تاکایچی و رؤیای ناتمام ایرانیان برای «ژاپنشدن» | ژاپن چطور از تابوهایش گذشت؟

رویداد۲۴| در کشوری که زنان تا دهه ۱۹۸۰ نمیتوانستند بدون اجازه همسر حساب بانکی باز کنند، حالا یک زن در آستانه نخستوزیری است. سانائه تاکایچی، محافظهکار ۶۴ ساله و وزیر پیشین امنیت اقتصادی، در چهارم اکتبر ۲۰۲۵ رهبری حزب لیبرال دموکرات ژاپن را به دست گرفت. برای ایرانیانی که بیش از یک قرن است رؤیای «ژاپنشدن» را در سر میپرورانند، این خبر چیزی فراتر از یک تحول سیاسی در توکیو است. این سؤال را مطرح میکند: چرا ژاپنیها توانستند از عمیقترین سنتهای مردسالارانه خود عبور کنند، در حالی که ما هنوز در همان جا ایستادهایم؟
سودای «ژاپنشدن» از صد سال پیش، دقیقا از دوران مشروطه، در ذهن نخبگان ایرانی ریشه دواند. ابوالقاسمخان قراگوزلو، معروف به ناصرالملک، اولین فارغالتحصیل ایرانی دانشگاه آکسفورد و صدراعظم آینده، در اوج جنبش مشروطهخواهی نامهای به آیتالله طباطبایی نوشت و الگوی توسعه را نه در پاریس یا لندن، بلکه در توکیو معرفی کرد. او نوشت: «امروز برای سرمشق مللِ غافل و خوابآلوده هیچ نمونه بهتر از ژاپون نیست.» این ایده که میتوان بدون غربشدن، به قدرت غرب دست یافت، در دوران پهلوی به سیاست رسمی بدل شد و حتی پس از انقلاب نیز، در دولت سازندگی هاشمی رفسنجانی، زیر عنوان «ژاپنِ جهان اسلام» احیا شد.
اما چرا این رویا برای ایران دستنیافتنی ماند؟ پاسخ در تفاوت بنیادین نحوه برخورد با سنت نهفته است. شکست ایران در «ژاپنشدن» یک شکست اجرایی نبود؛ یک خطای ترجمه بود. ما کالبد آهنین را دیدیم، اما روحی که آن را به حرکت درمیآورد نفهمیدیم. ژاپنیها سنت را ابزار ساختند؛ ما اسیر آن شدیم. آنها تکنولوژی غرب را بدون ترس از هویتباختگی جذب کردند، اما ما هر تغییری را تهدیدی برای بنیانهای فرهنگی خود دیدیم و درگیر مباحث «اصالت» و «غربزدگی» ماندیم.
کالبدشکافی دو سنت
سنت ژاپنی هرگز به یک ایدئولوژی فراگیر تبدیل نشد. آیین شینتو، که بنیادهای اصلی فرهنگ ژاپنی را تشکیل میدهد، اساسا یک «دین» به معنای رایج کلمه نیست. در شینتو کتاب مقدسی وجود ندارد که احکام زندگی را تعیین کند، پیامبری نیست که پیام الهی بیاورد، و دستورالعمل اخلاقی جامعی ندارد که حلال و حرام را مشخص کند. شینتو در واقع مجموعهای است از مناسک و آیینها برای حفظ «وا» (هارمونی یا هماهنگی)، «کیوسی» (پاکی ظاهری و باطنی)، و ارتباط با «کامیها» _ ارواحی که در طبیعت، درختان، کوهها، رودخانهها، و حتی در نیاکان ساکناند.
در این نگاه، خدا موجودی متعالی و فراطبیعی نیست که از آسمان امر و نهی کند؛ کامیها موجوداتی درونجهانیاند که در همین دنیا، در کنار انسان، حضور دارند. هدف نهایی شینتو نه رستگاری فردی در بهشت ابدی، بلکه بقا، رفاه، و شکوه جمعی در همین دنیای زمینی است. این آیین به پیروانش نمیگوید چگونه باید زندگی کنند، چه بخورند، چگونه تجارت کنند یا حکومت کنند؛ بلکه فقط میآموزد چگونه در هارمونی با گروه خود، با طبیعت، و با نیاکان باقی بمانند. سنت در اینجا وظیفهاش تنظیم هماهنگی است، نه تعیین محتوای زندگی.
این جهانبینی یک مفهوم اساسی در روانشناسی جمعی ژاپنی تولید کرد که کلید موفقیت آنان بود: «اوچی-سوتو»، یعنی درون و بیرون. در این شکل از تفکر، مرزهای هویت نه بر اساس عقیده، مذهب یا ایدئولوژی، بلکه بر اساس تعلق گروهی ترسیم میشوند. هرآنچه «اوچی» است، (خانواده، شرکت، مدرسه، ملت) مقدس و قابل اعتماد، و نیز محل و محمل وفاداری مطلق است. از طرف دیگر، هرآنچه «سوتو» است و بیرون از این حلقه قرار دارد، بیگانه و بالقوه خطرناک تلقی میشود، اما نکته حیاتی اینجاست: بیگانه به معنای دشمن ایدئولوژیک نیست.
ابزارها، دانش، تکنیکها و حتی ایدههای «بیرونی» (سوتو) میتوانند برای تقویت «درون» به کار روند، بیآنکه ذات و هویت «اوچی» آلوده شود. یک ژاپنی میتواند کت و شلوار بپوشد، انگلیسی صحبت کند، در کارخانهای با تکنولوژی آلمانی کار کند، اما همچنان عمیقا ژاپنی بماند. چرا؟ زیرا هویت او در «لباس» یا «زبان» یا «تکنولوژی» نهفته نیست؛ بلکه در تعلق به گروه است. این تفکیک ذهنی، شاهکار روانشناختی ژاپنیها بود که به آنان اجازه داد تکنولوژی، نظام اداری، سیستم آموزشی، حتی قانون اساسی غربی را جذب کنند، بیآنکه لحظهای نگران از دست دادن خویشتن باشند. در مقابل، سنت ایرانی در قرون اخیر_ بهویژه پس از دوران صفویه که تشیع به دین رسمی تبدیل شد_بدل به یک نظام عقیدتی صلب و تمامیتخواه شد. این سنت دیگر مجموعهای از مناسک بیادعا برای هماهنگی اجتماعی نبود، بلکه نظامی جامع و فراگیر بود که برای هر جنبه زندگی_از سیاست و اقتصاد تا خانواده، فردیت، و حتی هنر_ برنامهریزی کرده و احکام همه چیز را معین کرده بود. در این چارچوب تنها یک «حقیقت» وجود دارد و دین نه ابزاری برای هماهنگی و وحدت، بلکه خود هدف و مقصد فی نفسه است. این برداشت از سنت، مرزی میان «درون» و «بیرون» به سبک ژاپنی قائل نیست، چراکه احکام و ارزشهایش را نه برای یک گروه خاص، بلکه برای تمام بشریت و برای تمام زمانها میداند.
بیشتر بخوانید: سانائه تاکایچی کیست؟ | اولین زنی که احتمالا نخست وزیر ژاپن شود
در نتیجه، مدرنیته و تکنولوژی غربی نه ابزارهایی خنثی که میتوان بدون دغدغه از آنها استفاده کرد، بلکه حامل یک جهانبینی رقیب، نوعی فلسفه زندگی متفاوت، و یک نظام ارزشی مخالف تلقی شدند. راهآهن صرفا یک وسیله حملونقل نبود؛ نماد تمدن غربی بود. قانون اساسی صرفا یک سند حقوقی نبود؛ تهدیدی برای شریعت بود.
مدرسه جدید صرفا مکانی برای آموزش نبود؛ کانونی برای «غربزدگی» بود. این تفاوت بنیادین، پیامدی فاجعهبار داشت. در حالی که مهندسان ژاپنی در کارگاههای اوساکا و توکیو مشغول مهندسی معکوس موتورهای بخار انگلیسی بودند و فورجهای فولاد را تقلید میکردند، نخبگان ایرانی انرژی نسلها را وقف این مناظره کردند که آیا راهآهن حلال است یا حرام، آیا قانون اساسی با شریعت مخالف است یا نه، آیا پذیرش علوم طبیعی غربی به معنای انکار متافیزیک اسلامی است یا خیر. مدرنیته به یک پروژه ملی با اتفاق نظر تبدیل نشد؛ به یک میدان جنگ ایدئولوژیک دائمی بین «سنتگرایان» و «مدرنخواهان» تبدیل شد که هر گروه دیگری را نه رقیب، بلکه دشمن وجودی میدید.
روشنفکر ایرانی در کافهخانههای تهران و تبریز مشغول نوشتن رسالههایی بود دربارهی «غربزدگی» و «بازگشت به خویشتن»؛ مهندس ژاپنی در کارگاه اولین کارخانه نساجی مدرن آسیا را بنیان مینهاد. یکی حرف زد، دیگری ساخت. یکی سنت را سپری کرد در برابر مدرنیته، دیگری سنت را ابزاری ساخت برای دستیابی به مدرنیته.
لحظهی میجی: انقلابی در تاکتیک برای حفظ استراتژی
در هشتم ژوئیهی ۱۸۵۳، چهار کشتی جنگی آمریکایی با بدنههای سیاه و دودکشهای بخار به رهبری کمودور متیو پری وارد خلیج اُدو (توکیوی امروز) شدند. این «کشتیهای سیاه»، همانطور که ژاپنیها آنها را نامیدند، نه برای تجارت، بلکه با یک اولتیماتوم آمده بودند: ژاپن باید درهایش را به روی غرب بگشاید، وگرنه با زور باز خواهند شد. برای ژاپنیها که بیش از دو قرن در انزوای داوطلبانه به سر برده بودند و هیچ تماسی با دنیای خارج نداشتند، این لحظه یک شوک وجودی بود. آنها دریافتند که تمدن غربی در این دو قرن به جایی رسیده که دیگر نمیتوان با شمشیرهای سامورایی در برابر توپخانه بخاری ایستاد.
این تحقیر ملی میتوانست دو واکنش متضاد را برانگیزد: یا عقبنشینی به دژ سنت و تکفیر غرب به عنوان دشمن فرهنگی، یا پذیرش واقعیت تلخ و اقدام استراتژیک. ژاپنیها دومی را انتخاب کردند، اما نه از روی عشق به غرب، بلکه از روی نفرت از شکست. پاسخ نخبگان ژاپنی یک تصمیم سرد و بیرحمانه بود: «باید دشمن را شناخت، سلاحش را به دست آورد، و در بازی خودش او را شکست داد.» این منطق، منطق سامورایی بود که به دنیای مدرن ترجمه شد. آنها در ۱۸۶۸ شوگون توکوگاوا را سرنگون کردند و امپراتور جوان میجی را به قدرت رساندند. «احیای میجی» نه یک مدرنیزاسیون صرف، بلکه یک «مسلحشدن» همهجانبه بود_ نظامی، صنعتی، علمی، و حتی فرهنگی. شعار محوری این دوران «واکون-یوسای» (روح ژاپنی، دانش غربی) بود، شعاری که در یک جمله، تمام فلسفه نوسازی ژاپنی را خلاصه میکرد.
بیشتر بخوانید: دو راهی ژاپن در واپسین روزهای جنگ جهانی دوم | چرا ژاپن ناگهان شمشیر را زمین گذاشت؟
آنچه در ادامه رخ داد، یکی از شگفتانگیزترین پروژههای یادگیری ملی در تاریخ بشر بود. در سال ۱۸۷۱، تنها سه سال پس از انقلاب میجی، «هیئت ایواکورا» _ متشکل از بلندپایهترین دولتمردان، وزرا، و اندیشمندان ژاپن _ برای یک سفر دو ساله به غرب اعزام شد. این هیئت ۱۰۷ نفره به رهبری ایواکورا تومومی، وزیر امور خارجه، دو سال تمام آمریکا و اروپا را درنوردید. آنها نه به عنوان توریست، بلکه به عنوان «جاسوسان دانش» رفتند. در کارخانهها، دانشگاهها، پارلمانها، ارتشها، بیمارستانها و حتی زندانها حاضر شدند. سؤال پرسیدند، یادداشت کردند، ترسیم کردند. هدف آنها نه تحسین غرب، بلکه «مهندسی معکوس» تمدن غربی بود. گزارش نهایی هیئت ایواکورا، سندی شگفتانگیز از واقعبینی و عملگرایی است که هیچ ایدئولوژیبازی در آن نیست. آنها نتیجه گرفتند که دموکراسیهای لیبرال آمریکا و بریتانیا برای ژاپن مناسب نیستند؛ نه از روی مخالفت با آزادی، بلکه به این دلیل که این سیستمها «بیش از حد پراکنده و کُند» هستند و ژاپن نیاز به یک دولت قدرتمند و متمرکز دارد تا سریع بتواند اصلاحات را اجرا کند. مدل ایدهآلی که آنها انتخاب کردند، الگوی اقتدارگرای آلمان بیسمارک بود_یک امپراتوری قانونگرا با پارلمان محدود، بوروکراسی قوی، و سیستم نظامیکارآمد. ایتو هیروبومی، عضو هیئت و معمار قانون اساسی میجی، سالها بعد نوشت: «وظیفه ما انتخاب بهترین و مناسبترین نهادها برای شرایط خاص ژاپن بود، نه کپیبرداری کورکورانه از غرب». آنها نه شیفته آزادی غرب، بلکه شیفته قدرت و نظم بودند.
رهبران میجی، در عین حال، میدانستند که این تحول سرسامآور میتواند هویت ملت را متلاشی کند. راهحل آنها یک نبوغ جامعهشناختی بود: امپراتور را از یک شخصیت نیمهافسانه و منزوی به محور تقدسبخش پروژه ملی نوسازی تبدیل کردند. امپراتور میجی، که تا قبل از آن قرنها در کاخ کیوتو زندگی میکرد و هیچ قدرت سیاسی واقعی نداشت، اکنون نماد زندهای از «ژاپن جاودانه» شد. در حالی که تمام ساختارهای کشور _ از نظام اداری تا لباس، از ارتش تا آموزش_در حال تغییر رادیکال بودند، امپراتور به عنوان یک نماد ثابت و مقدس، حس تداوم و امنیت را به ملت تزریق میکرد. پیام به ملت این بود: «ما در حال تغییر نیستیم؛ بلکه در حال بازگشت به عظمت از دست رفتهی خودمان هستیم».
نتیجهی این رویکرد یک معجزهی تاریخی بود. ژاپن در کمتر از نیم قرن از یک جامعه فئودالی که نه راهآهن داشت، نه تلگراف، نه کارخانه، به یک قدرت صنعتی و نظامی تبدیل شد که در سال ۱۹۰۵ توانست امپراتوری روسیه، یکی از قدرتهای بزرگ اروپا، را در جنگ شکست دهد. آنها تاکتیکهای خود را به کلی تغییر دادند_ از لباس تا نظام حقوقی، از فناوری تا سازمان ارتش _، اما استراتژی اصلی را هرگز فراموش نکردند: حفظ استقلال، قدرت و برتری ژاپن. بله، این بود لحظه میجی: انقلابی در شکل، پایداری در محتوا.
پارادوکس ژاپنی: اقتصادی بر شالوده مردسالاری
این مدل عملگرایانه مدرنیزاسیون ژاپنی پیامدی پارادوکسیکال به بار آورد: ژاپن توانست یکی از پیشرفتهترین اقتصادهای جهان را بر یکی از سنتیترین ساختارهای مردسالارانه بنا کند. در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، کارخانههای سونی، تویوتا و میتسوبیشی بازارهای جهانی را فتح کردند و ژاپن به دومین اقتصاد بزرگ دنیا تبدیل شد. اما در همین حال، زنان ژاپنی در خانهها همچنان به نقش سنتی «ریوسای کِنبو» _ همسر نیکو، مادر دانا_ محدود ماندند.
این تقسیمبندی جنسیتی در دنیای کار نیز شکل نهادینه یافت. پدیدهی «آفیس لیدی» به الگویی اجتماعی رایج بدل شد: دختران جوان پس از دانشآموختگی از دانشگاه برای چند سال به شرکتها میپیوستند، اما نه برای پیشرفت شغلی، بلکه برای کارهای خدماتی، دفتری و پذیرایی از میهمانان. این دوران تا زمان ازدواج_معمولا در اواخر بیستسالگی_ ادامه مییافت. پس از ازدواج، انتظار میرفت که زن شغل را رها کند و به خانهداری و فرزندپروری بپردازد. این فرهنگ، زنان را نیروی کار موقت و فرعی تعریف میکرد.
این ساختار عمیقا ریشهدار در آمارها نیز نمایان است. در نمودار مشارکت اقتصادی زنان ژاپنی، پدیدهای به نام «منحنی M شکل» دیده میشود: مشارکت زنان در نیروی کار پس از دانشآموختگی در اوایل بیستسالگی به بالاترین حد میرسد، سپس در سنین ازدواج و فرزندآوری به شدت کاهش مییابد، و در میانسالی پس از بزرگ شدن فرزندان اندکی افزایش مییابد، اما هرگز به سطح نخستین بازنمیگردد. این منحنی، گواهی بر فرهنگی است که برای زنان نقشی موقت و حاشیهای در اقتصاد تعریف کرده است.
این پارادوکس در گزارشهای بینالمللی نیز آشکار است. در گزارش شکاف جنسیتی مجمع جهانی اقتصاد، ژاپن با رتبه ۱۲۹ از ۱۴۶ کشور، نه تنها در میان تمام کشورهای گروه هفت آخرین جایگاه را دارد، بلکه پایینتر از کشورهایی، چون امارات، اندونزی و گابن قرار گرفته است. برای مقایسه، ایران با رتبه حدود ۱۴۵ تنها شانزده پله پایینتر است. این فاصله اندک میان سومین اقتصاد بزرگ جهان و کشوری تحت تحریمهای سنگین، عمق فاجعه فرهنگی در هر دو سو را نشان میدهد: توسعه اقتصادی به تنهایی برابری جنسیتی را به ارمغان نمیآورد.
بانوی آهنین؛ واپسین دستاورد عملگرایی ژاپنی
در این روزها که سانائه تاکایچی در شرف نخستوزیر شدن است، این پرسش به سراغمان میآید که آیا روح ژاپنی سرانجام تسلیم ارزشهای فمینیستی شده است؟ و البته پاسخ منفی است. تاکایچی، سیاستمدار ۶۴ ساله که کارنامهاش مملو از مواضع سرسخت ملیگرایانه و وفاداری به شینزو آبه است، محصول یک انقلاب لیبرال نیست. او مارگارت تاچر را الگوی خود میداند و با مواضع محافظهکارانهاش شناخته میشود: مخالف با حق انتخاب نام خانوادگی جداگانه برای زوجها، مخالف با جانشینی زنان در خط سلطنتی، و مخالف با ازدواج همجنسگرایان. ظهور او، بار دیگر محصول همان منطق عملگرایانهٔ بیرحمانهای است که ژاپن را ساخته است. ژاپن با یک بحران بقای جدید روبهروست: فروپاشی جمعیتی. این کشور با سریعترین نرخ پیری در جهان روبهروست. پیشبینی میشود جمعیت ژاپن تا سال ۲۰۶۰ نزدیک به یک سوم کاهش یابد و بیش از ۴۰ درصد جمعیت بالای ۶۵ سال سن داشته باشند. این یک بمب ساعتی است که تمام ساختار اقتصادی، نظام بازنشستگی، سیستم بهداشتی و حتی توان دفاعی کشور را تهدید میکند. کمبود نیروی کار، فروپاشی نظام تأمین اجتماعی، کاهش مصرف داخلی و رکود اقتصادی همگی در افق دیده میشوند. در مواجهه با این تهدید وجودی، نظام حاکم بر ژاپن دست به محاسبهای سرد و عقلانی زده است: هزینه شکستن تابوی رهبری زنان، اکنون کمتر از هزینه فروپاشی اقتصادی ناشی از حفظ آن است. ژاپن دیگر توان هدر دادن نیمی از نیروی انسانی خود را ندارد. زنان تحصیلکرده و با استعداد نمیتوانند صرفا «آفیس لیدی» موقتی باشند؛ آنها باید به طور کامل در اقتصاد و سیاست مشارکت کنند. انتخاب تاکایچی، با همه مواضع محافظهکارانهاش، یک انقلاب نیست؛ یک اصلاح تاکتیکی دیگر است برای حفظ استراتژی بقا. این همان الگویی است که ژاپن در لحظهٔ میجی به کار برد: تغییر رادیکال شکل برای حفظ جوهر. در ۱۸۶۸ ساموراییها شمشیر را کنار گذاشتند و تفنگ برداشتند؛ در ۲۰۲۵ مردان ژاپنی کنار میروند تا زنان به رهبری برسند. نه از روی باور به برابری جنسیتی، بلکه از روی ضرورت بقا. نظام، برای نجات خود، حاضر است بزرگترین تابوهای اجتماعیاش را قربانی کند. این اوج انعطافپذیری یک سنت عملگراست که میداند چه زمانی باید ایدئولوژی را فدای واقعیت کرد.
داستان دو تمدن شرقی
انتخاب سانائه تاکایچی آخرین فصل از داستانی است که از سال ۱۸۵۳ آغاز شد: داستان ملتی که یاد گرفت چگونه از تابوهای خود عبور کند، نه با انقلاب فرهنگی، بلکه با محاسبهی سرد منافع ملی. فرم تغییر کرد تا جوهر باقی بماند. این نبوغ ژاپنی بود: سنت عملگرا که میدانست چگونه خود را بازتعریف کند. عملگرایی یعنی این: دانستن اینکه چه زمانی باید از ایدئولوژی گذشت تا واقعیت را نجات داد. اما ایران در تلهای که خودش ساخته بود گیر افتاد: تلهی جزماندیشی. ما هر مسئله را به یک جنگ وجودی تبدیل کردیم. راهآهن نه یک وسیله برای حملونقل، بلکه نمادی از تهاجم فرهنگی شد، قانون اساسی نه یک سند حقوقی، بلکه میدان جنگ میان سنت و مدرنیته شد؛ دانشگاه نه محل آموزش، بلکه کانون غربزدگی و بیعفتی شد و الخ. آخرین نمونهی این شکل از جزماندیشی نیز انرژی هستهای است که دیرزمانی است کارکرد و محاسبهی هزینه و فایدهاش اهمیتی برای حاکمان ندارد و بدل به یک مسئلهی حیثیتی شده است. در این منطق، هر تصمیم تبدیل به یک موضعگیری ایدئولوژیک میشود و هر شکلی از اصلاح، هزینهای وجودی در پی دارد.
داریوش شایگان در کتاب «آسیا در برابر غرب» از «توهم مضاعف» سخن میگوید؛ توهمی که جوامع غیرغربی در مواجهه با مدرنیته به آن دچار شدهاند. او مینویسد: «ما دچار توهم مضاعف هستیم، چرا که از یک سوی میپنداریم ماهیت تفکر غربی را شناخته و میتوانیم عناصری از آن را برگزینیم که با میراث فرهنگی ما سازگار است، و از سوی دیگر گمان میکنیم که هویت فرهنگی خود را حفظ میکنیم؛ درحالیکه خاطره قومی ما تاب مقاومت در برابر تفکر غربی را ندارد.» رویای صدساله «ژاپن جهان اسلام شدن» ایرانیان دقیقا از جنس همین توهم مضاعف بود. ما میخواستیم قدرت ژاپن را بدون درک منطق آن داشته باشیم، و هویت خود را بدون تغییر در رابطه با میراث حفظ کنیم. اما ژاپن درس دیگری میداد: آنها نه قدرت غرب را گرفتند، نه هویت خود را تغییر ندادند. آنها کاری کردند که ما نتوانستیم: میراث را مالک خود دانستند و آن را بازتعریف کردند. برای ژاپنیها، سنت ثابت نبود؛ میراث زندهای بود که در هر نسل دوباره معنا میشد. تفاوت اساسی ما و ژاپن در این بود که آنها میراث را در خدمت آینده گرفتند، اما ما آینده را گروگان میراث کردیم.



با تشکر از نویسندگان این مقاله


