تاریخ انتشار: ۰۰:۰۱ - ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
اندیشه‌های هانا آرنت درباره یکی از مهمترین مسائل انسان؛

تنهایی با ما چه می‌کند؟

هانا آرنت از خلوت‌کردن با خود لذت می‌برد، اما اعتقاد داشت که تنهایی می‌تواند افراد را در برابر تمامیت‌خواهی آسیب‌پذیر کند.

تنهایی با ما چه می‌کند؟

رویداد ۲۴| سامانتا روزهیل، ترجمه علیرضا نجفی: «آنچه انسان‌ها را برای سلطه‌ی تمامیت‌خواهانه در جهانی غیرتمامیت‌خواه آماده می‌کند، این واقعیت است که تنهایی، که زمانی تجربه‌ای حاشیه‌ای بود و معمولا در شرایط اجتماعی خاصی مانند دوران پیری رخ می‌داد، اکنون به تجربه‌ای روزمره تبدیل شده است.» هانا آرنت، خاستگاه‌های توتالیتاریسم (۱۹۵۱)

سخن گفتن از تنهایی و بیان کردن آن برای دیگران دشوار است. همین که درباره‌ی تنهایی صحبت کنیم، یکی از عمیق‌ترین تجربیات انسانی را به موضوعی برای تامل و عقلانی‌سازی تبدیل کرده‌ایم. زبان از انتقال تنهایی معنای قاصر است، زیرا این واژه‌ی عمومی، به تجربه‌ای خاص اشاره دارد. همه تنهایی را تجربه می‌کنند، اما هر کس به شیوه‌ای متفاوت.

واژه‌ی «loneliness» نسبتا جدید است و در زبان انگلیسی سابقه‌ی چندانی ندارد. یکی از نخستین کاربرد‌های آن در نمایشنامه‌ی هملت اثر ویلیام شکسپیر، که حدود سال ۱۶۰۰ نوشته شد، دیده می‌شود. در آنجا، پولونیوس به اوفلیا می‌گوید: «این کتاب را بخوان، تا نشان‌دهی که مشغول تمرین هستی و این کار تنهایی تو را رنگ و لعاب دهد.» (او اوفلیا را تشویق می‌کند که از کتاب دعایی بخواند، تا کسی به تنها بودنش مشکوک نشود. در اینجا مفهوم تنهایی بیشتر به معنای نبودن دیگران است و نه احساس نیاز به حضور آنان.)

در سراسر قرن شانزدهم، تنهایی در موعظه‌ها به‌عنوان ابزاری برای ترساندن مردم از گناه استفاده می‌شد_ شنوندگان ترغیب می‌شدند که خود را در مکان‌هایی متروک مانند جهنم یا گور تصور کنند. اما تا قرن هفدهم، این واژه همچنان به‌ندرت به کار می‌رفت. در سال ۱۶۷۴، جان ری، طبیعی‌دان انگلیسی، «loneliness» را در فهرستی از واژگان نادر گنجاند و آن را اصطلاحی برای توصیف مکان‌ها و افرادی که «از هم‌نوعان خود دورند» تعریف کرد. یک قرن بعد، این واژه تغییر چندانی نکرده بود. در فرهنگ لغت زبان انگلیسی (۱۷۵۵) اثر ساموئل جانسون، واژه‌ی «lonely» تنها برای اشاره به وضعیت تنها بودن (مانند «روباه تنها») یا مکانی متروک («صخره‌های تنها») به کار رفته است_ دقیقا همان مفهومی که شکسپیر در هملت از آن استفاده کرده بود.

تا قرن نوزدهم میلادی، تنهایی به یک «کنش» دلالت داشت_ کنشی مانند عبور از یک آستانه یا سفر به مکانی خارج از شهر_ و کمتر با «احساسات» مرتبط بود. توصیف‌های تنهایی و رهاشدگی برای برانگیختن هراس از نیستی به کار می‌رفت، تا آنها را به تصور انزوای مطلق، دوری از حب دنیا، و محبت الهی وادار کند؛ و این امر به‌نوعی منطقی به نظر می‌رسد. نخستین سخن منفی خداوند درباره‌ی خلقت در کتاب مقدس، پس از آفرینش آدم در سِفر پیدایش بدین قرار است: «و خداوند گفت، انسان را شایسته نیست که تنها باشد؛ پس برای او یاوری خواهم ساخت که همدمش باشد.»

در قرن نوزدهم و با گسترش مدرنیته، تنهایی ارتباط خود را با دین از دست داد و به احساس بیگانگی این‌جهانی گره خورد. استفاده از این واژه پس از سال ۱۸۰۰، همزمان با انقلاب صنعتی، به‌طور چشمگیری افزایش یافت و تا دهه‌ی ۱۹۹۰ همچنان در حال صعود بود، سپس برای مدتی ثابت ماند و در دهه‌های نخست قرن ۲۱ دوباره افزایش یافت. تنهایی در ادبیات و هنر‌های قرن نوزدهم و بیستم جایگاهی برجسته یافت: در داستان بارتلبیِ محرر (۱۸۵۳) اثر هرمان ملویل، در نقاشی‌های رئالیستی ادوارد هاپر، و در شعر سرزمین هرز (۱۹۲۲) اثر تی. اس. الیوت. این مفهوم در بستر اجتماعی و سیاسی ما ریشه دواند شد، مورد ستایش قرار گرفت، با حال و هوایی شاعرانه ترسیم شد و برای آن، یا از درد آن، سوگ‌نامه و تراژدی نوشته شد.

اما هانا آرنت، فیلسوف بزرگ آلمانی، در میانه‌ی قرن بیستم، از زاویه‌ای متفاوت به مسئله تنهایی نگریست. تنهایی برای او هم کنش بود و هم احساس. در دهه‌ی ۱۹۵۰، هنگامی که در اوج دوران مک‌کارتیسم تلاش می‌کرد کتابی درباره‌ی کارل مارکس بنویسد، شروع به بررسی رابطه‌ی تنهایی با ایدئولوژی و ارعاب کرد. او معتقد بود که خودِ تجربه‌ی تنهایی در شرایط تمامیت‌خواهی دستخوش تغییر شده است: «آنچه انسان‌ها را برای سلطه‌ی تمامیت‌خواهانه در جهان غیرتمامیت‌خواه آماده می‌کند، این واقعیت است که تنهایی، که زمانی تجربه‌ای حاشیه‌ای بود و معمولا در شرایط اجتماعی خاصی مانند دوران پیری رخ می‌داد، اکنون به تجربه‌ای روزمره برای توده‌های در حال گسترشِ قرن ما تبدیل شده است.»

قدرت‌های تمامیت‌خواهی، توانستند تجربه‌ی گاه‌به‌گاه تنهایی را به یک وضعیت دائمی بدل کنند. رژیم‌های تمامیت‌خواه از طریق انزوا و وحشت، شرایط را برای تنهایی فراهم کردند و سپس با تبلیغات ایدئولوژیک، از همین تنهایی برای جذب مردم استفاده کردند.

آرنت پیش از آنکه برای تدریس راهی برکلی شود، مقاله‌ای با عنوان «ایدئولوژی و ارعاب» (۱۹۵۳) منتشر کرد، مقاله‌ای درباب انزوا، تنهایی و خلوت. این مقاله، در کنار کتاب خاستگاه‌های توتالیتاریسم، متن پایه‌ی کلاس درس پرطرفدار او در برکلی با عنوان «توتالیتاریسم» را شکل داد. این کلاس به چهار بخش تقسیم می‌شد: زوال نهاد‌های سیاسی، رشد توده‌ها، امپریالیسم، و ظهور احزاب سیاسی به‌عنوان ایدئولوژی‌های گروه‌های ذی‌نفع. در نخستین جلسه‌ی درس، آرنت با طرح این پرسش که چگونه رابطه‌ی میان نظریه‌ی سیاسی و سیاست در دوران مدرن دچار ابهام شده است، چارچوب کلی دوره را ترسیم کرد. او استدلال کرد که تمایل به کنار گذاشتن نظریه، به نفع عقاید و ایدئولوژی‌های سطحی، روزبه‌روز بیشتر می‌شود. وچنین گفت: «بسیاری بر این باورند که می‌توانند به‌کلی از نظریه چشم‌پوشی کنند، که البته این فقط بدان معناست که می‌خواهند نظریه‌ی خودشان، که زیربنای اظهاراتشان است، همچون حقیقتی مقدس پذیرفته شود.»

آرنت به شیوه‌ای اشاره داشت که در آن، «ایدئولوژی» به ابزاری برای جدا کردن اندیشه از عمل تبدیل شده بود. اصطلاح ایدئولوژی از واژه‌ی فرانسوی idéologie گرفته شده و نخستین‌بار در انقلاب فرانسه به کار رفت، اما تا زمان انتشار کتاب ایدئولوژی آلمانی (۱۸۴۶) اثر مارکس و فردریش انگلس، و بعد‌ها ایدئولوژی و اوتوپیا (۱۹۲۹) اثر کارل مانهایم چندان رایج نشد. آرنت در سال ۱۹۳۰ نقدی بر کتاب مانهایم در نشریه‌ی Die Gesellschaft منتشر کرده بود.

در سال ۱۹۵۸، نسخه‌ی بازنگری‌شده‌ی مقاله‌ی «ایدئولوژی و وحشت» به‌عنوان نتیجه‌گیری جدیدی به ویرایش دوم خاستگاه‌های توتالیتاریسم اضافه شد.

کتاب خاستگاه‌های توتالیتاریسم اثری ۶۰۰ صفحه‌ای است که به سه بخش تقسیم شده است: یهودستیزی، امپریالیسم، و توتالیتاریسم. هنگام نگارش این کتاب، آرنت به‌تدریج آن را تغییر داد و اطلاعات جدیدی درباره‌ی هیتلر و استالین را که از اروپا به دست می‌آمد، در آن گنجاند. نتیجه‌گیری اولیه‌ی کتاب، که در سال ۱۹۵۱ منتشر شد، بر این نکته تأکید داشت که حتی اگر رژیم‌های توتالیتر از بین بروند، عناصر توتالیتاریسم همچنان باقی خواهند ماند. او نوشت: «راه‌حل‌های توتالیتر ممکن است پس از سقوط رژیم‌های توتالیتر همچنان باقی بمانند_ به‌عنوان وسوسه‌های نیرومندی که هر زمان که کاهش فقر سیاسی، اجتماعی یا اقتصادی به شیوه‌ای شایسته‌ی شان انسان ناممکن به نظر برسد، دوباره ظاهر خواهند شد.»، اما هنگامی که آرنت در سال ۱۹۵۸ مقاله‌ی «ایدئولوژی و ارعاب» را به کتاب اضافه کرد، لحن اثر دگرگون شد. او دریافت که عناصر تمامیت‌خواهی متعددند، اما جوهره‌ی حکومت توتالیتر و اساس وحشت، «تنهایی» است.

چرا تنهایی آشکار نیست؟

آرنت به چنین پرسشی این پاسخ را می‌داد:، زیرا تنهایی انسان را به طور ریش‌های از پیوند‌های انسانی میبُرد. او تنهایی را نوعی بیابان روحی تعریف می‌کرد که در آن فرد خود را متروک از جهانیّت و همراهی انسان‌ها احساس می‌کند، حتی اگر در میان جمع باشد. واژه‌ای که او در زبان مادری‌اش برای تنهایی به کار می‌برد، Verlassenheit بود – حالتی از رهاشدگی یا «رهاشدگی محض». او استدلال می‌کرد که «تنهایی یکی از بنیادی‌ترین، رادیکال‌ترین و نومیدکننده‌ترین تجربه‌های انسانی است»، زیرا در تنهایی قادر به تحقق ظرفیت و توان خود برای کنش، که مشخه‌ی انسان است، نیستیم. هنگام تجربهٔ تنهایی، توانایی تجربهٔ هر چیز دیگر را از دست میدهیم؛ و در تنهایی، نمی‌توانیم آغازگر امری نو باشیم.

آرنت برای توضیح این امر که چرا تنهایی جوهره‌ی توتالیتاریسم و زمینه‌ساز ارعاب است، میان «انزوا»، «تنهایی» و «خلوت» تمایز قائل می‌گذارد. او استدلال می‌کند که انزوا گاه برای فعالیت‌های خلاقانه ضروری است. حتی خواندن یک کتاب نیازمند حدی از انزوا است. فرد باید عامدانه از جهان روی بگرداند تا فضایی برای تجربه‌ی خلوت باز کند، اما پس از تنها شدن، همواره می‌تواند بازگردد: «انزوا و تنهایی یکی نیستند. من می‌توانم منزوی باشم، یعنی بدین علت که هیچ‌کس نیست که با من همکاری کند، قدر به عمل نباشم_، اما منزوی بودن من لزوما به معنای تنها بودنم نیست. می‌توانم تنها باشم_ یعنی در وضعیتی که احساس کنم از تمام ارتباطات انسانی محروم شده‌ام_ بدون آنکه منزوی باشم.»

تمامیت‌خواهی از انزوا برای محروم کردن انسان از هم‌نشینی انسانی استفاده می‌کند، امکان کنش در جهان را از بین می‌برد و خلوت انسان را نابود می‌کند. آنچه آرنت آن را حلقه‌ی آهنین توتالیتاریسم می‌نامد، توانایی جنبش، عمل و اندیشیدن را در انسان از میان می‌برد و هر فرد را در انزوای فردی خود، هم علیه دیگران و هم علیه خودش قرار می‌دهد. جهان به برهوتی بدل می‌شود که در آن نه تجربه ممکن است و نه تفکر.

حرکت‌های توتالیتر از ایدئولوژی برای منزوی کردن افراد استفاده می‌کنند. منزوی کردن به معنای «واداشتن فرد به تنهایی یا جدا نگه‌داشتن او از دیگران» است. آرنت در بخش نخست مقاله‌ی ایدئولوژی و ارعاب، «دستورالعمل‌های ایدئولوژی» را به اجزای بنیادین آن تجزیه می‌کند تا نشان دهد که این فرآیند چگونه رخ می‌دهد:

ایدئولوژی‌ها از جهان و تجربه‌ی زیسته جدا هستند و امکان تجربه‌های جدید را مسدود می‌کنند؛ ایدئولوژی‌ها در پی کنترل و پیش‌بینی روند تاریخ‌اند؛ ایدئولوژی‌ها توضیح نمی‌دهند که چه الان چیزی هست، بلکه می‌گویند چه چیزی در آینده خواهد بود؛ ایدئولوژی‌ها بر منطق‌هایی در تفکر تکیه دارند که از واقعیت جدا هستند.

تفکر ایدئولوژیک بر یک «حقیقتی برتر» پافشاری می‌کند، که در پسِ جهان محسوس پنهان شده است.

نحوه‌ی تفکر ما درباره‌ی جهان بر روابط ما با دیگران و با خودمان تاثیر می‌گذارد. جنبش‌های ایدئولوژیک پس از به قدرت رسیدن ناچارند، با تحمیل معنایی پنهان به هر رویداد و پدیده‌ای، واقعیت را مطابق با ادعا‌های خود تغییر دهند. در چنین شرایطی، دیگر نمی‌توان به واقعیت و به تجربه‌ی زیسته‌ی خود در جهان اعتماد کرد. بلکه فرد چنین پرورش می‌یابد که اساسا به خود و دیگران بی‌اعتماد باشد و همواره بر ایدئولوژی جنبش تکیه کند.

اما برای اینکه افراد مستعد پذیرش ایدئولوژی شوند، ابتدا باید رابطه‌ی آنها با خود و با دیگران تخریب کرد. با ایجاد شکاکیت و بدبینی، افراد دیگر نمی‌توانند بر قضاوت شخصی خود تکیه کنند: «همان‌گونه که ارعاب، حتی در شکل پیشاتوتالیتر خود_ یعنی استبداد_ تمام روابط میان انسان‌ها را نابود می‌کند، تفکر ایدئولوژیک نیز تمام پیوند‌های فرد با واقعیت را از بین می‌برد. این برنامه زمانی کامل می‌شود که افراد هم ارتباط خود را با همنوعانشان از دست داده باشند، و هم با واقعیت پیرامونشان؛ زیرا انسان‌ها همراه با این ارتباطات است که قادر به تجربه و تفکر هستند. سوژه‌ی ایده‌آل حکومت توتالیتر نه نازیِ متعصب است و نه کمونیستِ متعهد، بلکه فردی است که دیگر تمایزی میان حقیقت و دروغ (یعنی معیار‌های اندیشه) و واقعیت و خیال (یعنی تجربه‌ی زیسته) قائل نمی‌شود.»

تنهاییِ سازمان‌یافته، که از دل ایدئولوژی زاده شده است، به تفکر استبدادی می‌انجامد و توانایی تشخیص واقعیت از خیال (یعنی قضاوت) را از بین می‌برد. در این وضعیت، فرد حتی قادر نیست با خودش گفت‌و‌گو کند، زیرا توانایی تفکرش مختل شده.

تفکر ایدئولوژیک، فرد را از جهان تجربه‌ی زیسته دور می‌کند، تصور و تخیل را سرکوب می‌کند، تنوع را انکار می‌کند، و فضای میان انسان‌ها را که امکان ارتباط معنادار را فراهم می‌آورد، نابود می‌سازد. هنگامی که تفکر ایدئولوژیک ریشه دواند، دیگر تجربه و واقعیت در تفکر نقشی ندارند. برعکس، تجربه باید مطابق با ایدئولوژی تفسیر شود. به همین دلیل است که هنگامی که آرنت درباره‌ی تنهایی سخن می‌گوید، تنها به احساس آن اشاره ندارد، بلکه از شیوه‌ای از تفکر سخن می‌گوید.

تنهایی زمانی پدید می‌آید که تفکر از واقعیت جدا شود، زمانی که جهان مشترک جای خود را به سلطه‌ی دلایل تحمیلی بدهد.

ما از طریق تجربه کردن می‌اندیشیم؛ و هنگامی که دیگر تجربه‌های نوینی در جهان‌مان نداشته باشیم، معیار‌های هدایتگرِ اندیشیدن دربارهٔ جهان را از دست میدهیم؛ و هنگامی که فرد تسلیم «اجبار درونیِ اندیشهٔ ایدئولوژیک» می‌شود، آزادی ذاتی خود برای اندیشیدن را به حکومت واگذار می‌کند. این تسلیم شدن در برابر نیروی استنتاج منطقی است که هر فرد را در انزوای فردی خود، علیه دیگران، برای پذیرش استبداد آماده می‌سازد. حرکت آزادانه‌ی اندیشه، جای خود را به جریان یک‌سویه و پیش‌ران تفکر ایدئولوژیک می‌دهد.

نکته‌ی اصلی این است که باید در برابر این جریان مقاومت کنیم. چه چیزی انسان را به این اسارت می‌کشاند؟ آرنت استدلال می‌کند که ترس بنیادینی که افراد را به سوی ایدئولوژی می‌کشاند، ترس از تناقض درونی است. این ترس از تناقض درونی، همان چیزی است که اندیشیدن را خطرناک می‌سازد_، زیرا تفکر می‌تواند تمام باور‌ها و عقاید ما درباره‌ی جهان را از ریشه برکند. تفکر می‌تواند ایمان ما را متزلزل کند، شناخت ما از خودمان را به چالش بکشد، و هرآنچه را که عزیز می‌شماریم و در زندگی روزمره بر آن تکیه داریم، از ما بگیرد. تفکر می‌تواند ما را از هم بپاشد. اما زندگی آشفته است. در میان آشوب و عدم‌قطعیت‌های وجود انسانی، ما به احساس مکان و معنا نیاز داریم. ما به ریشه‌ها نیاز داریم؛ و ایدئولوژی‌ها، همانند آواز وسوسه‌انگیز سیرن‌ها در اودیسه‌ی هومر، ما را به‌سوی خود می‌کشانند. اما کسانی که به این نغمه‌ی فریبنده‌ی تفکر ایدئولوژیک تسلیم شوند، باید از دنیای تجربه‌ی زیسته روی برگردانند؛ و هنگامی که چنین کنند، دیگر نمی‌توانند در تفکر، با خود روبه‌رو شوند، زیرا اگر چنین کنند، خطر فروپاشی باور‌های ایدئولوژیکی که به آنها حس معنا و جایگاه داده است، وجود دارد. به‌بیان ساده: کسانی که به ایدئولوژی پایبندند، افکاری بدای خود دارند، اما قادر به تفکر نیستند؛ و این ناتوانی در اندیشیدن، ناتوانی در همراهی با خود، و ناتوانی در یافتن معنا از دل تجربه‌های زیسته در جهان، همان چیزی است که آنها را تنها می‌سازد.

استدلال آرنت درباره‌ی تنهایی و تمامیت‌خواهی چندان خوشایند نیست، زیرا دلالت بر آن دارد که گرایش‌های توتالیتر نوعی امور پیش‌پا افتاده‌اند که برای افراد و آدم‌های تنها جذابیت دارند: اگر از واقعیت ناراضی باشید، و اگر حاضر نباشید با جهان همان‌گونه که هست روبه‌رو شوید، آنگاه مستعد پذیرش تفکر ایدئولوژیک خواهید بود. شما در برابر تنهایی سازمان‌یافته آسیب‌پذیر خواهید شد. از طرفی هم حضور مداوم در برابر جمع، امکان خلوت و هم‌نشینی با خویشتن را از فرد سلب می‌کند و او دیگر قادر نخواهد بود فضایی خصوصی برای تامل شخصی بیابد. یکی از تناقض‌های تنهایی این است که خلوت نیازمند تنهایی است، درحالی‌که تنهایی اغلب در میان دیگران احساس می‌شود. همان‌قدر که ما به دنیای عمومیِ ظواهر برای دیده شدن نیاز داریم، به قلمروی خصوصی خلوت نیز نیازمندیم تا بتوانیم با خود تنها باشیم و بیندیشیم؛ و این همان چیزی بود که آرنت با از دست دادن فضای خلوت خود از کف داد. او می‌گوید: «آنچه تنهایی را غیرقابل‌تحمل می‌سازد، از دست دادن خویشتن است؛ چیزی که تنها در خلوت می‌توان آن را بازیافت...»

در خلوت، فرد قادر است با خود همراه باشد، با خود گفت‌و‌گو کند. در خلوت، ارتباط با جهان از بین نمی‌رود، زیرا جهان تجربه همواره در ذهن حاضر است؛ و این همان چیزی است که تفکر ایدئولوژیک و تفکر استبدادی نابود می‌کند – توانایی ما برای اندیشیدن، هم با خود و هم برای خود. این، ریشه‌ی تنهایی سازمان‌یافته است.

برچسب ها: دیکتاتوری
نظرات شما