تاریخ انتشار: ۱۵:۵۳ - ۰۷ بهمن ۱۳۹۸

روایت‌های زنانه از کولبری در کوهستان

«خانم» ۲۵ سال است می‌رود کوهستان. کوه‌های «دِزاوَر» از ۲۵ سال پیش «خانم» و «خرامان» و «عینا» را به یاد دارند؛ زنانی مِشکین‌چشم، با تنی ورزیده، آن‌طور که بیش‌تر زنان کُرد. زن‌های روستا به «نودشه» می‌گویند آخر دنیا. آخر دنیا جایی است که جاده‌های پیچ در پیچ و باریک، اورامانات را به کرمانشاه می‌رساند؛ نقطۀ صفر مرزی ایران و عراق، به عمق زمین، ۱۵۰ کیلومتری کرمانشاه.
کولبری زنان
رویداد۲۴ «هلاله امینی، نمایندۀ مردم کردستان در شورای عالی استان‌ها، هجدهم مهر امسال گفت در این استان زنانی هستند که مجبورند در نقش یک مرد ظاهر شوند تا به صف طولانی کولبران بپیوندند و دو هفته بعد، محسن بیگلری، عضو مجمع نمایندگان کردستان، با تکذیب این موضوع گفت در این منطقه تعداد زیادی از جوانان تحصیل‌کرده و حتا پیرمردانی وجود دارند که کولبری می‌کنند، اما به‌هیچ‌وجه زنان و دختران کولبر وجود ندارند.»

«زن که کولبر نمی‌شود» را ۲۵ سال است که «خانم دارابی» از مأمور‌ها و کولبر‌ها و زن‌های روستا و مرد‌های راننده می‌شنود. «خانم دارابی»؛ چه اسم زیبایی. راه کوهستان را حاجی خرامان که همین پارسال بعد سی سال کولبری مُرد، به او نشان داد. همسایه‌های خانم هنوز باورشان نمی‌شود زنی نیمی از عمر شصت‌ساله‌اش را به رفت‌وآمد هرروزه گذرانده باشد به کوله‌بری، سرگردان میان کوه‌های کردستان که مرزهایش با عراق، نان به زنان و پول به مردان روستا‌های اطراف می‌رساند. خانم، یک سرو بلندبالای خنده‌روست. «محمد»، راننده‌ای که خود سال‌ها کولبر بوده و حالا توانسته پولی به هم بزند و بشود واسطه بین کولبران و صاحب‌بار‌های تهرانی، تمام راه، لب از گلایه نبسته و مدام گفته است که نودشه، خیلی دور است، این همه راه می‌روی به دیدن کی؟ «می‌روم خانم را ببینم.» و خانم، با قبای مخملین کُردی‌اش، در دهانۀ روستا ایستاده است؛ روستایی پر از خانه‌های تن به تن هم داده، نشسته در دل کوه، جایی که زمانی، هواپیما‌های عراق، بمب‌های شیمیایی بر سر آن‌ها ریختند.

روز به سمت شب رفته و سرمای دی، بیداد می‌کند. سوز برف از میان جادۀ باریک سپیدپوش، خود را به دست‌ها و صورت و پا‌های خانم رسانده، اما لبخند را از لب‌های او نبرده: «خیلی دور بود؟ خوش آمدید.» پله‌های انبوه سنگی خانه را باید باسرعت بالا رفت؛ چابک مثل خانم. تند و تیزی را کوه‌های کردستان به او یاد داد و آن‌قدر آن‌ها را بالا و پایین کرد که زن‌های روستا بعضی وقت‌ها به او می‌گفتند «بز کوهستان». خانم هنوز هم، چون بز کوهستان است؛ به چست و چابکی همۀ سال‌هایی که گذشت و چشم‌های شصت‌ساله‌اش در گودی زیر ابرو‌هایی سیاه و سفید می‌درخشند. چشم‌هایی تابان، به شیوۀ زنان کُرد. با همین چشم‌ها بود که دو سال پیش آن الاغ کولبر را دید که رفت روی مین و تکه‌تکه شد. با همین چشم‌ها، سال از پی سال، کولبران مرد را دید که از پرتگاه‌ها افتادند و مردند. با همین چشم‌ها دختر و پسرهایش را، پنج بچه‌اش را دید که بدون پدر بزرگ شدند؛ بدون مردش که یک روز صدای مرگش در زرد و قهوه‌ای خاک کردستان پیچید. چای اول، دست‌گرمی است برای مهمانان کرد‌های مرزنشین و دست‌های خانم، همان دست‌هایی که با کول کردن چای و کفش و تلویزیون، نان برای اهل خانه می‌آورد، قوری را از روی بخاری نفتی خانۀ کوچک برمی‌دارد و استکان را می‌سراند روی فرش کهنۀ رنگارنگ. فرش را همین دو سال پیش، وقتی سی کیلو بار کفش از مرز به مریوان برد خرید؛ مزد دلچسب کولبری.

شب در خانۀ خانم دنباله دارد؛ مثل همۀ شب‌های کولبری که سرد بودند و تاریک و طولانی و تمام نمی‌شدند. او دستش را به ابروهایش می‌کشد به نشانۀ خستگی و از حاجی خرامان می‌گوید؛ از زنی که کولبری را او یادش داد و پارسال مُرد؛ از عینا، دخترخالۀ پنجاه‌ساله‌اش که از ده سال پیش شد شاگرد خانم و پشت به پشت هم به کوه زدند و بار آوردند. لذت همکار بودن. امروز هم قرار بود همکاران قدیمی با هم بروند مرز. بروند و نان ببرند عراق و یک هزار دیناری بگیرند و در ایران تبدیلش کنند به ده هزار تومان. نان پختن و بردن به آن طرف را خانم و عینا از دو سال پیش، پیشه کردند؛ از وقتی ارزش پول کشور همسایه چند برابر ایران شد و اقلیم کردستان، آن‌جا که زبان آن‌ها را خوب می‌فهمند، محل خوبی بود برای پیدا کردن پول بیش‌تر. اما تا قبل از سال ۱۳۹۷ شیوه فرق می‌کرد. خانم و عینا پابه‌پای مرد‌ها می‌زدند به دل کوه و از آن طرف، گردو و چای و سیگار و کفش می‌آوردند به وزن بیست، سی، چهل کیلو. خانم حالا که با زبان هورامی‌اش یکی در میان فارسی و کُردی حرف می‌زند، از روز‌های کوله‌بری، چون داستانی آشنا یاد می‌کند که مرد‌ها برنمی‌تابیدندش. «مأمور‌ها هر بار ما را می‌گرفتند و می‌گفتند زن را چه به این کارها؟ من می‌گفتم شکم پنج بچه یتیمم را شما سیر می‌کنید؟»

«پروین ذبیحی، فعال اجتماعی در مریوان، زنان پیر و جوانی را سراغ دارد که از سال‌های گذشته کولبری می‌کنند. زنانی که به گفتۀ او تا سه سال پیش تعدادشان کم‌تر شده بود و حالا در حال بیش‌تر شدن‌اند و حمل بار‌های سنگین و طی کردن مسافت‌های طولانی و خطرناک در کنار تمام خطراتی که برای کولبران زن هست، یکی از واقعیت‌های زندگی آن‌هاست. ذبیحی می‌گوید در همۀ این سال‌ها مشکلات دیگری هم برای زنان کولبر و قاچاق‌بر بوده و هست؛ مثل دستمزد بسیار پایین آن‌ها برای حمل یک بار قاچاق از مریوان به تهران که در اواخر دهۀ هشتاد به حداکثر ده هزار تومان می‌رسید. مسئلۀ بزرگ‌تر از نظر او سوءاستفادۀ جنسی از این زنان توسط فرستندۀ بار یا رانندۀ کامیون یا گیرندۀ بار است. او تعدادی از این زنان را می‌شناسد که به ناچار تن به این کار داده‌اند.»

«ملیحه خانم» را هم همین حرف‌های مردم از کولبری دور کرد و یک نفر از چهار زن کولبر نودشه کم شد. خانم هم کم از این حرف‌ها نشنید. «برادرهایم همیشه با من دعوا می‌کردند می‌گفتند نرو، این کار مردانه است. من قبول نداشتم. کار دیگری هم نداشتم که بکنم. می‌رفتم خانۀ مردم را تمیز می‌کردم، خیلی کم می‌دادند، ولی کولبری بهتر بود.» وقت تعارف چای دوم، موقع زوزۀ سرمای سوزان کرمانشاه از پشت پنجره، خانم از همین حرف و حدیث‌ها می‌گوید و چشم‌هایش را، چون سدی در برابر قطره‌های اشک، در کاسه می‌چرخاند. مأموران مرزی هم کم از این حرف‌ها به او نزده‌اند. در همۀ روز‌هایی که جلوی او را گرفتند و بارش را بردند و خانم با تعارف کردن میوه و لبخندی که عصارۀ عمر پرسختی اوست، جواب‌شان را داد. «یک‌بار رفته بودیم کولبری، بارمان چای و گردو بود. مأمور‌ها ما را گرفتند. به آن‌ها گفتم ول کن، بیا گلابی بخور. پسر کوچکم هم با ما بود. الآن هم به ما گیر می‌دهند. بعضی وقت‌ها سر راه ما را می‌گیرند، مجبوریم پیاده برویم و بیاییم، نمی‌توانیم با ماشین برویم. سه ـ چهاربار، بار چایی و لاستیک‌مان را گرفتند. ولی ما ول کن نبودیم، رفتیم بار را پس گرفتیم. در پاسگاه کرمانشاه به ما می‌گفتند باید چادر بپوشید، این لباس کردی حجاب نیست. وقتی بارمان را می‌گرفتند، یک ماه می‌رفتیم و می‌آمدیم تا پس می‌دادند، آن هم بعد رو انداختن به همه.»

خانم و عینا امروز قرار گذاشته بودند همان جای همیشگی. حرکت، ساعت چهار صبح بود، قبل از برآمدن آفتاب از ستیغ کوه، اما خواب را که از چشم‌های‌شان پراندند، دیدند برف آمده، چه برفی. رفتن ممکن نبود. امروز خریداران آن طرف مرز، دو زن را با لباس‌های کردی ندیدند که کیسه‌های نان را از پشت به زمین می‌گذارند و از نانِ دست‌ساز خودشان، نان درمی‌آورند. عینا، شاگرد سالیان خانم، حالا آمده به خانۀ کوچک او تا برای مهمان‌ها از این سال‌ها بگوید؛ از زمان جنگ، از زمان کولبری پای به پای مردها، از حالا که دیگر مأمور‌های مرزبانی دل‌شان به حال آن‌ها می‌سوزد و اجازه می‌دهند از مرز رسمی با کارت شناسایی بگذرند و بار نان را بر زمین بگذارند. عینا هنوز شوهر دارد، اما می‌گوید زمان جنگ ایران و عراق، زنان زیادی شوهران‌شان را از دست دادند و به‌ناچار شدند کوله‌بر. او زنی را به یاد دارد که همسرش را در جنگ از دست داد و با پسر دوازده‌ساله‌اش از عراق کوله می‌آورد. آن روزها، بار، سیمان بود و گازوییل و لاستیک. راه پر مین روستای نودشه تا آن طرف مرز برای زنان کولبر ناامن بود؛ هنوز هم است. خانم و عینا به روشنی روز، به یاد دارند روزی را که یک الاغ و یک مرد کولبر رفتند روی مین و آن‌ها همۀ آنچه را که گذشت با چشم‌های‌شان دیدند؛ چند تکه شدن الاغ را و قطع شدن پای کولبر و از دست رفتن دو چشمش. «زمین‌گیر شد. دیگر نتوانست بیاید کولبری.»

«زنان کولبر مثل بقیۀ کولبر‌ها به این دلیل که شغل‌شان غیررسمی است، نه بیمه دارند، نه بیمۀ خدمات درمانی، نه بیمۀ ازکارافتادگی، دیه، سابقۀ کاری و مستمری بازنشستگی. با این‌که سال ۱۳۹۶ و با پیگیری نمایندگان مجلس از استان‌های کردستان، آذربایجان غربی و کرمانشاه که بیش‌ترین تعداد کولبران ایران را دارند، صدور کارت کولبری و دفترچۀ بیمۀ خدمات درمانی برای کولبر‌ها در دستور کار مجلس قرار گرفت، اما بعد دو سال کولبران می‌گویند هیچ‌یک از این‌ها عملی نشد و مسکوت ماند.»

زنان کولبر این منطقه، آن‌ها که ازشان دو ـ سه نفری بیش‌تر نمانده، تا همین پارسال، قبل از آن‌که سبک کارشان را عوض کنند، برای آوردن کول از عراق، نسبت به وزنی که بار آورده بودند، پول می‌گرفتند؛ چهل هزار تومان برای هر کیلو. هنوز هم آن‌ها گاهی با کاروان مردان کولبر، سری به تپه‌ها و راه‌های پُر سنگ و برف و خطر کردستان می‌زنند، کمردرد و پادرد و ورم و پیری اگر بگذارد؛ کاری بی‌هیچ پشیمانی. «هیچ‌وقت از کولبری پشیمان نشدم. همیشه خدا را شکر کردم که این کار را سر راهم قرار داد تا بتوانم خرج بچه‌هایم را بدهم. هنوز هم از هیچ‌کس پول نمی‌گیرم. پسرم هر روز تاکسی‌اش خراب است، من کمکش می‌کنم. همۀ این سال‌ها یک هزار تومانی هم قرض نگرفتم. خیلی وقت‌ها هم بود که نمی‌توانستم کول بیاورم. خیلی وقت‌ها بود که غذای درست و حسابی نداشتم که به بچه‌ها بدهم بخورند. بعضی وقت‌ها دوست داشتم برای بچه‌ها گوشت بخرم و غذا‌های خوب، ولی نمی‌شد.»

ادامۀ شب، وقت رفتن است. خانم، با دل و جان از مهمان‌های از راه دور آمده می‌خواهد که بمانند و بعد مشتی توت و گردو و کشمش، آذوقۀ راه‌شان می‌کند. خانم هیچ ندارد و هیچش را به بقیه می‌بخشد. مردم روستا او را زن شصت‌سالۀ تنهایی که دوست کوه‌هاست و رفیق چشمه‌ها و آسمان کردستان، به بخشیدن می‌شناسند، به دوست داشتن همه. همین مِهر هم چند روز است، اشک به چشم‌هایش آورده؛ هر روز، سر سجاده. «آزاد و فرهاد از سرما یخ زده‌اند و مرده‌اند. الهی مادر بمیرد.»

از نودشه هم کم نبوده‌اند مردان جوانی که صبح‌ها در سینه‌کش کوه، از کنار خانم گذشته‌اند و شب دیگر برنگشته‌اند. «بیش‌تر جوانان این روستا کولبری می‌کنند، در مرز تته. همان‌جا که آزاد و فرهاد مُردند. از روستای نودشه کولبران زیادی کشته شده‌اند. امسال در مرز نوسود، شش نفر مُردند. بیش‌ترشان را با تیر زدند. فقط یک نفرشان لیز خورد و مُرد. پارسال هم به یکی‌شان آن‌قدر فشار آمده بود که دریچۀ قلبش بسته شد و مُرد.»
 
منبع: اندیشه پویا
خبر های مرتبط
خبر های مرتبط
برچسب ها: کولبری
نظرات شما
پیشخوان