. اما کیمیایی امروز هیچ نشانی از قهرمان دیروز ندارد. بزرگ هست اما دیگر زیبا و باشکوه نیست. اما علت چیست؟ چرا کیمیایی نتوانست مسیری را که در جوانی آغاز کرده بود ادامه دهد؟
بچه سینما
کیمیایی هیچوقت روشنفکر نبود. از آنهایی نبود که سینما را از طریق کلاس درس یاد گرفته باشند. از آنهایی نبود که فلسفه و علوم انسانی خوانده باشد و بخواهد خواندههایش را در سینما بیآزماید (بر خلاف مهرجویی). یک عاشق سینما بود که سینما را با دیدن فیلم یاد گرفته بود. عاشق وسترن بود و قهرمانهای پاکباختهای که تا پای جان بر سر عقیدهشان میایستند. رفیقباز بود و از میان رفقایش عوامل فیلمهایش را انتخاب میکرد.
قریبیان برایش بازی میکرد، منفردزاده موسیقی میساخت، پیردوست نقشهای فرعی را دست میگرفت و... پیوند رفاقت و سینما، کیمیایی را بدل به چهرهای نو در سینمای ایران کرد. از لابهلای فیلمهایش میشد عشق به سینما را مشاهده کرد. در فیلمهایش میشد ردپای فورد، والش و پکین پا را پیدا کرد. میشد شکوه و جاودانگی وسترن را با همان خلوص و شفافیت در آثارش سراغ گرفت.
سکانس حمام قیصر، بدون دیالوگهای مرسوم کیمیایی و با تکیه بر تصاویر سرد و بکر مازیار پرتو یکی از بهترین سکانسهای سینمایی ایران را رقم زد. یا صحنه اولین ملاقات قدرت با سید در آن وضع آشفته رفاقت را به نقطه اوجی رساند که همه آرزو کردند رفیقی مثل سید رسول داشته باشند.
کیمیایی بدون هیچ مطالعهای و با تکیه بر نبوغ ذاتیاش توانست موج نوی سینمای ایران را پایهگذاری کند. اما کار از آنجایی خراب شد که کیمیایی سعی کرد روشنفکر هم باشد. سعی کرد فیلمهایش صرفاً آثاری حادثهپرداز، قهرمانپرور و خالص نباشند. سعی کرد به وقایع اطرافش واکنش نشان دهد و مثلاً تحلیلهای بزرگ ارائه دهد. پس شروع کرد به نمادپردازیهای مستعمل در آثارش. از دندان مار به بعد(منهای سلطان که هنوز رگههای درخشانی از فیلمهای وسترن را درون خودش داشت) فیلمهای کیمیایی پر شد از شخصیتهای بیهویت و کممایهای که ارزششان در نماد بودنشان بود. مثلاً محسن حکم جوانی سرخورده از دوران دانشجویی زمان اصلاحات بود که شده بود پادوی مافیای زالوصفتی که خون مردم ایران را میمکند. امیرعلی اعتراض و مرگش پایان ارزشهای مردسالارانه شخصیتهای آثار کیمیایی بود که در تضاد با آرمانهای مدنی جوانان برخواسته از دوم خرداد قرار میگرفت و در چنین جامعه تحولیافتهای این امیر علی بود که ناگزیر به مرگی محتوم تن میداد.
شخصیتهای کیمیایی تا این حد تنزل پیدا کردند. شدند نمادهای ژورنالیستی و بیمصرفی که قرار بود آن وَرِ روشنفکر آقای کارگردان را بازتاب دهند. درحالی که کیمیایی قرار نبود روشنفکر باشد. او بچه سینما بود و باید مثل فورد فقط فیلم میساخت. فیلمهایی که به صرف فیلم بودنشان ارزش داشته باشند نه به خاطر نمادهای یک بار مصرفشان.
درباره کیمیایی روشنفکری بالعکس عمل کرد و او را بدل کرد به مجسمه کهنهای که از بزرگی فقط نامی برایش مانده. هر جا هم که فیلمها کار نمیکرد و جنجالی راه نمیانداخت خود آقای فیلمساز به صحنه میآمد و اظهار نظری جنجالی(مثلا درباره فروغ فرخزاد) میکرد تا از تیتر روزنامهها حذف نشود. اگر در جوانی حواشی دست از سر کیمیایی بر نمیداشت در کهنسالی این کیمیایی بود که عاشق حاشیهها شده بود، چون باعث میشد کسی دیگر به کیفیت فیلمهایش کاری نداشته باشد و به جای خود فیلم حواشی را پوشش دهد.
کیمیایی امروز کیمیایی است تنها و به قول خودش زخمخورده که دیگر فیلمهایش شوق دوران جوانی را برنمیانگیزد. کافیست نگاهی بیاندازید به قاتل اهلی و با قیصر قیاسش کنید. آقای کارگردان روشنفکر شد، از بچه سینما بودن استغفا داد تا از قیصر و گوزنها به جرم و قاتل اهلی برسد، مسیر غمانگیزی که طی کردنش فقط از کیمیایی برمیآید و بس.
جوانی بدون جوانی
کاپولا پدرخوانده را در سی و سه سالگی ساخت و همیشه شاکی بود که پدرخوانده اجازه نداد از سینما لذت ببرد و تجربهگری کند. گفت، در همان جوانی پیر شدم. چنان بار سنگینی روی شانههایم قرار گرفت که از این بار سنگین خلاصی نداشتم. پدرخوانده مسیر فیلمسازی مرا عوض کرد و... این اتفاق برای کیمیایی هم اُفتاد. در بیست و هفت سالگی یکی از مهمترین (و شاید مهمترین) فیلمهای تاریخ سینمای ایران را ساخت.
قیصر باعث شد کیمیایی مسئولیتی را به عهده بگیرد که تاب و توانش را نداشت. برای همین از یک جایی به بعد فقط فیلم ساخت که فیلم ساخته باشد. شروع کرد از دستاوردهای خودش برای نتایج مختصر استفاده کردن. دیالوگهایش در ظاهر پیچیدهتر شد، رفاقتهای فیلمهایش شکلی از افراط به خود گرفت و سعی کرد در فیلمهایش متلکهای سیاسی بگوید. هی خنثیتر و بیاثرتر شد.
اگر زمانی ساواک او را وادار میکرد که پایان گوزنها را تغییر دهد، در این سالها فیلمهایش بدون مشکل اکران میشود. حاشیهای هم اگر وجود دارد ربطی به حاکمیت و اصولاً سیاست ندارد. دعوای آقای کارگردان است با تهیهکننده فیلمش. کیمیایی نتوانست آن بار سنگین را حمل کند. آن را زمین گذاشت و شد فیلمسازی که آثارش دیگر برندگی سابق را ندارد.
کیمیایی زمانی الهام بخش سینمای ایران بود اما امروز شبحی از کیمیایی جوان است. شانههای کیمیایی تحمل آن بار سنگین ایام جوانی را نداشت. شانههایش زیر بار سنگینی که ایام جوانی ناخواسته به دوشش گذاشته بودند خم شد.
نوستالژی چند نسل
کیمیایی بزرگ است. انقدر بزرگ که دوران فیلمسازیاش چند نسل و چند طبقه را در برمیگیرد. شاید تنها تصور خیلی از مردان قدیمی از پدیدهای بنام سینما فیلم قیصر باشد. کسانی که حتی یکبار هم سینما نرفتهاند قیصر را دیدهاند. همان بچههای پایین شهر که زمانی کیمیایی عاشقشان بود.
کیمیایی نوستالژی نسل ما هم هست. ما نسلی بودیم که دنبال گوهر رفاقت میگشتیم برای همین به فیلمهای قدیمی کیمیایی خیره میشدیم و رفاقت را از خلال همان تصاویر سیاه و سفید رنگ و رو رفته باز میجستیم. اما به دوران معاصر که میرسیدیم خودمان را در آثار کیمیایی نمیدیدیم. نه اینکه ما رفاقت بلد نباشیم، کیمیایی ما را نمیشناخت.
زمانی به خاطر کیمیایی با کسی که گفته بود رئیس را ایرج قادری ساخته بحثم شد. عصبانی شدم وقتی کیمیایی را نشناخت و قدر و منزلتش را به جا نیاورد. اما زمان گذشت و کیمیایی خودش به دست خودش کاری کرد که آن نوستالژی شیرین برای جوانان نسل ما رنگ تلخی بگیرد. کیمیایی که ما میدیدیم آن مرد باشکوه نیم قرن گذشته نبود. شده بود محصول حواشی زائدی که فیلمهایش هم در دل همان حواشی تعریف میشد.
کیمیایی دیگر فیلم خوب نمیساخت و سعی میکرد خودش مهمتر از فیلمهایش باشد. کیمیایی دیروز به هیچوجه شبیه کیمیایی امروز نبود. اُستاد با ساخت فیلمهای بد داشت آن تصویر زیبا را هم خراب میکرد. در نهایت هم موفق شد، کیمیایی جذابی که زمانی قیصر میساخت بدل شد به مردی که باید برای حکمش به صرف چند سکانس خوب هورا بکشیم. کیمیایی نوستالژی یک اسطوره جذاب را هم در ذهن ما خراب کرد.
جسدهای شیشهای
اما کیمیایی این سالها فقط فیلم نساخت، شعر گفت و رمان نوشت. اتفاقاً بهترین اثر هنری چندسال اخیر کیمیایی هم نه فیلمهایش که رمان جسدهای شیشهای بود. اگر فیلمهای سالهای اخیر کیمیایی کپی رنگ و رو رفتهای از آثار قدیمش بودند، رمان جسدهای شیشهای اثری بکر و درخشان بود که تاریخ ایران را در لابهلای داستانی گزنده به مخاطب عرضه میکرد. داستانی با نثر مخصوص کیمیایی که غریب و تکاندهنده بود و کامل. با شخصیتپردازیهای بینظیری که هر کدام نماینده اقشار مختلف ایران بودند و نقش و تاثیرگذاری هر کدام از این اقشار در تاریخ این سرزمین به واسطه قلم توانای کیمیایی مشخص میشد.
جسدهای شیشهای همان چیزی بود که کیمیایی در فیلمهای اخیرش به آن دست نیافته بود. تصویر زنده، جذاب و پیچیده از تهران (و ایران) از دیرباز تا کنون. خصوصاً فصل آخرش که تصویری دهشتناک و تلخ از خاطرات مرد روشنفکر پیش چشم ما میگذارد. خاطراتی که جسد شدهاند، جسدهای شیشهای. یک پایانبندی بینقص و البته سینمایی.
کیمیایی امروز سایهای از غول دیروز است. دیگر نمیشود از او توقع فیلمی کامل مشابه قیصر و گوزنها را داشت. باید دلخوش بود به همان چیزهای اندکی که هنوز در فیلمهایش قابل ستایشاند. مثل تمام نماهایی که امیرجدیدی در قاتل اهلی حضور دارد و کیمیایی این حضور را به خاطر پررنگ کردن نقش پولاد کیمیایی در فیلم خراب کرده.
یک نما هست ابتدای فیلم قاتل اهلی که امیر جدیدی در پاسخ سوال پگاه آهنگرانی سکوت میکند، غم و عشق یکجا در صورت جدیدی (به عنوان نماد مردانگی نسل تازه)متجلی میشود. اما کیمیایی حواسش نبوده که سینما یعنی همین. قهرمان یعنی جدیدی و نمای درست یعنی همین نمای غمگین و عاشق از صورت جدیدی. به خاطر همین حواسپرتی هم هست که کیمیایی دیگر آن اسطوره سابق نیست و به نسل ما یک فیلم خوب بدهکار است. فیلمی در حد و اندازههای قیصر تا بتوانیم برایش آخرین هورا را بکشیم.