تاریخ انتشار: ۱۰:۰۶ - ۲۹ تير ۱۴۰۴
تعداد نظرات: ۱ نظر
رویداد۲۴ گزارش می‌دهد؛

جبار افلاطونی، مستبد منتسکیویی یا دیکتاتور اشمیتی | خوانش فلسفی از سیمای ولادیمیر پوتین

پوتین تنها یک رئیس‌جمهور نیست؛ او نماینده‌ی نوعی خاص از قدرت است. این جستار می‌کوشد چهره‌ی سیاسی او را در آینه‌ی سه سنت بزرگ اندیشه سیاسی بررسی کند: افلاطون، منتسکیو و کارل اشمیت.

جبار افلاطونی، مستبد منتسکیویی یا دیکتاتور اشمیتی | خوانش فلسفی از سیمای ولادیمیر پوتین در نظریه‌های کلاسیک قدرت چه می‌گوید؟

رویداد۲۴| علی نوربخش- در جهان ما مرز میان اقتدار و مشروعیت هر روز مبهم‌تر و لغزنده‌تر می‌شود، و در صحنه سیاست جهانی، ولادیمیر پوتین نمود عینی این ابهام است. پوتین اکنون بیش از دو دهه است که زمام امور پهناورترین کشور جهان را در دست دارد. در این مدت، قانون اساسی را بار‌ها به سود بقای خود بازنویسی کرده، شبکه‌ای مافیایی از وفاداران برخوردار از رانت و امتیاز بنا نهاده، صدا‌های معترض را خاموش کرده و رسانه‌ها را به بازوی تبلیغاتی قدرت خویش بدل ساخته است.

اما او را به‌راستی چه باید نامید؟ اگر رئیس‌جمهور است، چرا هیچ‌کس نمی‌تواند از او حساب‌کشی کند؟ اگر مشروعیتش برآمده از اراده‌ی عمومی است، چرا صدای مردم را سرکوب می‌کند؟ از منظر اندیشه سیاسی، پوتین را چگونه باید فهمید و در کدام رده از مفاهیم قدرت جای داد؟ «جبار»، «مستبد» یا «دیکتاتور»؟

این نوشتار تلاشی است برای اندیشیدن به پوتین، نه در هیئت شخصی خاص، بلکه در مقام الگویی از قدرت بی‌مهار. ما می‌کوشیم تصویر او را در آینه‌ی سه مفهوم کلاسیک بازشناسیم: «جبار» در فلسفه‌ی افلاطون، «مستبد» در اندیشه‌ی روشنگرانه‌ی منتسکیو، و «دیکتاتور» در نظریه‌ی حقوقی–سیاسی کارل اشمیت. هر یک از این مفاهیم، دریچه‌ای جداگانه به سازوکار قدرت بی‌مهار می‌گشاید و امکان فهم دقیق‌تری از وضعیت‌های حاد سیاسی فراهم می‌آورد.

اما چرا این تمایزگذاری اهمیت دارد؟ زیرا در سیاست، واژه‌ها صرفا ابزار نام‌گذاری نیستند؛ آنها حامل داوری‌اند، معنا می‌سازند، و چارچوب ادراک ما از مناسبات قدرت را تعیین می‌کنند. هنگامی که کسی را «رئیس‌جمهور» می‌نامیم، این عنوان مفروض می‌دارد که او برآمده از رای مردم، مقید به قانون، و پاسخ‌گو به نهادهاست. اما مفاهیمی، چون «جبار» یا «مستبد»، ما را به جهانی دیگر می‌برند: جایی که قانون ابزار اراده‌ی فرد است، قدرت از هرگونه مهار گریزان است، و حق عمومی در برابر اقتدار شخصی به حاشیه رانده می‌شود. در جهانی که عقلانیت سیاسی بیش از هر زمان دیگری در خطر تهی شدن از معناست، فهم دقیق این واژگان، نخستین گام در شناخت تهدید‌های زمانه و محافظت از ساحت عقلانی حیات اجتماعی است.

آیا پوتین جبّار است؟ | افلاطون چه می‌گوید

اندیشه سیاسی با افلاطون آغاز می‌شود؛ بیایید ما نیز از او آغاز کنیم. او در قرن چهارم پیش از میلاد، در آتنِ دستخوش آشوب زیست؛ شهری که دموکراسی‌اش فرو ریخت و جای خود را به هرج‌ومرج، طمع و عوام‌فریبی داد. افلاطون، ناظر زنده‌ی این افول بود: سقراطِ محبوبش را به حکم اکثریت کشتند، و مردانی بی‌خرد بر مسند حکومت نشستند. همین تجربه‌ها او را به تأملی ژرف در سیاست کشاند: تاملی در باب سرشت قدرت، فرجام آزادی، و خاستگاه جباریت.

در جمهوری، افلاطون از پنج گونه‌ی حکومت سخن می‌گوید: basileia (پادشاهی)، timokratia (حکومت شایستگان)، oligarchia (حکومت اقلیت ثروتمند)، demokratia (حکومت مردم)، و سرانجام tyrannia (جباریت). به‌نظر او، هیچ‌کدام از این نظم‌ها ایستایی ندارند؛ هر نظام سیاسی، در درون خود بذر زوال را می‌پرورَد. پادشاهی، اگر از عقل تهی شود، به حکومت شایستگان می‌لغزد؛ حکومت شایستگان به حکومت اغنیا، و آن‌گاه به دموکراسی. اما دموکراسی، آنگاه که آزادی از خرد جدا شود و میل‌ها بی‌مهار گردند، دیر یا زود به جباریت سقوط می‌کند. جباریت در این زنجیره، واپسین و فاسدترین شکل حکومت است_پایان خط، و نشانه‌ی فروپاشی کامل نظم عقلانی.

اما جبار چگونه زاده می‌شود؟ نه از بیرون، که از دل همان دموکراسی. از دل جامعه‌ای که در آن قانون تضعیف شده، آزادی بی‌مرز گشته، و مرز میان حق و هوس فرو ریخته است. در چنین فضایی، فردی پدیدار می‌شود با زبانی فریبنده، وعده‌هایی دل‌فریب، و نقابی از خیرخواهی. مردمی خسته از بی‌ثباتی، قدرت را به او می‌سپارند؛ اما همین که بر تخت می‌نشیند، نقاب فرو می‌افتد. دیگر نیازی به رأی مردم ندارد. مشروعیتش را نه از «انتخاب»، که از «دشمن» می‌گیرد. دشمن می‌سازد، جنگ به راه می‌اندازد، و با زنده نگه‌داشتن ترس، جامعه را در حالتی از تعلیق نگاه می‌دارد.

افلاطون در جمله‌ای که گویی برای زمانه‌ی ما نوشته شده، هشدار می‌دهد: جبار همواره در حال افروختن آتش جنگ است. چرا؟ زیرا جنگ، بهانه‌ای است مشروع برای سرکوب، برای خاموش‌کردن اعتراض، برای گردآوردن ملت زیر بیرق فرمان‌روایی بی‌پاسخ.

اما تحلیل افلاطون به سطح سیاسی محدود نمی‌ماند. جبار، در نظر او، نه‌فقط فرمان‌روایی ستمگر، که انسانی مسخ‌شده است: گسسته از عقل، اسیر شهوت، بیدار در هراس، بی‌اعتماد حتی به سایه‌ی خویش. در پی لذت می‌دود، اما از خودش گریزان است؛ نه دوستی دارد، نه آرامشی، نه خویشتنی. افلاطون او را به گرگینه‌ای می‌ماند—نیمه‌انسان، نیمه‌وحش؛ بی‌مرز، بی‌تعادل، خطرناک برای خویش و ویران‌گر برای جامعه. در برابر این هیبت، افلاطون چهره‌ای متضاد قرار می‌دهد: فیلسوف–شاه. کسی که نه با زور، که با دانایی و فضیلت بر تخت نشسته است. برای خیر عمومی فرمان می‌راند، نه برای کامروایی شخصی. در نگاه افلاطون، فیلسوف–شاه آزادترین انسان است، چون عقل بر او حکم می‌راند؛ و جبار، برده‌ترین، چون اسیر هوس‌های خویش است_ حتی اگر بر تختی زرین تکیه زده باشد.

اکنون، با در نظر گرفتن این صورت‌بندی، می‌توان پرسید: آیا پوتین، در ساختار قدرت و شیوه‌ی فرمان‌روایی‌اش، بازنمایی همان جبار افلاطونی نیست؟ آیا آنچه امروز در روسیه می‌گذرد، تکرار همان مسیر نزولی نیست که افلاطون با دقتی فیلسوفانه، اما زبانی هشداردهنده، ترسیم کرده بود؟


بیشتر بخوانید:

در مدرسه روزنامه‌نگاری دولتی روسیه چه می‌گذرد؟/ تاریخ جهان به روایت ولادیمیر!

مدرن‌سازی با گفتمان بازگشت به خاک مقدس/ ایده روسیه مقدس از کجا آمده است؟

ریشه‌های سنتی در ادبیات و هنر روس/ جدال اسلاو‌ها و غرب‌گرایان چگونه تاریخ روسیه را رقم زد؟


نشانه‌هایی هست که وسوسه‌مان می‌کند پاسخ مثبت بدهیم: پوتین در بحران رشد می‌کند، جنگ را ابزار مشروعیت می‌سازد، گفت‌و‌گو را خفه می‌کند، و ساختار قدرت را چنان مهندسی کرده که مخالفت، پیش از آن‌که به صدا بدل شود، خفه می‌شود. از چچن تا گرجستان، از سوریه تا اوکراین، بار‌ها نشان داده که «آتش جنگ» را، چون ابزاری سیاسی در مشت دارد. در سیمای او، رگه‌هایی از خودشیفتگی، بدگمانی مزمن، و میل به تسلط مطلق نیز هویداست؛ و با این‌همه، باید اذعان کرد که پوتین در هیئت جبار افلاطونی ظاهر نشده است. از نشانه‌های جنون، فروپاشی روانی یا هراس بی‌وقفه خبری نیست. او همچنان سیاست‌مداری است محاسبه‌گر، منظم و خونسرد؛ خشونتش سنجیده است، نه از سر تلاطم درونی. رفتارهایش، هرچند بی‌رحمانه و رعب‌آور، اما نشانی از گسست روانی ندارند.

آیا رئیس جمهور روسیه، مستبدی در معنای مورد نظر منتسکیو است؟

اگر پوتین را، بر پایه‌ی سنجش افلاطونی، هنوز نتوان «جبار» تمام‌عیار خواند، شاید باید به دستگاه نظری دیگری رجوع کنیم: مستبد در اندیشه‌ی منتسکیو.

شارل دو منتسکیو، اشراف‌زاده‌ای فرانسوی و یکی از چهره‌های محوری دوران روشنگری، در کتاب سترگ روح‌القوانین، از ژرف‌ترین تحلیل‌ها درباره‌ی اشکال حکومت ارائه می‌دهد. او برخلاف متفکران پیشین، قدرت سیاسی را نه از خلال طرح‌واره‌های آرمانی، بلکه بر پایه‌ی مطالعه‌ی تاریخی و تحلیل جغرافیای سیاسی بررسی می‌کند. او میان سه نوع حکومت تمایز می‌نهد: جمهوری، سلطنت و استبداد. آن‌چه در نظر او، استبداد را از دو گونه‌ی دیگر متمایز می‌سازد، نه صرفا تمرکز قدرت، بلکه شیوه‌ی حکومت‌داری از راه ترس است.

در این الگوی شرقی از فرمان‌روایی_که منتسکیو آن را در امپراتوری عثمانی، ایران صفوی، چین، و هندوستان بازمی‌یابد_قدرت در دستان یک نفر متمرکز است؛ بی‌هیچ واسطه‌ی قانونی یا نهادی. اما بر خلاف سلطنت، که در آن اشراف و قانون نقش مهارگر دارند، در استبداد این تمرکز تنها از مسیر ترس پایدار می‌ماند. منتسکیو صریح می‌گوید: «در حکومت استبدادی، ترس اصل محرکه است.» در این‌جا دیگر نه از فضیلت خبری هست، نه از مشارکت یا رضایت عمومی؛ آن‌چه مردم را مطیع نگاه می‌دارد، بیمی بی‌پایان از قدرت بی‌چون‌وچرای حاکم است.

منتسکیو سه ویژگی بنیادین برای چنین نظامی برمی‌شمارد:

نخست، تمرکز مطلق قدرت است. مستبد شرقی، برای اداره‌ی قلمرو عظیم خود، قدرت را از طریق زنجیره‌ای عمودی به فرمانداران تفویض می‌کند. اما این زنجیره، نه برای نظارت یا مهار، بلکه برای انتقال ترس طراحی شده است. به‌تعبیر منتسکیو، «وزیر اعظم، خود مستبد است؛ و هر مأمور حکومتی، وزیر اعظم همان منطقه.» بدین‌سان، قدرت در هر نقطه، تصویری تکرارشونده از مرکز است_بازتابی بی‌واسطه از چهره‌ی سلطان.

دوم، حکومت از راه ترس است. هر نشانه‌ای از نافرمانی، با چنان خشونتی سرکوب می‌شود که حتی خیال مخالفت نیز از ذهن‌ها می‌گریزد. منتسکیو می‌نویسد: «در جمهوری، مردم همه‌چیزند؛ در استبداد، مردم هیچ‌چیز نیستند.» این جمله نه فقط توصیفی تاریخی، که هشداری همیشگی است؛

و سوم، سیاست انزوا و تخریب مرزهاست. مستبد شرقی، برای حفظ بقا، نه‌تنها خود را از جهان جدا می‌کند، بلکه درون مرز‌های خویش نیز شبکه‌ی ارتباط را نابود می‌سازد. راه‌ها را می‌بندد، مرز‌ها را می‌فرساید، و امپراتوری را بدل به قفسی طلایی می‌کند. منتسکیو می‌نویسد: «جمهوری‌ها در پی اتحادند، اما استبداد‌ها با انزوا زنده‌اند. آنان مرز‌های خویش را ویران می‌کنند تا نفوذناپذیر شوند.»

از این منظر، پوتین واجد بسیاری از نشانه‌های یک مستبد منتسکیویی است. در نظام او، فرامین بی‌چون‌وچرا اجرا می‌شوند؛ ساختار قدرت عمودی است و بسته؛ حلقه‌ی نزدیکان اندک، اما وفادارند؛ رسانه‌ها خاموش، احزاب در حاشیه، و ترس از «دشمن خارجی» و «خیانت داخلی» بر فضا سایه انداخته است. جان انسان، خواه سرباز روسی، خواه کودک اوکراینی، در برابر منافع ژئوپلیتیک، بی‌مقدار است.

با این‌همه، تفاوتی مهم باقی‌ست: پوتین همچون شاهان سنتی، تن‌آسا و منزوی نیست. او نه در حرم‌سرا، که در اتاق عملیات حاضر است؛ نه تماشاگر، که طراح استراتژی، فرمانده جنگ، معمار رسانه و حافظ دستگاه امنیتی. این تفاوت، صرفا زیباشناختی نیست؛ نشانه‌ی دگردیسی شکل قدرت است.

ما با استبدادی نوین روبه‌رو هستیم: استبدادی که از ابزار‌های مدرن بهره می‌گیرد_از فناوری اطلاعات، رسانه‌ی دولتی، شبکه‌های اطلاعاتی، و جنگ‌های هیبریدی_اما همچنان بر ترس بنا شده است. اگر در عصر منتسکیو، شمشیر ابزار ترس بود، در عصر پوتین، این ترس چهره‌های پیچیده‌تری دارد: شنود، سانسور، القای دائم تهدید، دشمن‌سازی درون‌مرزی و برون‌مرزی. پوتین «سلطانی از سرای خاورزمین» نیست، اما میراث‌دار همان منطق است: منطقِ اطاعت، نه بر پایه‌ی عقلانیت و مشارکت، بلکه از سر بیم.

آیا پوتین دیکتاتور است؟ | کارل اشمیت چه می‌گوید؟ 

برای شناخت دقیق‌تر سیمای قدرت ولادیمیر پوتین، شاید هیچ مفهومی به‌اندازه‌ی «دیکتاتوری» در اندیشه‌ی سیاسی مدرن، به‌ویژه نزد کارل اشمیت، روشنگر نباشد. «دیکتاتور» در زبان روزمره، اغلب معادل فردی خودکامه و خون‌ریز تلقی می‌شود، اما در سنت سیاسی، این واژه پیشینه‌ای پیچیده‌تر و حتی قانونی‌تر دارد. اشمیت، بیش از هر متفکر قرن بیستم، کوشید این پیچیدگی را در پیوند با دولت مدرن و بحران‌های قانون اساسی بگشاید.

در آغاز، دیکتاتوری نهادی مشروع در جمهوری روم بود: پاسخی اضطراری به تهدیدی بزرگ. در چنین شرایطی، سنا اختیار می‌داد تا کنسول‌ها فردی را به‌عنوان دیکتاتور برگزینند_صاحب قدرتی کامل، اما موقت. این مقام، نه برای نقض قانون، بلکه برای حفظ آن ایجاد شده بود: اقتداری فوق‌العاده، محدود به شش ماه یا تا پایان بحران.

اما آنچه اشمیت را مجذوب کرد، سرنوشت دیکتاتوری در دولت مدرن بود. در کتاب دیکتاتوری (۱۹۲۱)، او میان دو نوع تمایز نهاد: دیکتاتوریِ کمیسری و دیکتاتوریِ حاکم. نخستین، همان مدل رومی بود: موقت، مقید به قانون، در خدمت نظم موجود. دومی، اما چیزی دیگر بود: اقتداری که خود را نه مجری قانون، بلکه بنیان‌گذار نظم نوین می‌داند؛ قدرتی که می‌تواند تمامی قوانین را تعلیق کند، چون خود، منبع قانون است؛ و اشمیت در جمله‌ای مشهور می‌نویسد: «حاکم کسی است که درباره وضعیت استثنایی تصمیم می‌گیرد.»

در دولت‌های لیبرال، بحران باید در درون نهاد‌های قانونی حل شود. اما اشمیت می‌گوید که هر قانونی، لحظه‌ای را پیش‌بینی کرده که تعلیقش ضروری خواهد بود. او این را در ماده‌ی ۴۸ قانون اساسی جمهوری وایمار بازمی‌یابد: بندی که رئیس‌جمهور را قادر می‌ساخت آزادی‌های اساسی را معلق کند، ارتش را وارد صحنه سازد، و پارلمان را دور بزند. به‌زعم اشمیت، همین بند نشان می‌داد که قدرت استثنا، در قلب قانون مدرن نهفته است.

اکنون اگر از این زاویه به پوتین بنگریم، شباهت‌ها حیرت‌انگیز است. در ۲۱ فوریه ۲۰۲۲، او «عملیات نظامی ویژه» در اوکراین را آغاز کرد، با استناد به ماده ۵۱ منشور ملل متحد، به‌نام دفاع جمعی، و با مجوز رسمی شورای فدراسیون روسیه. همه‌چیز در ظاهری قانونی بسته‌بندی شده بود. اما آن‌چه آغاز شد، نه یک عملیات محدود، بلکه جنگی تمام‌عیار و پروژه‌ای برای تغییر رژیم و تصرف کشور بود. در این‌جا همان نقطه‌ی گسست رخ می‌دهد: وضعیت استثنایی، که دموکراسی را معلق می‌کند، قدرت را متمرکز می‌سازد و مشروعیت را از قانون به تصمیم منتقل می‌کند. پوتین، چون دیکتاتور حاکم، نه مجری نظم، که مهندس نظمی نوین است؛ نظمی که قانون را نه لغو، که بی‌اثر می‌کند؛ و با این حال، پیچیدگی عمیق‌تری در کار است. دیکتاتور اشمیتی، هرچند قدرت را تعلیق می‌کند، هنوز در چارچوب نظم حقوقی می‌اندیشد. اما پوتین، وارث منطق ژئوپلیتیکی‌ست که فراتر از قانون، به بازسازی امپراتوری می‌اندیشد. او در گفتمان «جهان روسی»، بیشتر به تزار‌ها شبیه است تا رئیس‌جمهور‌های جمهوری‌خواه؛ بیشتر به بازتولید عظمت تاریخی فکر می‌کند تا دفاع از نظم فعلی. شاید بهتر باشد او را «دیکتاتور–تزار» بخوانیم: کسی که در عین بهره‌گیری از نهاد‌های قانونی، با ذهنیتی فراقانونی و فراقومی عمل می‌کند.

اشمیت به ما یادآور می‌شود که گذار از قانون به خودکامگی، گاه تنها با یک جمله آغاز می‌شود: «وضعیت استثنایی اعلام می‌شود». پوتین این جمله را گفته است_و جهان هنوز در حال درک پیامد‌های آن است.

پوتین؛ چهره‌ی چندلایه‌ی قدرت

شخصیت سیاسی پوتین به‌شکل حیرت‌آوری ترکیبی از کهن‌الگو‌های قدرت را در خود حمل می‌کند. او همچون مستبد شرقی، سیاست را بر پایه‌ی ترس و تمرکز بی‌چون‌وچرای قدرت استوار کرده است: فرمان‌هایی که بی‌درنگ اجرا می‌شوند، رسانه‌هایی که جز صدای مطلوب حکومت منتشر نمی‌کنند، نهاد‌هایی که هریک آینه‌ای از اراده‌ی راس قدرت‌اند. در این منظومه، «مردم»، آن‌گونه که منتسکیو هشدار می‌داد، نه عاملان خودبنیاد سیاست، که فرمان‌بردار هستند.

درعین‌حال، او به‌خوبی آموخته است که در قرن بیست‌و‌یکم، اقتدار برهنه و بی‌پوشش پایدار نمی‌ماند. بنابراین، چون دیکتاتور اشمیتی، می‌کوشد با توسل به قانون، با ارجاع به مفاد منشور ملل متحد، و با تصویب پارلمان، هر تجاوزی را در جامه‌ای از مشروعیت عرضه کند. اما به‌محض آن‌که به وضعیت استثنایی گذر می‌کند، همان قانون را به تعلیق درمی‌آورد؛ مرز‌های عرف بین‌المللی را درمی‌نوردد، و خود را مرجع نهایی تصمیم‌گیری می‌سازد. اگر حاکم کسی است که درباره «وضعیت استثنایی» تصمیم می‌گیرد، آنگاه پوتین نه تنها حاکم، بلکه مجری و طراح استثناء نیز هست.

در نهایت ما با چهره‌ای چندلایه از قدرت روبه‌رو هستیم. پوتین خود را نه در قالب نظریه‌های لیبرال یا الگو‌های غربی حکومت، بلکه بر شالوده‌ی روایتی تاریخی و عاطفی از روسیه بازمی‌سازد. روایتی که در آن فروپاشی اتحاد شوروی یک تحقیر تاریخی تلقی می‌شود؛ دهه ۱۹۹۰ نه دوران گذار، که عصر بی‌هویتی و آنارشی است. در این افق، پوتین صرفا یک دیکتاتور نیست، بلکه پاسدار حافظه تاریخی ملت، بازآفرین عظمت روسیه، و نگهبان مرز‌هایی است که غرب، به باور او، پیوسته می‌کوشد در هم شکند.

این تصویر در نگاه مردم جهان بی‌تردید تاریک و خون‌بار است: اقتداری خشن، فاسد، و متجاوز. اما برای میلیون‌ها روس، پوتین نماد اتحاد ملی است؛ کسی که نظم را بازگرداند، ارتش را احیا کرد، و روسیه را بار دیگر به بازیگر اصلی صحنه‌ی ژئوپلیتیک بدل ساخت. تضاد میان این دو نگاه، خود از جنس تضاد‌های دوران ماست: میان زبان حقوق بشر و زبان قدرت، میان خاطره‌های امپراتوری و واقعیت‌های نظم جهانی. بنابراین، برای فهم پوتین، صرفا کافی نیست که به سراغ فلسفه سیاسی برویم. باید با چشمی در تاریخ، گوشی در روان‌کاوی جمعی، و هوشیاری نسبت به اسطوره‌های ملی، این چهره‌ی سخت‌جان را بازشناسیم. چرا که او نه فقط بر روسیه حکومت می‌کند، بلکه بر تخیل تاریخی آن نیز فرمان می‌راند؛ و همین است که تحلیل او را چنان دشوار، و در عین حال، ناگزیر می‌سازد.

خبر های مرتبط
خبر های مرتبط
برچسب ها: پوتین
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۵۴ - ۱۴۰۴/۰۴/۲۹
0
5
در مجموع پوتین برای روسیه نکبت به بار آورده است
نظرات شما