ایرانِ بدون نفت و کابوسی که غرب تاب نیاورد | انگیزه حقیقی کودتای ۲۸ مرداد چه بود؟

رویداد۲۴| ماجرای کودتای ۲۸ مرداد بیش از آنکه داستان نفت یا کمونیسم باشد، داستان قدرت یک «روایت» است. این داستان نشان میدهد که چگونه ترس، پیشداوریهای فرهنگی و یک سناریوی آخرالزمانیِ مبهم، اما فراگیر، میتواند سیاست خارجی یک ابرقدرت را شکل دهد و سرنوشت یک ملت را دگرگون کند.
تهدید کمونیستی در ایرانِ آن روز، قریبالوقوع نبود. بازار نفت میتوانست بدون ایران به کار خود ادامه دهد. اما «تهدید فروپاشی»، که در ذهنیت سیاستگذاران آمریکایی ساخته و پرداخته شده بود، واقعیتر از هر واقعیتی به نظر میرسید.
این روایت بر پایهی ترکیبی از نگرانیهای ژئوپلیتیک جنگ سرد و یک نگاه عمیقا تحقیرآمیز به توانایی ایرانیان برای تعیین سرنوشت خود بنا شده بود. آیزنهاور سالها بعد با رضایت به این نتیجه رسید که: «هر کاری که کردهایم، خوب یا بد... حداقل میتوانیم این رضایت را داشته باشیم که ایران را از کمونیسم نجات دادیم.»
ایران در چشمِ اربابان جدید جهان
برای فهم آنچه در کودتای ۲۸ مرداد و ماجراهای مربوط به ملی شدن صنعت نفت رخ داد باید کمی به عقب بازگردیم، به سالهای پس از جنگ جهانی دوم. آمریکا به عنوان یک ابرقدرت نوظهور، جهان را از پشت عینکی خاص میدید. ایران، با مرز طولانیاش با اتحاد جماهیر شوروی و موقعیت ژئوپلیتیکش بر فراز اقیانوسی از نفت، نقطهای حساس و نگرانکننده بر روی نقشه بود. اما نگرانی اصلی، تنها همسایگی با کمونیسم نبود. نگاه آمریکاییها به ساختار درونی ایران، نگاهی مملو از بدبینی، تحقیر و نوعی قیّممآبی بود.
اسنادی که در سالهای اخیر از طبقه بندی وزارت خارجه آمریکا خارج شده نشان میدهد دیپلماتهای آمریکایی آن زمان، ایران کشوری با «فئودالیسم کهن» توصیف میشد که در آن «۹۵ درصد مردم فقیر، بیسواد و بیصدا» هستند. جان وایلی، سفیر آمریکا در سال ۱۹۵۰، ایران را کشوری میدید که شرایط اقتصادی آن «شامل گرسنگی و ناامیدی... و دعوتی دائمی برای فعالیتهای خرابکارانه است». این نگاه، که بعدها «شرقشناسی» نام گرفت، یک سلسلهمراتب فرهنگی و نژادی در ذهن سیاستگذاران غربی ایجاد میکرد که در آن، ملتهای خاورمیانه برای انطباق با مفاهیم مدرن غربی، ناتوان و نیازمند هدایت تلقی میشدند.
آنها معتقد بودند که بزرگترین ضعف ایران، اقتصاد «عقبمانده» و فقدان کامل تخصص مدیریتی در میان نخبگانش است. این باور به «بیکفایتی ذاتی ایرانیان» چنان ریشهدار بود که برخی مقامات وزارت خارجه آمریکا صراحتا از لزوم یک «انقلاب کامل در سیستم مدیریتی کنونی» سخن میگفتند که این امر مهم، تنها «تحت کنترل موقت خارجیها» امکانپذیر است. مکس تورنبرگ، مدیر نفتی سابق که به عنوان مشاور اقتصادی دولت ایران فعالیت میکرد، این مشکل را اینگونه خلاصه میکرد: «مشکل عملی این است که پول، ایدهها و نیتهای خوب را به دست مردمی که نمیدانند چگونه کار کنند، به کارهای واقعی تبدیل کنیم.»
این ذهنیت، کلید فهم همهچیز است. آنها راهحل مشکلات ایران را نه در دموکراسی و ارادهی مردمی، که در رشد یک دولت مرکزی قدرتمند و مدرنسازی از بالا به پایین میدیدند؛ الگویی که طبیعتاً به رژیمهای اقتدارگرای طرفدار غرب بیش از ائتلافهای دموکراتیک و ملیگرا تمایل داشت. در این میان، نفت هم به عنوان مشکل و هم راهحل دیده میشد. شرکت نفت انگلیس و ایران (که بعدها به بریتیش پترولیوم یا BP تغییر نام داد)، از دید اکثر ایرانیان نماد استثمار و دخالت بیگانگان بود. اما از دیدگاه آمریکاییها، درآمدهای نفتی تنها راهی بود که میتوانست ثبات را برای ایران به ارمغان بیاورد و بودجهی لازم برای توسعهی اقتصادی و جلوگیری از سقوط به دامان کمونیسم را فراهم کند.
در چنین فضایی بود که دکتر محمد مصدق، یک اشرافزادهی سالخورده و نماد برجستهی ناسیونالیسم ایرانی، پا به صحنهی سیاست گذاشت. برنامهی او، ملی کردن صنعت نفت، پاسخی به یک خواستهی عمیق ملی برای استقلال و پایان دادن به تحقیر تاریخی بود. این برنامه، محبوبیتی عظیم در میان طبقات شهری، کارگران و روشنفکران برای او به ارمغان آورد و به یکی از محبوبترین برنامههای سیاسی در تاریخ مدرن ایران تبدیل شد. مصدق نه کمونیست بود و نه ضدغرب؛ او به دنبال راهی میانه، یک سیاست بیطرفانه و مستقل بود. اما همین استقلالطلبی، چالشی بود که نه بریتانیا و نه آمریکا، آمادگی رویارویی با آن را نداشتند.
آزمایش بزرگ؛ رویایی با اقتصاد «بدون نفت»
با ملی شدن صنعت نفت در سال ۱۳۳۰، بحران آغاز شد. واکنش بریتانیا سریع، سرسختانه و قابل پیشبینی بود: حذف مصدق و بازگرداندن کنترل بر شریان حیاتی نفت. آنها با همراهی شرکتهای بزرگ نفتی که بر ناوگان نفتکشهای جهان تسلط داشتند، یک تحریم فلجکننده را علیه ایران به اجرا گذاشتند. با افزایش تولید در دیگر نقاط جهان، جای خالی نفت ایران به سادگی پر شد و تا پایان سال، صادرات نفت ایران عملا به صفر رسید. امید بریتانیا این بود که فشار اقتصادی، دولت مصدق را از درون متلاشی کند و راه را برای یک دولت «منطقیتر» باز نماید.
اما موضع آمریکاییها پیچیدهتر بود. از یک سو، نمیخواستند بریتانیا، متحد کلیدیشان در جنگ سرد را رها کنند. از سوی دیگر، میدانستند که ناسیونالیسم ایرانی یک نیروی سیاسی قدرتمند است و سرکوب آن میتواند به نتایجی به مراتب بدتر، از جمله قدرت گرفتن کمونیستها، منجر شود. بنابراین، سیاست آمریکا در دو سال اول بحران، بر میانجیگری و یافتن راهحلی متمرکز بود که ضمن به رسمیت شناختن «اصل ملی شدن»، کنترل عملیاتی صنعت نفت را در دست غربیها حفظ کند؛ پیشنهادی که طبیعتاً برای مصدق غیرقابل قبول بود.
نقطهی عطف ماجرا در تابستان ۱۳۳۱ رخ داد. پس از یک بحران سیاسی کوتاه و بازگشت قدرتمندانهی مصدق به قدرت با حمایت تودههای مردم، او مسیری جسورانه و بیسابقه را در پیش گرفت: ساختن یک اقتصاد «بدون نفت». دولت او سیاستهای ریاضتی را آغاز کرد، واردات را به شدت کاهش داد، صادرات غیرنفتی را تشویق نمود و برای جبران کسری بودجه، به استقراض از بانک ملی و چاپ اسکناس روی آورد. این اقدام، که از نگاه اقتصاددانان غربی چیزی جز خودکشی اقتصادی نبود، در کوتاهمدت نتایج شگفتانگیزی داشت. بخش کشاورزی ایران، که ستون فقرات اقتصاد کشور (حدود ۸۰ درصد تولید ناخالص ملی) بود، به لطف برداشتهای خوب شکوفا شد و نیاز به واردات مواد غذایی را کاهش داد. شاید اگر مصدق فرصت کافی برای حفظ ثبات سیاسی را مییافت، اقتصاد بدون نفت ایران میتوانست به موفقیت برسد.
اما سیاستگذاران آمریکایی اینگونه فکر نمیکردند. برای آنها، ایدهی یک ایرانِ «بدون نفت» تحت رهبری مصدق، مترادف با فاجعه بود. اینجا بود که بذرهای «کودتا» در حاصلخیزترین زمین ممکن کاشته شد. آنها این آزمایش استقلالطلبانه را نه نشانهی قدرت، بلکه شاهدی بر «نگرش غیرمنطقی و احساسی ایرانیان» میدانستند که حاضر بودند منافع اقتصادی خود را فدای مقابله با بریتانیا کنند.
بیشتر بخوانید:
ریشههای کودتای ۲۸ مرداد؛ از شکلگیری صنعت نفت تا حصر مصدق
مشکل اسلامگرایان با دکتر مصدق چه بود؟
آیا دکتر مصدق دشمن اسلام و فردی لامذهب بود؟
دکتر محمد مصدق و شبح سرگردانش!
آغاز یک کابوس | سفارت آمریکا در تهران و یک مدیر نفتی چگونه زمینه ذهنی کودتا را فراهم کردند؟
«روایت فروپاشی» یک تحلیل اطلاعاتی دقیق و مبتنی بر شواهد محکم نبود؛ بلکه یک چارچوب تحلیلی پیشگویانه بود، یک داستان که سیاستگذاران در واشنگتن و تهران برای خود تعریف میکردند تا رویدادهای پیچیده و نامطمئن ایران را معنا کنند. این روایت بر دو ستون اصلی استوار بود:
۱. اقتصاد بدون نفت برای ایران مطلقا پایدار نیست و به فروپاشی مالی منجر خواهد شد.
۲. دولت مصدق بیکفایتتر از آن است که بتواند این بحران را مدیریت کند و ناگزیر برای بقا به سمت کمونیستها کشیده خواهد شد.
معماران اصلی این روایت چهرههایی کلیدی در دستگاه دیپلماسی و اطلاعاتی آمریکا بودند. در سفارت آمریکا در تهران، لوی هندرسون، سفیر وقت، نقشی محوری ایفا میکرد. هندرسون، یک دیپلمات کارکشته و به تعبیر زندگینامهنویسش «یک دیپلمات سرسخت ضد شوروی»، ایران را «کشوری بیمار» و مصدق را «یکی از بیمارترین رهبران آن» میدید. گزارشهای او به واشنگتون، سرشار از بدبینی و پیشبینیهای تیره بود. او معتقد بود که بدون درآمدهای نفتی، هیچ دولتی در ایران قادر به بهبود «شرایط اسفناک اجتماعی و اقتصادی» نخواهد بود و نارضایتی مردم، آنها را به آغوش کمونیسم سوق خواهد داد. او از یک «فروپاشی خزنده» و «اضمحلال تدریجی» سخن میگفت و باور داشت که مصدق تحت تأثیر «مشاورههای متمایل به توده» قرار دارد و نفوذ کمونیستها در دولت میتواند به شکلی «تقریبا نامحسوس» منجر به تسلط آنها بر قدرت شود.
رابرت کار، رایزن اقتصادی سفارت، با تحلیلهای آماری خود به این روایت دامن میزد. اگرچه گزارشهای اولیهی او نشان میداد که اقتصاد کشاورزی ایران مقاومت قابل توجهی در برابر شوک نفتی دارد، اما تحلیلهای بعدی او سیاستهای اقتصادی دولت مصدق، به ویژه چاپ پول را، زمینهساز یک «تورم فاجعهبار» و «وخامت اقتصادی و مالی» پنهان در زیر بهبودهای سطحی توصیف میکرد. او این سیاستها را نشانهای از یک «انقلاب بوروکراتیک» میدانست که با «اقتصاد نئوکینزی» خود، کشور را به سمت کنترل دولتی بیشتر و ناکارآمدی سوق میدهد.
این تحلیلها در واشنگتن توسط افرادی، چون آلن دالس، رئیس قدرتمند سازمان سیا، با آغوش باز پذیرفته و تشدید میشد. دالس از همان ابتدای بحران، در ماه می ۱۹۵۱، صراحتا پیشنهاد داده بود که آمریکا با همکاری بریتانیا مداخله کند، «مصدق را بیرون بیندازد، مجلس را ببندد... و بعداً نخستوزیری را با کمک ما روی کار بیاورد». او عامدانه گزارشهای اطلاعاتی را به گونهای تغییر میداد تا هشداردهندهتر به نظر برسند و با این نتیجهگیری از پیش تعیینشده همخوانی داشته باشند.
به این جمع باید مکس تورنبرگ را نیز اضافه کرد، یک مدیر نفتی سابق که از جزیرهی شخصیاش در خلیج فارس به عنوان «کارشناس ایران» به دالس و وزارت خارجه مشاوره میداد. تورنبرگ با لحنی تحقیرآمیز، حامیان مصدق را «ولگردهای سیاسی» مینامید که تنها به فکر پیشرفت خود هستند و قادر به اجرای هیچ برنامهی عملی نیستند. ۴۷ استدلال کلیدی او این بود که هدف نباید «چگونگی رسیدن به توافق نفتی برای تقویت دولت ایران» باشد، بلکه باید «چگونگی تقویت دولت ایران باشد تا بتواند به یک توافق نفتی برسد». این جمله، خلاصهی استراتژی کودتا بود: اول تغییر رژیم، بعد حل مسئلهی نفت.
نگاه غلط آمریکا به ایران، عمیقا با همان باور اولیه به «بیکفایتی ایرانیان» گره خورده بود. از دید آنها، ادارهی یک اقتصاد بدون نفت، به یک «دیکتاتوری ماهر، قوی و بیرحم» نیاز داشت که به نظرشان، تنها حزب توده قادر به ایجاد آن بود. بنابراین، مصدق در هر صورت یک بازنده بود: یا شکست میخورد و کشور به هرج و مرج کشیده میشد، یا برای بقا به کمونیستها تکیه میکرد. در هر دو سناریو، نتیجه از دید آمریکا یکسان بود: از دست رفتن ایران.
نقطهی بیبازگشت؛ از تردید تا تصمیم به کودتا
با روی کار آمدن دولت دوایت آیزنهاور در اوایل سال ۱۹۵۳، این روایت به گفتمان غالب در واشنگتن تبدیل شد. در اواخر سال ۱۹۵۲، بریتانیا که از ایران اخراج شده بود، رسما به دولت ترومن پیشنهاد اجرای یک کودتای مشترک را داد. اما مقامات دولت ترومن، از جمله رئیس وقت سیا، والتر بدل اسمیت، با این طرح مخالفت کردند. آنها هیچ جایگزین مناسبی برای مصدق نمیدیدند و معتقد بودند که او ارتش را در کنترل خود دارد و به سادگی قابل سرنگونی نیست. اسمیت به بریتانیاییها گفته بود: «شاید بتوانید مصدق را بیرون بیندازید، اما هرگز نمیتوانید آدم خودتان را جای او بگذارید و در آن جایگاه نگه دارید.».
اما چند رویداد مهم در ماههای ابتدایی سال ۱۹۵۳، چرخش از این نگاه را تسریع کرد. مهمترین آنها، تشدید درگیری میان مصدق و شاه بود. وقتی مصدق در فوریه ۱۹۵۳ تلاش کرد تا اختیارات باقیماندهی شاه را محدود کند، لوی هندرسون در تهران به شدت نگران شد. او که شاه را یک «عنصر بالقوه قدرتمند ضدکمونیست» میدانست، این اقدام مصدق را حملهای به آخرین سنگر ثبات در کشور تلقی کرد. هندرسون با زیر پا گذاشتن پروتکلهای دیپلماتیک، مستقیماً مداخله کرد؛ او به دیدار شاه رفت و او را به ماندن در ایران ترغیب نمود و سپس به مصدق به وضوح اعلام کرد که خروج شاه امنیت کشور را تضعیف خواهد کرد. این رویداد، در واشنگتن به عنوان نشانهای از حرکت مصدق به سوی دیکتاتوری و افزایش بیثباتی سیاسی تفسیر شد.
آلن دالس از این فرصت استفاده کرد و با ارائهی گزارشهای هشداردهنده به رئیسجمهور، وضعیت ایران را در سیاهترین رنگ ممکن ترسیم کرد. او در جلسات شورای امنیت ملی مدعی شد که شرایط به گونهای رو به وخامت است که «تسلط کمونیستها بیش از هر زمان دیگری به یک احتمال» تبدیل شده و اگر مصدق بمیرد یا استعفا دهد، «یک خلاء سیاسی ایجاد خواهد شد و کمونیستها به سادگی میتوانند قدرت را به دست بگیرند».
در این مرحله، گزینههای دیگر یکییکی از روی میز کنار رفتند. در جلسات شورای امنیت ملی در ماه مارس، آیزنهاور و وزیر خارجهاش، جان فاستر دالس، به این نتیجه رسیدند که مذاکره با مصدق بیفایده است. کمک مالی به دولت او نیز تنها باعث تشویق «لجاجت» او و آزردن بریتانیاییها میشد. آیزنهاور در یکی از این جلسات با حسرتی آشکار گفت: «اگر من پانصد میلیون دلار پول مخفی داشتم، همین الان صد میلیون آن را به ایران میدادم.» این جمله نشاندهندهی استیصال و این باور بود که گزینههای متعارف دیگر کارساز نیستند. گزینهی «هیچ کاری نکردن» نیز مساوی با تماشای تحقق یافتن سناریوی فروپاشی بود؛ بنابراین کودتا نه به عنوان یک راهحل ایدهآل، بلکه به عنوان «تنها گزینهی باقیمانده» برای جلوگیری از یک فاجعهی بزرگتر مطرح شد. هدف کودتا، آنطور که تورنبرگ گفته بود، دیگر «رسیدن به یک توافق نفتی برای تقویت دولت» نبود، بلکه «تقویت دولت برای رسیدن به یک توافق نفتی» بود. این یک تغییر بنیادین در استراتژی بود. جالب آنکه، حتی نگرانی از جانشین مصدق نیز در این تصمیم نقش داشت. در صورت مرگ یا کنارهگیری مصدق، محتملترین جانشین او، آیتالله کاشانی بود. کاشانی از دید آمریکاییها حتی از مصدق هم تندروتر بود، زیرا او اساسا درآمدهای نفتی را «نفرین» میدانست و به دنبال یک اقتصاد کاملاً خودکفا بود. جلوگیری از به قدرت رسیدن او، یکی دیگر از انگیزههای پنهان برای اقدام پیشدستانه بود.
پیروزی کوتاهمدت، شکست بلندمدت
با تحولاتی که به آن اشاره کردیم، عملیات «آژاکس» برای سرنگوش کردن مصدق طراحی شده و به اجرا درآمد. دولت مصدق سقوط کرد، شاه به قدرت بازگشت و کمکهای مالی آمریکا به سرعت به سمت دولت جدید سرازیر شد. از دیدگاه طراحان کودتا، عملیات یک پیروزی تمامعیار بود: ایران «نجات» یافته بود، از فروپاشی آن جلوگیری شده بود، دولت جدید طرفدار غرب بود و بحران نفت در مسیری قرار گرفته بود که هم نیاز ایران به درآمد و هم تمایل شرکتهای نفتی به کنترل را برآورده میکرد.
اما نگاهی دقیقتر به توافق نفتی پس از کودتا (کنسرسیوم)، ماهیت واقعی اهداف آمریکا را بیش از پیش آشکار میکند. در آن زمان، بازار جهانی نفت اشباع شده بود و شرکتهای نفتی آمریکایی هیچ نیازی به نفت ایران نداشتند. در واقع آنها در ابتدا استدلال میکردند که بهتر است شرکت نفت بریتانیا به تنهایی به ایران بازگردد. این دولت آمریکا بود که آنها را «به خاطر منافع امنیت ملی ایالات متحده» مجبور به مشارکت در کنسرسیوم کرد تا «فعالسازی مجدد صنعت نفت ایران برای تامین درآمدهای قابل توجه برای دولت دوست ایران» ممکن شود. هدف سود شرکتها نبود؛ هدف، بازگرداندن جریان پول نفت برای تثبیت رژیم جدید و جلوگیری از تکرار کابوس «اقتصاد بدون نفت» بود. این کمکهای مالی نیز به عنوان اهرمی برای وادار کردن دولت زاهدی به پذیرش سریع توافق نفتی به کار گرفته شد.
قانون ملی شدن صنعت نفت در ظاهر پابرجا ماند تا احساسات ناسیونالیسم ایرانی جریحهدار نشود، اما در عمل، کنترل صنعت نفت ایران برای بیش از دو دهه به دست کنسرسیومی از شرکتهای غربی افتاد. این توافق، همراه با خودِ کودتا، حکومت پهلوی را در چشم بسیاری از ایرانیان به یک رژیم وابسته و فاقد مشروعیت ملی شناساند. این گروه که اغلب از طبقات متوسط تحصیلکرده بودند در دوران انقلاب ۵۷ با آیتالله خمینی متحد شدند و در واقع میتوان گفت بذری که در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ کاشته شد، ۲۵ سال بعد، و در انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ به بار نشست.



زدی توو خال !!! الانم به نفت احتیاج ندارن ، آمریکا میترسه ایران مستعمره چین بشه و جنگ تجاری رو ببازه،،، جمهوری اسلامی تا پایان جنگ اوکراین با این شرایط فعلی میتونه ادامه بده ، بعدش یا باید ترامپ رو بکشه یا سفارت آمریکا رو افتتاح کنه یا چمدونا رو ببنده


