نقد رویداد۲۴ بر تازه ترین ساخته نگار آذربایجانی
فصل نرگس؛ روایتی سانتیمانتال از پیوند اعضا
آن شعر ابتدای فیلم، نریشینهای بیهوده و روایت مثلاً غیر خطی فیلم را فراموش کنید و به این موضوع فکر کنید که در سال 1396 هنوز هستند کارگردانانی که آن همه شعار در طول فیلم را کافی نمیدانند و برای فریادزدن مضمون نخنما فیلمشان نوشتهای را در پایان فیلم تعبیه میکنند که با تماشای آن تماشاگر قشنگ شیرفهم شود که این فیلمی است درباره پیوند اعضا و در ستایش از بزرگوارانی که بزرگوارانه بعد از مرگ با اهدای اعضایشان به دیگر انسانها زندگی بخشیدند.
رویداد۲۴- مازیار وکیلی: آن شعر ابتدای فیلم، نریشینهای بیهوده و روایت مثلاً غیر خطی فیلم را فراموش کنید و به این موضوع فکر کنید که در سال 1396 هنوز هستند کارگردانانی که آن همه شعار در طول فیلم را کافی نمیدانند و برای فریادزدن مضمون نخنما فیلمشان نوشتهای را در پایان فیلم تعبیه میکنند که با تماشای آن تماشاگر قشنگ شیرفهم شود که این فیلمی است درباره پیوند اعضا و در ستایش از بزرگوارانی که بزرگوارانه بعد از مرگ با اهدای اعضایشان به دیگر انسانها زندگی بخشیدند.
داستانهایی که آذربایجانی برای فیلمش تدارک دیده تا از خلال آنها به مسئله پیوند اعضا بپردازد انقدر لوس، سطحی و کممایه است که انگار از وسط دفترچه خاطرات یک دختر بچه دبیرستانی به عاریت گرفته شده و آن خاطرات است که داستانهای فیلم را تشکیل داده. وقتی اوج عاشقانههای این فیلم خرید یواشکی یک گلدان گل برای معشوق است دیگر چه توقعی میتوانیم داشته باشیم.
وقتی تصور خانم فیلمساز از مصائب یک بازیگر مشکلاتی است که در فصل نرگس میبینیم شک میکنیم فیلمنامه این فیلم را یک آدم حرفهای نوشته باشد. دوست نرگس فرزندش را از دست داده و سه سال است که درگیر مصائب مرگ کودک شیرخواره خود است. اما ما به عنوان تماشاگر اصولاً درد و رنج و مصیبتی در فیلم نمیبینیم که بخواهیم در غم این مادر داغدار شریک باشیم. در کل فیلم زنی را میبینیم که مقداری خودش را گرفته، کمی بغض میکند و مهمترین کارش برای نشان دادن غمش به تماشاگر این است که ماشین دوستش را بدزدد تا دوستش نگران بشود و با تاکسی توی شهر دنبالش بگردد و او پنجر کند تا دوست مهربان پیدایش کند و او را سر قبر فرزندش ببرد تا با مقداری گریه سر مزار فرزند از دست رفته حالش خوب شود و با شوهرش آشتی کند.
چنین داستان سطحی و لوسی برایتان آشنا نیست؟ یا مثلاً نگاه کنید به عشق آیلار به ایلیا شوهر سابق نرگس، که چون قلب نرگس را به او پیوند زدهاند در اولین ملاقات با ایلیا یک دل نه صد دل عاشق ایلیا میشود، چرا؟ چون این قلب نرگس است که در سینه آیلار میتپد و این قلب چون مملو از عشق ایلیا بوده حالا که این قلب را به آیلار پیوند زدهاند هم مملو از عشق ایلیا شده. نشانهاش؟ بافتنی که هر دو از سر عشق برای ایلیا میبافند. یکی شال و دیگری پُلیور. عجب داستان غمانگیزی... این داستان چطور؟ شما را یاد چیزی نمیاندازد؟ مثلاً یاد یکی از خاطرات دفتر خاطرات یکی دختر نوجوان تازه عاشق؟ احساسات وقتی در سطحیترین شکل ممکن غلیان میکند راه را بر منطق میبندد. این اتفاقی است که برای فیلم فصل نرگس اُفتاده. آدم را یاد دفتر خاطرات پر از نقش و نگار یک دختر دبیرستانی که اولین عشقش را تجربه میکند می اندازد. دیالوگهای عاشقانه فیلم از سطح تولد من پس فرداس دیوونه و دوست دارم خره فراتر نمیرود. این چنین روابطی نشانه صمیمیت یک عشق نیست، نشانه انحطاط آن است.
مشکل فیلم فصل نرگس این است که مشتی آدم سرخوش و بیمسئله را نشان تماشاگر میدهد و اصرار میکند این آدمها همگی غمی عمیق درون قلبهای خود دارند. کدام غم؟ غم از دست دادن بچه به این سرعت و انقدر سطحی از ذهن یک مادر پاک میشود؟ آن هم مادری که طبق گفته خود فیلم سه سال است درگیر ماجراست و یکبار هم تا مرز خودکشی پیش رفته. ما چه فداکاری از شخصیت اصلی فیلم میبینیم که او را به عنوان یک فرشته ناجی بپذیریم؟ رابطه آن بازیگر و خانم راننده چرا انقدر آبکی است؟ چرا موقعیتهایی که این دو نفر در آن گرفتار میشوند انقدر مضحک است؟ خب بله ما قرار است از خلال این موقعیتهای مضحک که سر راه این راننده و بازیگر قرار میگیرد به این نتیجه برسیم که موقعیت، شهرت و ثروت باعث فضیلت نیست و هستند آدمهای زحمتکشی که هیچکدام از این ویژگیها را ندارند اما شریف و مهربان باقی میمانند.
این بدیهیات را که همه به آن واقف هستند خانم فیلمساز به بدیهیترین شکل ممکن یکبار دیگر برای تماشاگر توضیح میدهد. مشکل فصل نرگس همین مضامین پوسیدهای است که در گوشه کنار اثر رسوخ کرده و فیلمساز با تاکید بر روی آنها اعصاب تماشاگر را به هم میریزد. فیلم مدام حرف از عشق، محبت و زیبایی میزند اما ما نشانهای از این عشق را در فیلم نمیبینیم. چیزی که میبینیم روایت یک دختر نابالغ( به لجاظ سطح تجربه نسبت به سن و سالش) است از مفهوم پیچیدهای بنام زندگی. تصورات کودکانه یک زن است از تاثیر عمومی عشق بر زندگی انسانها.
فصل نرگس چیزی است شبیه رمانهای ر. اعتمادی. داستانی است سانتیمانتال با مضامین نخنما که سعی دارد مضمونش را راه و بیراه فریاد بزند. اوج موقعیت خلاقانهای که فیلمساز برای فیلم تدارک دیده این است که یک بازیگر مشهور فیلم را وادار کند تا برای یک پسر بچه دیکته بگوید. روایت غیر خطی فیلم را هم جدی نگیرید. خانم فیلمساز روایت غیرخطی را با شلختگی اشتباه گرفته است. کافیست کسی شاهکارهای بزرگ سینمای جهان را که روایت غیر خطی دارند دیده باشد تا متوجه نظم و هندسه شگفتانگیز روایت در آن فیلمها شود، بر خلاف فصل نرگس که داستانش را به آشفتهترین شکل ممکن روایت میکند. هر موقع دلش بخواهد به عقب و جلو میرود، بدون نشانهگذاریهای لازم از فلاشبک و فلاشفوروارد استفاده میکند. مدام تماشاگر را گیج و سردرگم میکند تا شاید با این جنس روایت تشخصی برای خود بخرد و مضامین کهنه مستتر در فیلم را بپوشاند که نمیتواند.
فیلمساز احتمالاً در مصاحبههای مختلف از دغدغههای انسانیاش خواهد گفت، از مفاهیم والایی که در فیلمش وجود دارد و از تلاشش برای روایت داستانی زنانه. اما اینها همه فرار به جلو است. چون این فیلمی که ما میبینیم یک داستان سانتیمانتال و سطحی با مضامینی کهنه است که به آشفتهترین شکل ممکن روایت میشود. در تعجبم از سرمایهگذار محترم فیلم که با آن همه استعداد و نبوغی(و البته ژن خوبی) که در وجودشان سراغ دارند متوجه فیلمنامه سطحی این فیلم نشدهاند. چون این فیلمنامه در شکل فعلی بیشتر شبیه خاطرات یک دختر دبیرستانی تازه عاشق است تا فیلمنامهای چفت و بست دار و محکم. فصل نرگس هیچ نکته جذابی ندارد جز اینکه ثابت میکند در سینما برای ساخت یک فیلم خوب به چیزی بیشتر از پول(و ژن) نیاز داریم. به کمی نبوغ، مقداری اندیشه و اندکی حوصله. فصل نرگس هیچکدام از اینها را ندارد و در عوض مقداری ادعا و عشق آبکی دارد که تماشاگر را هنگام تماشا دچار دلزدگی میکند.