گزارش رویداد۲۴ به بهانه اکران قاتل اهلی
کار مسعود کیمیمایی تمام است؟
تعریفش را زیاد شنیده بودم. همه قدیمیها از این فیلم خاطره داشتند. زن و مردش فرقی نمیکرد. همه از این فیلم حرف میزنند. فیلمی که در زمانه خودش سینمای ایران را تکانی اساسی داده بود. فیلمی با نام با ابهت قیصر.
رویداد۲۴-مازیار وکیلی
خاطره اول
تعریفش را زیاد شنیده بودم. همه قدیمیها از این فیلم خاطره داشتند. زن و مردش فرقی نمیکرد. همه از این فیلم حرف میزنند. فیلمی که در زمانه خودش سینمای ایران را تکانی اساسی داده بود. فیلمی با نام با ابهت قیصر. سیزده چهارده ساله بودم و یکی دو سالی بود که پراکنده مجله فیلم میخواندم. هنوز انقدر با سینما آشنا نبودم که بدانم مسعود کیمیایی کیست. اما ندیده، نشناخته و نخوانده (آخر کیمیایی رمان هم نوشته بود) عاشق کیمیایی شده بودم. آن چهر پر هیبت و تلخ به من میگفت که با پدیده متفاوتی مواجه هستم.
عاشق آن مرد شده بودم و این عشق دلیل خودش را داشت. دنبال قهرمان میگشتم و احساسم میگفت قهرمان زندگی من همین مرد خسته و تلخ است. بالاخره روز موعود فرا رسید پدر نوار ویدئو قیصر را از جایی پیدا کرد و به خانه آورد. سال هشتاد و یک بود. هنوز ویدئو را رد نکرده بودیم. فیلم را گذاشتیم و دیدیم و من با دیدن قیصر بیتاب شدم. کسی که میتوانست چنین قهرمانی بسازد انسانی عادی نبود. یک نابغه بود. قهرمانش انقدر بزرگ بود که در قاب تلویزیون جایش نمیشد. آن قاب برایش کوچک بود. خیلی کوچک. چنان عظمتی داشت که احساس میکردی میخواهد قاب را بشکافد و از تلویزیون بیرون بیاید تا برود روی پرده سینما. جایی که جایش بود. عاشقی آغاز شده بود.
خاطره دوم
چند ماه بعد از تماشای قیصر رمان جسدهای شیشهای را از کسی قرض گرفتم و خواندم. بسیاری از قسمتهای رمان را نفهمیدم. اما شیفته روابط عاشقانه کتاب شدم. پر از حرمت و احترام بود. همان چیزی بود که دنبالش میگشتم. آدمی که بلد باشد عاشقانهها را چنین درخشان بنویسد باید قلبی زخم خورده داشته باشد. معلوم بود که پشت هر کدام از روابط عاشقانه کتاب کلی زندگی و حسرت خوابیده است. زندگی و حسرتی که ختم به چنین کتابی شود ارزش عاشقی را دارد. کاوه، طاووس، سروش، رحیم و ثریا را میشناختم. انگار رفقای سالهای دورم بودند.
بعدها در دوران خدمت دوباره سراغ کتاب رفتم و اینبار بیشتر عاشقش شدم. زمانهای طولانی خدمت و ملال ساعتهایی طولانی که تمام نمیشد را با این روایت درجه اول از عشق و سیاست کوتاه میکردم. اما این بار احساسم نسبت به کیمیایی بیشتر حسرت بود تا عشق. سوالم این بود مردی که بلد است چنین چیزی بنویسد چرا باید فیلمهای بد بسازد؟
خاطره سوم
سال هشتاد و چهار آغاز بلوغ بود و سرکشی. گیج میخوردم و نمیدانستم زندگیام چگونه خواهد بود. مثل پاندول آویزان بودم بین کودکی و بزرگسالی. در چنین سنی به سلطان رسیدم. میفهمیدم فیلم، فیلم کاملی نیست. اما مهم نبود. مهم سلطان بود و دل بیتابش که از دردی کهنه به درد آمده بود. مهم فیلم نبود، سلطان بود. سلطان تنها و غریبی که نه شهر را میشناخت و نه عشق را. شده بود وسترنر تنهایی که فقط میخواست درست و حسابی کلکش کنده بشه.همه هدفش این بود. خوب مردن. مثل یک مرد مردن. چنین مردی را در سینمای ایران سراغ نداشتم. عاشق آن سکانس آخر فیلم هستم. جایی که سلطان بین عشق و غرور دومی را انتخاب میکند و با نارنجک اهدایی مرادش سراغ خائن میرود. مثل یک مرد پای آرمانش میایستد. حالا حکمت آن مونولوگ اول فیلم را میفهمیدم: آدم چطوری زندگی کنه اما چطوری درست و حسابی کلکش کنده شه. سلطان آخرین مرد واقعی سینمای کیمیایی بود.
خاطره چهارم
رئیس را دیدم. توی صف جشنواره ایستادم به عشق رئیس. مهم نبود فردا هفت و نیم صبح باید مدرسه باشم. سرد بود و من عاشق کیمیایی بودم. فیلم شروع شد. هپروت محض. هیچ چیزی نداشت. پُر بود از آدمهای نامعلوم در جاهای نامعلوم. اصلاً سر و ته نداشت. اما مثل هر عاشق وفادار دیگری به معشوق وفادار ماندم. به روی خودم نیاوردم یکی از بدترین فیلمهای اُستاد را دیدم. با کسی که گفته بود رئیس ساخته ایرج قادری است جدل کردم. در ایام اکران به تماشای فیلم نشستم و مذبوحانه از آن دفاع کردم. من عاشق خوبی بودم، اما معشوق جفاکار شده بود. حاضر نبود یک فیلم خوب بسازد که ارزش دفاع داشته باشد. داشت ما عشاق خسته را که میخواستیم با تمام وجود در رکابش باشیم از خودش میراند.
خاطره پنجم
باز هم ایام جشنواره. اینبار نوبت جرم بود. دیگر آن عاشق دلخسته استاد نبودم. هیچ نبودم. فیلم زیاد دیده بودم و برای خودم بین دوستان پرستیژی خریده بودم. پرستیژی از جنس یک منتقد فیلم. قبولم داشتند و سراغم میآمدند تا راهنماییشان کنم. اسپیلبرگ، اسکورسیزی و تارانتینو فراوان دیده بودم. هیچکاک و فورد و ولز میشناختم. سن و سالم از بیست گذشته بود و دیگر نوجوانی پرشور نبودم. با رفقا فیلم را دیدیم و به لحظات مسخرهاش خندیدیم. کار تمام بود. خبری از عاشقی نبود. من از آن لحظه، لحظه پایان جرم منتقد استاد بودم.
خاطره ششم
آن نوجوان پرشور و عاشق حالا شده بود یک منتقد حرفهای سینما و تلویزیون. انقدر فیلم و دید و کتاب خواند و مطلب نوشت که سایتها حاضر شدند برای مطالبش پول پرداخت کنند. شد منتقد تمام وقت. تمام زندگیاش شد سینما. با سینما خوابید. با سینما بیدار شد. با سینما رفیق پیدا کرد. با سینما کتاب خرید و با سینما زندگی کرد. حالا شکاک و سختگیر هم شده بود. انقدر فیلمهای خوب و درخشان دیده بود که قاتل اهلی به نظرش یک مسخرهبازی تمام عیار میآمد. به نظرش قاتل اهلی اصلاً فیلمی نبود که بخواهد دربارهاش حرف بزند. در ایام جشنواره روی فیلم نقد منفی نوشت و به فیلم حمله کرد. در ایام اکران هم به فیلم حمله کرد. شرمنده هم نبود. چه از آن عشق پرشور و چه از این حمله تمام عیار.
خوانندگان نمیدانند نوشتن این مطلب برای من چقدر سخت است. برای کسی که با فیلمهای کیمیایی زندگی کرده، سخت است که بگوید کار کیمیایی تمام است. اما مجبور به اعتراف هستم. آن جوان هنوز هم عاشق است، اما عاشق سینما نه کیمیایی.حالا دیگر کیمیایی برایش یک خاطره خوش سالهای نوجوانی است. کیمیایی امروز برای جوان عاشق پیرمردی خسته و فرتوت است که یک کات زدن ساده را هم فراموش کرده. فیلمهایش سر و ته ندارند و شبیه مقالات روزنامه هستند. من عاشقی بلد بودم. سالها پای کیمیایی ایستادم. اما کیمیایی نخواست عاشقش بمانم. انقدر فیلم بد ساخت که نوبت عاشقی تمام شد. حالا ما هستیم و سینما. سینمایی که دیگر جایی برای کیمیایی ندارد. به خاطر همین سینما هم هست که منتقد اُستادیم. کیمیایی مدتهاست دارد به سینما خیانت میکند. قاتل اهلی را ببینید. شاید از خلال همین فیلم فهمیدید چرا کیمیایی خائن شد.