چگونه عقدهها به ایدئولوژی تبدیل میشوند و ملتها را نابود میکنند؟ | بازخوانی نبرد من هیتلر به مناسبت سالگرد شروع جنگ جهانی دوم

رویداد ۲۴| عموماً تاریخ آغاز جنگ جهانی دوم، ۹ شهریور ۱۳۱۸ (۱ سپتامبر ۱۹۳۹) و حمله آلمان به لهستان می دانند. به این بهانه یکی از جنجالیترین آثار نوشتاری جهان، یعنی کتاب نبرد من هیتلر را بازخوانی کردهایم.
«پدرم مرا از داشتن کوچکترین امیدی برای اینکه اجازه داشته باشم در رشته هنر تحصیل کنم، منع کرد. من یک قدم فراتر رفتم و اعلام کردم که اگر اینطور است، به کلی از درس خواندن دست میکشم. البته در نتیجهی چنین «اظهاراتی»، من طرف بازنده بودم؛ پیرمرد اجرای بیامان اقتدار خود را آغاز کرد.» آدولف هیتلر، نبرد من
در تاریخ مکتوب بشر، کمتر کتابی را میتوان یافت که تا این حد منفور، خطرناک و در عین حال، به شکلی بیمارگونه، کنجکاویبرانگیز باشد. «نبرد من» آدولف هیتلر، نه یک اثر فلسفی عمیق است، نه یک شاهکار ادبی و نه حتی یک خودزندگینامهی صادقانه. این کتاب، محصول ذهن آشفتهی یک سیاستمدار شکستخورده و نقاش ناکام است که در سلول زندان لندسبرگ، پس از کودتای نافرجام «آبجوفروشی» مونیخ در سال ۱۹۲۴، کینهها، سرخوردگیها، تحقیرها و بلندپروازیهای هولناک خود را بر کاغذ آورده است. با این حال، همین متن خام، اغلب ملالآور، پر از گزافهگویی و با نثر دستوپا شکستهاش، به انجیل یکی از ویرانگرترین ایدئولوژیهای تاریخ بشر بدل شد، ملتی متمدن را به ورطهی تباهی کشاند، جهان را در آتش جنگی بیسابقه سوزاند و به معماری یکی از سیاهترین جنایات تاریخ، هولوکاست، یاری رساند. سرگرد الوین جونز، دادستان بریتانیایی در دادگاه نورنبرگ، به درستی این ارتباط را چنین خلاصه کرد: «از نبرد من، راه مستقیما به کورههای آدمسوزی آشویتس و اتاقهای گاز مایدانک میرسد.».
اما این کتاب واقعا چیست؟ چه رازی در صفحات آن نهفته است که توانست میلیونها نفر را مسحور خود کند؟ چگونه مردی که در این کتاب، خود را قربانیای رقتانگیز و شکستخورده معرفی میکند، توانست به پیشوایی بیرقیب و مطلق بدل شود؟ و چرا امروز، نزدیک به یک قرن پس از نگارش آن، شبح این کتاب همچنان بر سر جهان مدرن سنگینی میکند و بحث بر سر انتشار یا ممنوعیت آن، وجدان ملتها را به چالش میکشد؟
در ذهن هیولا | پرترهی یک بازندهی کینهتوز
اولین و بزرگترین شگفتی هنگام مواجهه با «نبرد من»، لحن آن است. برخلاف آنچه انتظار میرود، کتاب نه شیطانی و اهریمنی، بلکه به طرزی باورنکردنی اذیتکننده است. این آخرین نوع کتابی است که از یک دیکتاتور فاشیست در حال ظهور انتظار دارید. عموم سیاستمداران، بهویژه افراطیون، تلاش میکنند تا در زندگینامههای خود تصویری کاریزماتیک، قدرتمند و جذاب از گذشتهشان ترسیم کنند. اما هیتلر، که تاریخ او را هیولایی از کینه و حسادت و عقده میداند، در کتابش دقیقا این تصویر را از خود ارائه میدهد: یک بازندهی تلخکام، حسود و آسیبدیده.
این خودافشاگری عجیب، به خصوص در فصول ابتدایی کتاب که به شرح زندگی او میپردازد، به اوج میرسد. هر صفحه از کتاب با بخار تلخ کینه و سرخوردگی اشباع شده است. او پدرش را مردی مستبد، بیرحم و درکناپذیر توصیف میکند که رویای او برای تبدیل شدن به یک هنرمند را با خشونت سرکوب کرد. هیتلر با لجاجتی کودکانه در برابر پدر ایستاد و اعلام کرد که اگر قرار است از هنر منع شود، تحصیل را به کلی رها خواهد کرد؛ نزاعی که در آن، به اعتراف خودش، «طرف بازنده» بود و پدرش با قاطعیت تسلط خود را به نمایش گذاشت. او معلمانش را قدرنشناس و همکلاسیهایش را افرادی ستیزهجو میداند.
شاید هیچکجا این حس قربانی بودن، به اندازهی شرح مفصل و پرآبوتاب رد شدنش در آزمون ورودی آکادمی هنرهای زیبای وین، عریان نباشد. او با کیفی پر از طراحی و با اطمینان کامل از استعداد بینظیرش، که در مدرسه او را سرآمد همگان کرده بود، به وین رفت. او مینویسد که چنان به موفقیت خود ایمان داشت که وقتی خبر رد شدنش را شنید، «همچون صاعقهای از آسمان» صاف بر سرش فرود آمد. وقتی برای توضیح به نزد رئیس آکادمی رفت، آن مرد محترم به صراحت به او گفت که طراحیهایش «بیتردید نشاندهندهی عدم صلاحیت او برای نقاشی است».
شدت و طولی که او به این جراحت روحی کوچک میپردازد، در کتابی که قرار است متن مقدس پیروان باشد و عده زیادی را برای یک آرمان بزرگ بسیج کند، حیرتآور است. این لحن بیش از آنکه الهامبخش باشد، مایوسکننده به نظر میرسد. در قیاس با زندگینامهی موسولینی، دیکتاتور فاشیست ایتالیا، دقیقا همان چیزی است که انتظار میرود: روایتی از جوانی که با چشماندازهای ملی کشورش پیوندی عرفانی دارد و خود را ناجی مقدر ایتالیا میبیند. اما هیتلر خود را نه یک ناجی، بلکه یک قربانی معرفی میکند؛ قربانی پدری مستبد، معلمانی قدرنشناس، آکادمی هنری مغرور، و جامعهای که او را در خیابانهای وین گرسنه رها کرده است.
چگونه کینه و نفرت، مسیر آلمانیها تغییر داد؟
این خود-افشاگری عجیب، کلید فهم بخشی از موفقیت اولیهی اوست. جهانبینی او، جهانبینی طبقهی متوسط به پایین (خردهبورژوازی) آلمان است؛ طبقهای که پس از شکست تحقیرآمیز در جنگ جهانی اول و دستوپنجه نرم کردن با تورم کمرشکن، عمیقاً احساس حقارت، بیعدالتی و کینه میکرد. حس فراگیر «له شدن زیر دست و پای دیگران» و مورد بیاحترامی قرار گرفتن توسط همه، باید برای میلیونها آلمانی در آن دوره، یک تجربهی روزمره بوده باشد. هیتلر با نمایش بیپردهی زخمهایش، به زبان حال آنها سخن میگفت و کینهی آنها را نمایندگی میکرد.
حتی یهودستیزی او نیز بیش از آنکه ریشه در یک ایدئولوژی «علمی» و نژادی داشته باشد، رنگ و بوی کینهی شخصی و حسادت خردهبورژوایی دارد. یهودستیزی رایج در آن زمان، اغلب جنبهای اشرافی داشت؛ یهودیان را دارای قدرتی مخفی و توطئهگر میدانست که آمیزهای از تحسین و نفرت را برمیانگیخت. اما یهودستیزی هیتلر پارانویای محض یک کاسبکار خردهپاست. او از رقیبی که در مغازهی آن سوی خیابان با قواعدی ناعادلانه بازی میکند و موفقتر است، عمیقا نفرت دارد و با حیرت مینویسد: «نمیدانستم چه چیزشان شگفتانگیزتر است: چابکی زبانشان یا چیرهدستیشان در دروغگویی». هیتلربه طرز معناداری در «نبرد من» یهودستیزی را با فرانسههراسی خود گره میزند. در ذهن او یهودیان مانند فرانسویها هستند: آنها کسانی هستند که «میتوانند به مدرسهی هنر بروند». آنها شیکتر، زیرکتر و موفقترند و از بالا به «ما» نگاه میکنند. این هراس عمیق از تمسخر و تحقیر شدن، نیروی محرکهی اصلی اوست. او تا آستانهی جنگ نیز در سخنرانیهایش مدام تکرار میکرد: «یهودیان و انگلیسیها به من میخندند، و اجازه نخواهند داشت که برای مدتی طولانی بخندند!» اینکه فردی این حس شرمندگی را به انگیزهای برای خشونت بدل کند، امری رایج است؛ اما اینکه کسی این ترس از مسخره شدن را چنین عریان به منبع قدرت خود تبدیل کند، عجیب به نظر میرسد.
طرحی برای امپراتوری وحشت
جورج اورول، نویسندهی شهیر انگلیسی که با نگاه تیزبین خود همواره به کالبدشکافی قدرتهای تمامیتخواه میپرداخت، در تحلیلی درخشانی که در سال ۱۹۴۰ بر کتاب «نبرد من» نوشت، بر یک ویژگی کلیدی ذهن هیتلر انگشت میگذارد: «انعطافناپذیری و تحولناپذیری مطلق.» به باور اورول، با خواندن این کتاب درمییابیم که ذهن نویسندهی آن به شکلی ترسناک بسته و منجمد است. جهانبینی او تصویری خشک و بیمارگونه است که با مانورهای موقتی سیاسی تغییر نمیکند. اهداف و اندیشههایی که او پانزده سال پیش از آن در زندان نوشته بود، تا زمان رسیدن به قدرت مطلق، هیچ تغییر ماهوی نکرده بودند. حتی پیماننامهی عدم تجاوز با شوروی در سال ۱۹۳۹، که جهان را شگفتزده کرد، در ذهن او چیزی جز یک تغییر در جدول زمانی نبود.
نقشهی اصلی هیتلر که در «نبرد من» با صراحت و بیپرده ترسیم شده بود، بدین قرار بود: «نخست نابودی روسیهی بلشویک، و سپس تسویهحساب نهایی با رقیب اصلی، یعنی انگلستان.»، اما شرایط زمانه او را وادار به تغییر تاکتیک کرد: ابتدا باید انگلستان از سر راه برداشته میشد، زیرا تطمیع موقت روسیهی استالینی آسانتر به نظر میرسید. با این حال، هیتلر هیچ تردیدی نداشت که پس از انگلستان نوبت به روسیهی پهناور خواهد رسید تا به «فضای حیاتی» (Lebensraum) ملت آلمان تبدیل شود.
این جهانبینی به یک طرح عملی برای آیندهای هولناک ختم میشد. اگر برنامهی هیتلر تحقق مییافت، چشمانداز او برای صد سال آینده، ایجاد یک دولت یکپارچهی چند صد میلیون نفری از نژاد برتر آلمانی بود. این دولت برای بقا و رشد به سرزمینی وسیع نیاز داشت که از قلب اروپا تا حوالی افغانستان گسترده میشد. در این امپراتوری بیروح و وحشتناک هیچ ارزشی جز قدرت نظامی و خلوص نژادی وجود نداشت. جامعهای که در آن هیچ اتفاقی جز آموزش بیوقفهی جوانان برای جنگ و تولید بیپایان سرباز برای جنگهای آینده رخ نمیداد. یک کارخانهی عظیم تولید مرگ و انقیاد. پرسش کلیدی اینجاست: او چگونه توانست چنین کابوس عظیمی را به مردم یک ملت متمدن بقبولاند و آنها را برای تحقق آن بسیج کند؟
راز یک افسون مرگبار؛ چرا ملتی به پای او افتاد؟
پاسخ به این پرسش، ساده نیست و ابعاد گوناگون سیاسی، اجتماعی و روانشناختی را در بر میگیرد.
یک پاسخ ساده زمینه مساعد سیاسی و اجتماعی است. اینکه سرمایهداران بزرگ و طبقات مالک از او حمایت کردند. هیتلر با خشونت تمام، جنبشهای کارگری، سوسیالیستی و کمونیستی آلمان را در هم شکسته بود و صاحبان صنایع و ثروت حاضر بودند به این دلیل، تقریباً هر گناه دیگری را بر او ببخشند. اما این تنها بخشی از ماجراست. این حمایت هرگز شکل نمیگرفت اگر او پیش از آن، با قدرت سخنوری خود جنبشی عظیم و تودهای به راه نینداخته بود. از سوی دیگر، آلمان آن روز با هفت میلیون بیکار و خاطرهی تلخ شکست و تحقیر، بستری آماده برای ظهور عوامفریبان بود. در چنین فضایی از یاس و استیصال، هم چپ و هم راست، در این توهم سطحی شریک بودند که ناسیونالسوسیالیسم تنها نوعی محافظهکاری افراطی است و خطر آن جدی نیست.
بیشتر بخوانید:
آدولف هیتلر، مردی که جهان را به آتش کشید، چگونه قدرت گرفت و محبوب شد؟
هیتلر چگونه در عرض ۵۲ روز دموکراسی را نابود کرد؟
نمونههای عجیب هیتلردوستی در ایران
اما پاسخ عمیقتر به جذابیت شخصی و نقش قربانی توسط هیتلر بازمیگردد. هیتلر نمیتوانست در میان انبوه رقیبان راستگرای خود پیروز شود، مگر به خاطر جاذبهی شخصی مرموزش. این جذابیت، به گفتهی اورول، حتی در نثر دستوپا شکستهی «نبرد من» نیز احساس میشود. اورول در نوشتهی خود اعتراف عجیبی میکند: «میخواهم اعتراف کنم که هیچگاه نتوانستهام نسبت به هیتلر نفرت شخصی داشته باشم... حقیقت آن است که چیزی در وجود دارد که عمیقا جذاب است.»
این جذابیت در عکسهای اولیهی او، با چهرهای درمانده و سگمانند، سیمای مردی که گویی زیر باری تحملناپذیر رنج میبرد، به اوج خود میرسد. این حالت، به شکلی مردانهتر، یادآور تصاویر بیشمار مسیح مصلوب است؛ و بیشک هیتلر نیز خود را چنین میدید. او خود را یک شهید، یک قربانی، و «پرومته در زنجیر» میدانست؛ قهرمانی که یکتنه در برابر سرنوشتی نابرابر و جهانی خصمآلوده میجنگد. این نقش، یعنی فرد فداکاری که با تقدیر مبارزه میکند، حتی اگر در نهایت شکست هم میخورد جذابیت روانی عظیمی داشت.
نقد نگاه لذتجویانه به زندگی
اورول در یکی از هوشمندانهترین بخشهای نقد خود، به علل موفقیت هیتلر میپردازد. او معتقد است که تقریبا تمام تفکر غربی پس از جنگ جهانی اول، از سوسیالیسم گرفته تا کاپیتالیسم لیبرال، بر این فرض ناگفته استوار بود که انسان در نهایت چیزی جز آسایش، امنیت، ساعات کار کوتاه، بهداشت و پرهیز از رنج نمیخواهد. در چنین نگاهی به زندگی، جایی برای مفاهیمی، چون میهندوستی، ایثار، شور، جذبه، تراژی و فضایل نظامی باقی نمیماند.
هیتلر با ذهن عبوس و استعداد غریزی خود، این را میدانست عمیقا حسش میکرد. او میدانست که انسانها تنها به دنبال راحتی و ایمنی نیستند. آنها، دستکم گاهبهگاه، تشنهی نبرد، فداکاری، خطر کردن و تعلق به چیزی بزرگتر از خودشان هستند. آنها تشنهی طبلها، پرچمها و رژههای وفاداریاند. از این منظر، فاشیسم و نازیسم از هر برداشت لذتجویانهای از زندگی، از نظر روانشناختی بسیار محکمتر و واقعبینانهتر بودند. سوسیالیسم و سرمایهداری به مردم وعده میدادند: «من به شما رفاه و خوشی میدهم». اما هیتلر به آنها گفت: «من به شما نبرد، خطر و مرگ میدهم»؛ و در نتیجه، ملتی یکپارچه به پای او افتاد. در لحظهای که مردم از «هراسی بیپایان» (وضعیت جمهوری وایمار) خسته شده بودند، وعدهی یک «پایان هولناک» برایشان جذابیت بیشتری داشت. هیتلر به یک نیاز عمیق روانی پاسخ گفت که دیگران آن را نادیده گرفته یا تحقیر کرده بودند.
میراث و سرنوشت «نبرد من»
هیتلر نوشتن کتاب را در سال ۱۹۲۴ در زندان آغاز کرد. پس از آزادی، کتاب توسط انتشارات اصلی حزب نازی، «اهر فرلاگ» منتشر شد. در ابتدا، در دورانی که دولتهای ایالتی آلمان هیتلر را از سخنرانی عمومی منع کرده بودند، این کتاب گرانقیمت فروش چندانی نداشت. تا پایان سال ۱۹۳۲، نزدیک به ۲۳۰ هزار نسخه از آن فروخته شده بود. رشد واقعی فروش کتاب تنها پس از به قدرت رسیدن نازیها در سال ۱۹۳۳ آغاز شد. در دوران رایش سوم، این کتاب به یک کالای اصلی در هر خانهی آلمانی تبدیل شد. بیش از ۱۲ میلیون نسخه از آن، اغلب به عنوان هدیهی ازدواج و گاه در نسخههای طلاکوب، به فروش رفت. با این حال، به دلیل نثر سنگین، بمبستیک و پر از جزئیات تاریخی خستهکننده، بعید است که اکثر آلمانیها واقعا آن را کامل خوانده باشند. قدرت هیتلر به عنوان یک سخنران، بسیار بیشتر از قدرتش به عنوان یک نویسنده بود.
پس از پایان جنگ، متفقین سیاست سختگیرانهای را برای نازیزدایی در پیش گرفتند. آنها میلیونها نسخه از ادبیات نازی، از جمله «نبرد من» را خمیر کردند تا از کاغذ آنها برای چاپ کتابهای درسی جدید و روزنامهها استفاده کنند. در یک حرکت نمادین در اکتبر ۱۹۴۵، مقامات نظامی آمریکایی در مقابل دوربینهای خبری، حروف سربی را که برای چاپ «نبرد من» استفاده شده بود، ذوب کردند تا از آن برای چاپ اولین روزنامهی آلمانی پس از جنگ استفاده کنند. حق چاپ کتاب نیز به ایالت بایرن آلمان واگذار شد و این ایالت به مدت ۷۰ سال با جدیت مانع از چاپ مجدد کتاب در آلمان شد.
انقضای حق چاپ در اول ژانویهی ۲۰۱۶، بحثی داغ و گسترده را در آلمان و سراسر جهان برانگیخت. در یک سو، هراس از بهرهبرداری سیاسی و تجاری از کتاب وجود داشت. سازمانهایی مانند کنگرهی جهانی یهود و برخی بازماندگان هولوکاست، با خواندن این کتاب به عنوان «صندوقچه پاندورا»، خواستار ادامهی ممنوعیت آن شدند.
در سوی دیگر، استدلال میشد که ممنوعیت ۷۰ ساله، ناخواسته هالهای از رمز و راز و قدرت پیرامون این کتاب ایجاد کرده است و بهترین راه برای مبارزه با آن، «تقدسزدایی» است. این استدلال به خصوص در عصر اینترنت که کتاب به راحتی قابل دانلود است، قوت بیشتری میگرفت.
راهحلی که در نهایت در آلمان غالب شد، انتشار یک نسخهی جدید کاملا انتقادی و مشروح بود. مؤسسهی معتبر تاریخ معاصر در مونیخ با بودجهای نیم میلیون یورویی این وظیفهی خطیر را بر عهده گرفت. تیمی به رهبری مورخی به نام کریستین هارتمن، سالها وقت صرف کردند تا متنی دو هزار صفحهای با بیش از ۳۵۰۰ پاورقی تحقیقی تولید کنند. این نسخه در کنار هر ادعای هیتلر، پاورقیها و حواشی مفصلی قرار داد که دروغها، تحریفها و جنایاتی را که از آن ایدهها نشات گرفت، آشکار میکرد. برای مثال وقتی هیتلر در کتابش شکایت میکند که نمایندگان پارلمان در جنگ جهانی اول در جبهه نجنگیدند، نسخهی انتقادی توضیح میدهد که اگرچه این گفته تا حدی درست است (فقط دو نماینده جنگیدند)، اما هیتلر فراموش میکند ذکر کند که یکی از آن دو نفر، یک یهودی سوسیال دموکرات بود که در جنگ کشته شد. یا زمانی که هیتلر از نحوهی برخورد با کهنهسربازان آسیبدیدهی جنگ جهانی اول گلایه میکند، حاشیهی کتاب به خواننده یادآوری میکند که خود او پس از رسیدن به قدرت، حدود پنج هزار نفر از همین کهنهسربازان را در برنامهی «اتانازی» (کشتن بیماران) به قتل رساند. هارتمن میگوید: «وقتی اینها را میخوانید، لرزه بر اندامتان میافتد. معمولا نیازی نیست به چنین چرندیاتی توجه کنید. اما در این مورد خاص، این چرندیات جهان را تغییر دادند.»
در نهایت شورای مرکزی یهودیان آلمان نیز با اتخاذ موضعی متفاوت، از این نسخهی انتقادی حمایت کرد و استدلال نمود که شناخت این متن برای درک هولوکاست ضروری است. یوزف کراوس، رئیس انجمن معلمان آلمان، نیز استدلال کرد که بحث آزاد و انتقادی دربارهی گزیدههایی از این نسخه در کلاس درس، راهی موثرتر برای واکسینه کردن جوانان در برابر افراطگرایی است تا سکوت یا ممنوعیت که صرفاً کنجکاوی آنها را برای یافتن نسخههای بدون تفسیر در اینترنت برمیانگیزد.
نبردی که همچنان ادامه دارد
«نبرد من» از یک سو، خودنگارهی رقتانگیز و کینهتوزانهی یک هنرمند شکستخورده است که توانست با بازتاباندن زخمهای خود، با روح زخمی یک ملت ارتباط برقرار کند. از سوی دیگر، طرحی دقیق برای یک امپراتوری بیرحمانه و تمامیتخواه است؛ و در لایهای عمیقتر، بیانگر یک پروژهی زیباییشناختی هولناک است که هدف نهایی آن مهندسی «انسان نوین» از طریق کنترل و تولید بدنهاست.
«نبرد من» کتابی است شدیدا ملالآور و پر از گزافهگویی. خطر آن در قدرت کلماتش نیست. بلکه در آن درسی است که به تاریخ میدهد: اینکه چگونه ترکیبی از کینهی شخصی، یک ایدئولوژی منسجم مبتنی بر نفرت، شرایط بحرانی اجتماعی، و درک عمیق و بدبینانه از نیازهای روانی بشر (نیاز به تعلق، فداکاری و مبارزه) میتواند به فاجعهای باورنکردنی منجر شود.
امروزه جهان با نسخههای جدیدی از ایدئولوژیهای افراطی روبروست که از طریق اینترنت و رسانههای اجتماعی با سرعتی غیرقابل تصور منتشر میشوند. تجربهی مواجهه با «نبرد من» به ما میآموزد که سانسور و ممنوعیت، سپرهای شکنندهای در برابر چنین تهدیداتی هستند. مبارزهی واقعی با این ایدهها نه در پنهان کردن آنها، بلکه در کالبدشکافی انتقادی، آموزش و فهم عمیق ریشههای تاریخی و روانی آنها نهفته است. نبرد با ایدههایی که در این کتاب منفور تبلور یافتهاند_نفرت نژادی، تحقیر دموکراسی، و ستایش خشونت_هنوز هم «نبرد ما» است؛ و فهمیدن این کتاب عجیب و رقتانگیز، هرچقدر هم که ناخوشایند باشد، بخشی ضروری از این نبرد بیپایان است.





روزگار است این که گه عزّت دهد گه خوار دارد چرخِ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد