ادبیات علیه توتالیتاریسم؛ میراث ایوان کلیما چه بود؟

رویداد۲۴| «احساس میکند در این جهان زندانی است؛ احساس میکند محبوس است؛ اندوه و کرختی بر او غلبه میکند؛ از خیالهای جنونآمیز زندانیان حال تهوّع دارد، و هیچ چیز تسلایش نمیدهد. دقیقآ به این دلیل که تسلا برای او چیزی بیش از یک تسلّای شکننده و سردردآور در برابر واقعیت خشن محبوس بودن نیست.» ایوان کلیما، روح پراگ
در چهاردهم سپتامبر ۱۹۳۱، در پراگ، شهری که سرنوشتش با تاریخ پرآشوب اروپا گره خورده بود، پسری به نام ایوان کاودرس در خانوادهای یهودی، اما سکولار چشم به جهان گشود. خانوادهاش، همچون بسیاری از یهودیان آن دوران، ریشههای مذهبی خود را به دست فراموشی سپرده و در فضایی سکولار و ملیگرایانه میزیستند. پدرش دانشمندی با گرایشهای کمونیستی، و مادرش، زنی مهربان، در تلاشی مذبوحانه و سادهدلانه برای محافظت از فرزندشان در برابر سایه شوم یهودیستیزی که بر اروپا گسترده میشد، او را نزد یک کشیش پروتستان غسل تعمید دادند. اما ماشین عظیم نفرت نژادی، حافظهای پولادین داشت و این تدابیر، سدی در برابر سیلاب نبود. خود کلیما بعدها اذعان کرد که تا پیش از اشغال کشورش توسط ارتش آلمان نازی، هیچ تصور روشنی از یهودی بودن خود و خانوادهاش نداشت.
ورود ورماخت به پراگ، پایانی بود بر دوران کودکی این پسرک خیالپرداز و عاشق کتاب. در سال ۱۹۴۱، هنگامی که تنها ده سال داشت، به همراه تمام اعضای خانوادهاش به اردوگاه کار اجباری تریزین تبعید شد. تریزین، که در تبلیغات فریبکارانه نازیها یک «گتوی نمونه» برای نمایش به صلیب سرخ جهانی جلوه داده میشد، در واقع دهلیز مرگ و ایستگاه آخر بسیاری از یهودیان پیش از اعزام به کورههای آدمسوزی آشویتس بود. کلیما سه سال و نیم از حساسترین سالهای عمر خود را در این برزخ گذراند؛ جایی که مرگ، امری روزمره بود و زندگی، چون نخی نازک، هر لحظه در معرض گسستن قرار داشت. او بعدها نوشت: «کسی که کودکیاش را در یک اردوگاه کار اجباری گذرانده... زندگی را متفاوت از دیگران میبیند. اینکه حیات آدمی را میتوان به سادگی یک نخ پاره کرد، درس هر روزه من در آن دوران بود.»
با این حال، کلیما با نگاهی عاری از مرثیهسرایی به آن دوران مینگریست. به باور وی، کودکان به دلیل طبیعت سازگارشان، شرایط غیرقابل تحمل را آسانتر از بزرگسالان تاب میآورند. شگفت آنکه در دل همان تاریکی مطلق، نخستین جرقههای نویسندگی در وجودش زده شد. در تریزین بود که به نوشتن پناه برد و انشاها و اشعار خام دوران کودکیاش، توجه معلمی فداکار را جلب کرد که بیهیچ چشمداشتی، به آموزش خصوصی او همت گمارد. آن زن، با این کار نه تنها شالودههای زبان چکی را به نویسنده آینده آموخت، بلکه به او نشان داد که حتی در ویرانشهری که برای نابودی انسان طراحی شده، کنش فرهنگی و انتقال دانش میتواند شکلی از مقاومت باشد. این تجربه، وسواسی دائمی نسبت به مسئله عدالت و همدردی عمیقی با انسانهای راندهشده، تنها و درمانده در وجود کلیما کاشت؛ مضامینی که بعدها به ستون فقرات آثارش بدل شدند.
از توهم سرخ تا بیداری دراز
در سال ۱۹۴۵، با ورود ارتش سرخ شوروی، دروازههای تریزین گشوده شد. کلیما بعدها از آن لحظات به عنوان «مستی آزادی» و حس قدردانی ژرف نسبت به سربازان روس یاد کرد. این سرمستی، بذر «توهمی خطرناک» را در ذهن بسیاری از جمله او کاشت: این باور که نجات از شرق خواهد آمد و ایدئولوژی کمونیسم، مرهمی بر زخمهای جهان جنگزده خواهد بود. این سادهانگاری، محصول جهانی بود که جنگ آن را به دو قطب خیر و شر تقسیم کرده بود. پس از جنگ، پدرش نام خانوادگی «کاودرس» را که تباری آلمانی داشت، به نام چکی «کلیما» تغییر داد و ایوان جوان، برای مدتی، در این رؤیای سرخ با پدر کمونیست خود شریک شد.
اما این امید دیری نپایید. در اوایل دهه ۱۹۵۰، پدرش که خود زمانی به آرمانهای کمونیستی باور داشت، توسط رژیم جدید دستنشانده شوروی بازداشت و برای دومین بار در زندگیاش، به یک اردوگاه کار اجباری فرستاده شد. این ضربه، جهانبینی سادهانگارانه کلیما را برای همیشه در هم شکست و به او آموخت که جهان پیچیدهتر از نبرد میان نیروهای خیر و شر است. با این حال، در سال ۱۹۵۳ به حزب کمونیست پیوست؛ تصمیمی که بعدها بخشی از روند تلخ کسب تجربه و بلوغ فکریاش شد. پس از اتمام تحصیلات در رشته ادبیات در دانشگاه چارلز پراگ، به کار در نشریات ادبی پرداخت و به تدریج به یکی از چهرههای برجسته نسل جدید نویسندگان چک بدل شد.
دهه ۱۹۶۰ و دوران رهبری الکساندر دوبچک، با نسیمی از آزادی همراه بود که به «بهار پراگ» شهرت یافت. ایوان کلیما، در کنار چهرههایی، چون میلان کوندرا و واتسلاو هاول، به یکی از قهرمانان ادبی این دوره بدل شد. او با جسارت، از فضای باز ایجادشده بهره برد و در کنگره نویسندگان چکسلواکی در سال ۱۹۶۷، با سخنانی بیپروا و تاریخی، خواستار پایان سانسور و برقراری دموکراسی تمامعیار شد. این جسارت به اخراجش از حزب کمونیست انجامید. این بهار، اما کوتاه بود. در اوت ۱۹۶۸، تانکهای پیمان ورشو به رهبری شوروی، برای خاموش کردن رویای «سوسیالیسم با چهره انسانی»، پراگ را درنوردیدند.
تبعید در وطن، انتخاب یک نویسنده
در هنگام تهاجم شوروی، کلیما در سفری در لندن به سر میبرد. بسیاری از روشنفکران و هنرمندان چک، راه تبعید را در پیش گرفتند. کوندرا به پاریس رفت و اشکْوُرِتسکی به تورنتو. کلیما نیز مدتی را به عنوان استاد مدعو در دانشگاه میشیگان ایالات متحده گذراند و طعم آزادی بیقیدوشرط را چشید. اما در بزنگاهی سرنوشتساز، تصمیمی متفاوت گرفت. او در سال ۱۹۷۰، آگاهانه به چکسلواکی بازگشت؛ به سرزمینی که میدانست تحت حاکمیت رژیمی انتقامجو و سرکوبگر قرار گرفته است.
بیشتر بخوانید: صادق هدایت ؛ نویسنده مرموز ایران
بازگشت وی، اما نوعی انتخاب اگزیستانسیال و عمیقا ادبی بود. او بازگشت را یک «کنش همبستگی» با مردمش میدانست و معتقد بود برای یک نویسنده، هیچچیز مهلکتر از جدایی از زبان مادری و مردمی نیست که داستانهایشان را روایت میکند. او بعدها گفت: «هرگز نمیتوانستم به انگلیسی بنویسم و هرگز نمیتوانستم درباره مردمی غیر از چکها بنویسم... تقریبا تمام کتابهای مهم و موفق من در بیست سال میان ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۹ نوشته شدند.» او تبعید در وطن را به غربت و زیستن در سرزمینی بیگانه ترجیح داد تا در شهری بماند که نام خیابانهایش را میشناسد و نبض زندگی مردمانش را حس میکند.
جمهوری ممنوعشدگان
با بازگشت کلیما، دوران سیاه «عادیسازی» آغاز شد. آثارش ممنوعالچاپ شدند و برای گذران زندگی، به مشاغل شاق و تحقیرآمیزی، چون رفتگری، کارگری بیمارستان و نامهرسانی گمارده شد. رژیم قصد داشت با این کار، روشنفکران را خوار و درهم بشکند، اما کلیما این تحقیر را به ماده خام هنر بدل ساخت. زندگی او در این دو دهه، طبیعتی دوگانه یافت: روزها کارگری در خیابانها و شبها، شرکت در محافل پرشور ادبی در خانههای امن.
جهان داستانی کلیما؛ کاوش در آثار و اندیشهها
دوران بیستساله ممنوعیت از کار (۱۹۷۰-۱۹۸۹)، پربارترین دوره خلاقیت ایوان کلیما بود. او که برای امرار معاش به مشاغل شاقی، چون رفتگری و کارگری ساختمانی روی آورده بود، این تحقیر را به ماده خام هنر بدل ساخت. آثار خلقشده در این دوره، کاوشی عمیق در روانشناسی انسان تحت فشار استبداد و تحلیل موشکافانهای از جامعهای است که در آن، مرزهای اخلاقی فرو ریخته است.
«قاضی در دادگاه» (۱۹۷۸)؛ برزخ وجدان و قانون
این رمان سترگ که به صورت زیرزمینی منتشر شد، تحقیقی است در باب فرسایش روانی ناشی از زندگی تحت حاکمیت کمونیسم. شخصیت اصلی، قاضی آدام کیندل، که خود نویسنده او را بازتابی از شخصیت خودش پس از بازگشت از آمریکا میداند، با یک دوراهی اخلاقی بنیادین روبروست. او که شخصاً با مجازات اعدام مخالف است، باید درباره پرونده مردی قضاوت کند که جامعه خواستار اعدام اوست. رمان این پرسش اساسی را مطرح میکند: آیا یک فرد میتواند در حالی که به نظامی فاسد خدمت میکند، به آرمانهای شخصی خود وفادار بماند؟ «قاضی در دادگاه» صرفاً یک داستان حقوقی نیست، بلکه تحلیلی است از وضعیت روشنفکران چکسلواکی که میان انطباق با رژیم و وفاداری به وجدان خود، در تقلایی دائمی به سر میبردند.
«عشق و زباله» (۱۹۸۶)؛ تاملی در باب پسماندههای اخلاقی
این رمان که شخصیترین اثر کلیما به شمار میرود، روایتی است از زندگی یک نویسنده ممنوعالکار که به عنوان رفتگر در خیابانهای پراگ کار میکند. این کتاب، مطالعهای است عمیق در باب مسئولیت فردی و بازاندیشی اخلاقی. قهرمان داستان، همزمان با جمعآوری زبالههای فیزیکی شهر، به تأمل درباره پسماندههای اخلاقی جامعهای توتالیتر میپردازد. کلیما در این اثر، به شکلی استادانه، دغدغههای فلسفی را با روابط پیچیده انسانی درهم میآمیزد. او به این پرسش میپردازد که چرا انسانها، حتی در روابطی ویرانگر، باقی میمانند؛ شاید به دلیل وجود «قانونی کهن در درون ما... که ما را از رها کردن عزیزانمان بازمیدارد». «عشق و زباله» گواهی است بر توانایی کلیما در تبدیل تحقیر به هنر و یافتن معنا در دل تباهی.
«مشاغل طلایی» و «سحرگاهان شاد من»؛ قهرمانان غیرقهرمان
این داستانهای کوتاه که الهامگرفته از تجربیات مستقیم کلیما در مشاغل یدی است، تصویری دقیق از زندگی روزمره مردم عادی تحت حاکمیت دیکتاتوری به دست میدهند. شخصیتهای این داستانها، قهرمانان بزرگ یا مخالفان سیاسی نیستند؛ آنها انسانهای معمولیای هستند که برای بقا، هر یک به نوعی با رژیم سازش کردهاند. کلیما با همدلی کمنظیری که از ویژگیهای بارز قلم اوست، نشان میدهد که چگونه افراد در شرایط دشوار آزموده میشوند و بسیاری در این آزمون شکست میخورند، اما حتی این شکستخوردگان نیز شایسته درک و شفقت هستند. با این حال، به گفته خود نویسنده، حتی در تیرهترین آثارش نیز «همیشه کورسویی از امید وجود دارد».
دوران پس از آزادی؛ و «در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی»
پس از «انقلاب مخملی» در سال ۱۹۸۹، کلیما به جای تمرکز بر دوران مخالفت، نگاه خود را به اکثریت خاموش جامعه معطوف کرد؛ یعنی ۹۹ درصدی که مخالف رژیم نبودند. رمان «در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی» (۱۹۹۴)، نمونه برجسته این رویکرد است. شخصیت اصلی این کتاب، نه یک مخالف، بلکه یک روزنامهنگار سابق تلویزیون دولتی کمونیستی و یکی از همکاران رژیم است. او انقلاب را نه به عنوان یک رهایی، که به مثابه امری اضطرابآور تجربه میکند و آزادی جدید، او را خوشبخت نمیسازد. کلیما با این اثر، به پیچیدگیهای روانشناختی دوران گذار و دشواریهای انطباق با جهانی نو پرداخت.
میراث یک قرن
ایوان کلیما در خودزندگینامه دوجلدی و باشکوهش، «قرن دیوانه من»، سرگذشت خود را به عنوان شاهدی بر هیولاهای قرن بیستم روایت کرد. او نویسندهای بود که از دل آتش تاریخ برخاست و نوشتن را به مثابه کنشی علیه مرگ و فراموشی برگزید. میراث او، در بیش از چهل کتابی که از خود به یادگار گذاشت، در مقابله بیباکانهاش با استبداد، و در ایمان تزلزلناپذیرش به قدرت کلمه زنده خواهد ماند. او نه فقط یک نویسنده بزرگ، که به تعبیر یکی از دوستانش، «نمادی زنده از آنچه کشورش در آن قرن تحمل کرد» بود. زندگی و آثار ایوان کلیما، گواهی است بر انعطافپذیری شگفتانگیز روح انسان در برابر ستم و یادآوری این نکته که ادبیات، در نهایت، پافشاری بر زندگی و به چالش کشیدن مرگ است.

