تاریخ انتشار: ۰۰:۰۱ - ۰۸ اسفند ۱۴۰۳
همه چیز درباره پیش بینی ساموئل هانتینگتون؛

آیا جهان به‌سمت برخورد تمدن‌ها پیش می‌رود؟

سه دهه پس از پایان جنگ سرد، نظم بین‌المللی لیبرال که زمانی تصور می‌شد مقصد نهایی تاریخ باشد، در حال فروپاشی است. دیگر خبری از رؤیای جهانی‌شدن، دموکراسی فراگیر و اقتصاد یکپارچه‌ی بین‌المللی نیست. در عوض، آنچه در حال ظهور است، جهانی پرتنش و قطبی‌شده بر اساس هویت‌های تمدنی است—دقیقاً همان آینده‌ای که ساموئل هانتینگتون در برخورد تمدن‌ها پیش‌بینی کرده بود. از مسکو و پکن گرفته تا دهلی و واشنگتن، سیاستمداران با تکیه بر ملی‌گرایی و هویت‌های فرهنگی، مسیر آینده را تعیین می‌کنند. آیا پیش‌بینی‌های هانتینگتون بالاخره درست از آب درآمده‌اند؟ این مقاله‌ی جذاب، به قلم نیلز گیلمن، به بررسی این پرسش و تحولات نظم جهانی جدید می‌پردازد.

انتقام ساموئل هانتینگتون؛ آیا جهان به‌سمت برخورد تمدن‌ها پیش می‌رود؟

رویداد ۲۴| نیلز گیلمن، ترجمه علیرضا نجفی: ما اکنون در آستانه‌ی یک دگرگونی بزرگ در روابط بین‌الملل هستیم، رویدادی به بزرگی سال‌های سرنوشت‌سازی مانند ۱۹۱۹ (پایان جنگ جهانی اول و پیمان ورسای)، ۱۹۴۵ (پایان جنگ جهانی دوم) یا ۱۹۸۹ (سقوط دیوار برلین). در آن مقاطع نظم جهانی زیر و زبر شد. پایان نظم جهانی لیبرالی نیز، که از سال ۱۹۹۰ تثبیت شد، توام با بیم و امید خواهد بود. زیرا قطعیت‌های قدیمی_چه خوب و چه بد_ در حال فروریختن هستند. در چنین زمان‌هایی معمولا افراد فرصت‌طلب و کاریزماتیک بیشتر از سیاستمداران محتاط و قانونمدار دیده می‌شوند.

در هر یک از این نقاط عطف تاریخی، نظم قدیمی ابتدا به‌آرامی رو به زوال رفت و بعد ناگهان فروپاشید و شاید برای مردم آن دوران، روند فروپاشی واضح نبود. اما با نگاه به گذشته می‌بینیم که نظم نوینی که در هریک از آن موارد تفوق یافت، از مدت‌ها پیش زمینه‌چینی شده بود. مثلا در سال ۱۹۱۹ ایده‌هایی مانند ممنوعیت جنگ و تشکیل پارلمانی جهانی برای ملت‌ها، سال‌ها درمیان مباحث مطرح بود. در سال ۱۹۱۸، وودرو ویلسون (رئیس‌جمهور وقت آمریکا) «تعیین سرنوشت ملی» را برای دولت‌ها پیشنهاد کرد_البته فقط برای کشور‌هایی که در آن زمان تحت رهبری سفیدپوستان بودند. در ۱۹۴۵، پایه‌ریزی ایجاد جامعه‌ی ملل اصلاح‌شده و تأسیس یک شورای امنیت قوی، از ۱۹۴۲ آغاز شده بود—هرچند با پایان جنگ جهانی دوم و پیدایش سلاح هسته‌ای، فضای «جنگ سرد» شکل گرفت. همچنین، پیش از سال ۱۹۸۹ هم ایده‌ی ایجاد یک نظم بین‌المللی لیبرال (مبتنی بر آزادی‌های سیاسی و اقتصادی) یا «قانون‌محور»، برای جایگزینی رقابت‌های شرق و غرب و شمال و جنوب، دست‌کم از دهه‌ی ۱۹۷۰ مطرح شده بود.

هژمونی جدیدی که در دهه‌ی ۱۹۹۰ پس از جنگ سرد شکل گرفت، چند ستون اصلی داشت:
۱. مرز‌های بین‌المللی نباید با زور تغییر کنند. دفاع از این اصل علت اصلی جنگ خلیج فارس در سال ۱۹۹۱ معرفی شد.
۲. اصل حاکمیت ملی همچنان پابرجا ماند، مگر در مواردی که جنایت‌های وحشتناک حقوق بشری رخ می‌داد—این استثنا بعد‌ها با عنوان «مسئولیت حفاظت» رسمیت یافت.
۳. یکپارچگی اقتصادی و مالی جهانی باید مورد پذیرش همه باشد، چون تجارت آزاد و منصفانه به نفع همه خواهد بود.
۴. اختلافات میان کشور‌ها باید در نهاد‌های چندجانبه و از راه‌های قانونی حل شوند—نمونه‌ی بارز آن، ارتقای موافقت‌نامه‌ی عمومی تعرفه‌ها و تجارت (GATT) به سازمان تجارت جهانی (WTO) در سال ۱۹۹۵ بود.

بدیهی است که هیچ‌کدام از این ستون‌ها بدون مخالفت باقی نماندند؛ تسلط (هژمونی) یک ایده با اجماع کامل فرق دارد. در ۱۵ سال گذشته، هر یک از این اصول بیشتر و بیشتر به چالش کشیده شدند، به‌ویژه از سوی روسیه‌ی ولادیمیر پوتین و چینِ شی جین‌پینگ. اما شاید مهم‌ترین ضربه این بود که خود ایالات متحده—که در دهه‌های ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ مدعی بزرگ‌ترین پشتیبان همین اصول بود—اکنون آنها را رد می‌کند. همان‌طور که ناتان گاردلز چند هفته پیش اشاره کرد، با بازگشت دونالد ترامپ (رئیس‌جمهور پیشین) به قدرت، ایالات متحده عملا مهم‌ترین قدرتی است که می‌خواهد در نظم جهانی بازنگری کند. هاوارد فرنچ نیز اخیراً همین نظر را تکرار کرده است.

در حالی که نظم قدیم در حال نابودی است، پرسش اصلی در روابط بین‌الملل این است که نظم جدید در حال تولد چه ویژگی‌هایی دارد. هر نامی که به این نظم تازه بدهیم، به‌احتمال زیاد سه خصوصیت اصلی خواهد داشت:
۱. معامله‌گری با حاصل‌جمع صفر در اقتصاد بین‌المللی (به این معنی که سود یک کشور، ضرر کشور دیگر تلقی شود)،
۲. سیاست قدرتِ «توسیدیدی» (اشاره به تاریخ‌نگار یونانی توسیدید؛ یعنی «نیرومندان هر کاری بخواهند می‌کنند و ضعیفان مجبورند تحمل کنند»)،
۳. تکیه‌ی شدید بر هویت‌گرایی حول محور «دولت‌های تمدنی» (یعنی دولت‌هایی که بر پایه‌ی تمدن یا فرهنگ متمایز تعریف می‌شوند).
تمام این ویژگی‌ها در فضایی شکل می‌گیرند که خیلی متعادل‌تر از دورانی است که بعد از سقوط دیوار برلین آغاز شد؛ دورانی که چارلز کراوتهمر آن را «لحظه‌ی تک‌قطبی» نامید و هوبرت ودرین (وزیر خارجه‌ی وقت فرانسه) از ایالات متحده به‌عنوان «ابرقدرت یگانه» یاد کرد.

در آخرین بازآرایی بزرگ نظم جهانی، جدال اصلی در روابط بین‌الملل میان دو نوشته‌ی مهم شکل گرفت:
۱. پایان تاریخ از فرانسیس فوکویاما (The End of History, مقاله‌ای که پیش‌بینی می‌کرد همه‌ی کشور‌ها در نهایت به دموکراسی لیبرال خواهند رسید)، که چند ماه قبل از سقوط دیوار برلین منتشر شد.
۲. برخورد تمدن‌ها از ساموئل هانتینگتون (Clash of Civilizations)، که چهار سال بعد ارائه شد.

خود فوکویاما تصریح کرده بود که منظورش از «پایان تاریخ»، توصیف دقیق اوضاع جهان نیست، بلکه پیشنهادی برای برتری نهاد‌های سیاسی دموکراتیکِ لیبرال است (یعنی استدلالی هنجاری). اما در آن زمان، بسیاری از لیبرال‌ها این چشم‌انداز را ارزشمند می‌دانستند. تا آغاز قرن جدید، آنها با استناد به اصلاحات در روسیه‌ی بوریس یلتسین و چین جیانگ زمین، معتقد بودند فوکویاما نه‌تنها از نظر سبک بلکه از نظر محتوایی هم در این بحث پیروز شده است.

هانتینگتون، اما عقیده‌ی دیگری داشت. او هم مانند فوکویاما (که خودش از بنیان‌گذاران مجله‌ی فارن پالیسی بود) می‌گفت تقسیم‌بندی‌های دوره‌ی جنگ سرد مثل شرق کمونیستی و غرب دموکراتیک، یا شمال ثروتمند در برابر جنوب فقیر—دیگر موضوعیت سابق را ندارند. اما در حالی که فوکویاما (به‌عنوان یک لیبرالِ طرفدار همکاری بین‌المللی) فکر می‌کرد پایان جنگ سرد، شروع صلحی پایدار میان دولت‌هایی است که همگی بر پایه‌ی دموکراسی انتخاباتی و سرمایه‌داری کنترل‌شده عمل می‌کنند (چیزی که فوکویاما «شکل نهایی حکومت بشر» می‌نامید)، هانتینگتونِ واقع‌گرا پیش‌بینی می‌کرد جهان همچنان درگیر منازعه خواهد بود—البته منازعاتی با محور‌های کاملا متفاوت.

از نگاه هانتینگتون، بازیگران اصلی ژئوپلیتیک (جغرافیای سیاسی) دیگر کشور‌ها نیستند، بلکه «تمدن‌ها» هستند—همان‌طور که آرنولد جوزف توین‌بی (تاریخ‌نگار بریتانیایی) در کتاب بررسی تاریخ خود (A Study of History، در ۱۲ جلد بین ۱۹۳۴ تا ۱۹۶۱) توصیف کرده بود. هانتینگتون معتقد بود «گسل‌ها» (در اشاره به شکستگی‌های زمین‌ساختی، که استعاره‌ای تهدیدآمیز است) بین این تمدن‌ها، محل اصلی شکستن نظم پس از جنگ سرد خواهند بود: «هویت تمدنی در آینده اهمیت بیشتری پیدا می‌کند و شکل کلی جهان را تعامل میان هفت یا هشت تمدن بزرگ تعیین خواهد کرد: تمدن‌های غربی، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی، هندو، اسلاوی-ارتدوکس، آمریکای لاتین و شاید هم آفریقایی. مهم‌ترین درگیری‌های آینده در امتداد همین گسل‌های فرهنگی روی می‌دهد که این تمدن‌ها را از هم جدا می‌کنند.»

تصویری که هانتینگتون از نظم جدید ارائه می‌کرد، خیلی تیره‌تر از چشم‌انداز فوکویاما بود، هرچند هر دو نسبت به آینده نظر قطعی نداشتند و دیدگاهشان دوگانه بود. فوکویاما در مقاله‌ی معروف خود هشدار داد که قیمت صلح مداوم، «یکنواختی تکنوکراتیک» خواهد بود؛ یعنی دورانی که «شهامت، تخیل و آرمان‌گراییِ» ناشی از مبارزه‌ی ایدئولوژیک، جای خود را به «محاسبات اقتصادی، حل‌وفصل بی‌پایان مسائل فنی، دغدغه‌های محیط‌زیستی و تأمین خواسته‌های پیچیده‌ی مصرف‌کنندگان» می‌دهد. در نگاه فوکویاما، اگر چنین وضعی ادامه پیدا کند، «قرن‌های ملال‌آور» پیش رو نوعی بحران هویت برای افرادی به وجود می‌آورد که در جستجوی افتخارات سیاسی و شناخته‌شدن اجتماعی هستند—اما فرصتی برای کسب این افتخار نمی‌یابند.


بیشتر بخوانید: اتحاد نامقدس ترامپ و پوتین


در مقابل، هانتینگتون معتقد بود هویت‌های گروهی بر اساس تفاوت‌های فرهنگی همچنان باقی می‌مانند، و با کم‌رنگ‌شدن ایدئولوژی‌های کلیِ دوره‌ی جنگ سرد، این تفاوت‌ها بیشتر هم به چشم می‌آیند. او در کتابی که در سال ۱۹۹۶ (برای گسترش ایده‌های مقاله‌ی اولیه‌اش) منتشر کرد، گفت نظم آینده بر پایه‌ی «دولت‌های محوری» شکل می‌گیرد که بر «مناطق نفوذ تمدنی» خود تسلط دارند. از یک سو، هشدار داد که «برخورد تمدن‌ها بزرگ‌ترین تهدید برای صلح جهانی است»، زیرا تأکید بر تفاوت‌های فرهنگیِ اجتناب‌ناپذیر، باعث دشمنی‌هایی خواهد شد که به‌سختی پایان می‌یابند. (هانتینگتون همچنین پیش‌بینی کرد که خصومت با مهاجران، شاخصه‌ی مهم سیاست داخلی در چنین نظمی خواهد بود، نظمی که بر اساس برخورد تمدن‌ها تعریف می‌شود.)

با این حال، او گفت اگر همه بپذیرند که تحمیل فرهنگ خود به تمدن‌های «بیگانه» بیهوده است، یک نظم بین‌المللی مبتنی بر تمدن‌ها «مطمئن‌ترین تضمین برای جلوگیری از جنگ جهانی» خواهد بود. به بیان دیگر، اختلافات فرهنگی شاید اجتناب‌ناپذیر باشند، اما با قدری اقبال، این «برخورد» می‌تواند صرفا یک درگیری پرسروصدا باقی بماند، نه لزوما یک نبرد خشونت‌آمیز.

اگرچه کتاب ساموئل هانتینگتون، در مقایسه با فوکویاما، توجه بیشتری جلب کرد، اما اغلب این توجهات لحن انتقادی داشتند. تاریخ‌نگاران و انسان‌شناسان، مفهوم «تمدن» را (که هانتینگتون هم قبول داشت سیال است) نامنسجم می‌دانستند. پژوهشگران روابط بین‌الملل هم یادآور می‌شدند که بسیاری از درگیری‌های بسیار خشن آن دوران—مثلاً جنگ‌های سخت بین مسلمانان سنی و شیعه یا جنگ‌های سراسر آفریقا—درون یک تمدن رخ می‌دادند، نه بین تمدن‌ها. از سوی دیگر، جهان‌وطنان، جهانی‌گرایان و لیبرال‌ها، از این اثر هانتینگتون بیشتر به دلیل مطرح‌کردن مباحثش بدون توجه به ملاحظات اخلاقی ناراحت بودند تا تحلیل‌های سیاسی‌اش.

در یکی دو دهه‌ی اول پس از پایان جنگ سرد، نظم جهانی بیشتر طبق الگوی پیشنهادی فوکویاما پیش می‌رفت. از اواسط دهه‌ی ۱۹۹۰ تا اواسط دهه‌ی ۲۰۱۰، رهبران سیاسی_ ولوبا اکراه_عموما از قواعد «لیبرال-بین‌الملل‌گرا» پیروی می‌کردند. اروپا تلاش می‌کرد در ساختار‌های اداری اتحادیه‌ی اروپا ادغام شود. اختلافات تجاری به سازمان تجارت جهانی (WTO) ارجاع داده می‌شد و تصمیمات آن عموما جدی گرفته می‌شد. جنایتکاران جنگی هرچند با شدت و ضعف متفاوت تحت تعقیب قرار می‌گرفتند، اما اگر دستگیر می‌شدند، در نهایت در دادگاه‌های رسمی بین‌المللی محاکمه می‌شدند—مثلاً دادگاه کیفری بین‌المللی یوگسلاوی سابق (تأسیس ۱۹۹۳)، دادگاه کیفری بین‌المللی رواندا (تاسیس ۱۹۹۴)، یا دیوان کیفری بین‌المللی (تأسیس ۲۰۰۲).

وقتی ایالات متحده وارد جنگ می‌شد_چه در بالکان دهه‌ی ۱۹۹۰، چه عراق ۲۰۰۳ و چه لیبی ۲۰۱۱_همواره به‌دنبال تأیید یک نهاد بین‌المللی مانند سازمان ملل یا ناتو بود (هرچند اگر رأی مخالف دریافت می‌کرد، باز هم کار خود را انجام می‌داد!). جورج دبلیو. بوش بار‌ها تأکید می‌کرد که «جنگ جهانی علیه تروریسم» و «تغییر رژیم در عراق» بر اساس اصول فوکویامایی (و نه بر مبنای درگیری تمدن‌ها) صورت می‌گیرد. او گفته بود: «وقتی سخن از حقوق و نیاز‌های مشترک مردان و زنان به میان می‌آید، برخوردی بین تمدن‌ها وجود ندارد. الزامات آزادی، به‌طور کامل در آفریقا، آمریکای لاتین و سراسر جهان اسلام هم صدق می‌کند. مردم کشور‌های اسلامی همان آزادی‌ها و فرصت‌هایی را می‌خواهند و سزاوارش هستند که مردم هر کشور دیگری دارند. دولت‌هایشان هم باید به امید‌های آنان گوش دهند.»

حتی روسیه_بزرگ‌ترین بازنده‌ی ژئوپلیتیکی پس از جنگ سرد_هم در ظاهر به این نظم جهانی احترام گذاشت و تنها به الحاق دوفاکتو (de facto: در عمل، اما نه به شکل رسمی قانونی) بخش‌هایی از کشور‌های همسایه دست زد؛ مثل ترانس‌نیستریا که پس از ۱۹۹۲ از مولداوی جدا شد، و همچنین آبخازیا و اوستیای جنوبی که پس از ۲۰۰۸ از گرجستان جدا شدند. شاید بتوان این موارد را «ادای احترام فساد به فضیلت» نامید، اما در هر صورت نشانه‌ی این بود که روسیه هنوز تظاهر می‌کرد قوانین نظم موجود را محترم می‌شمارد.

اگر از نگاه فوکویاما (یا دقیق‌تر، از نگاه هگلی) به ماجرا نگاه کنیم، هر دوران در دل خود بذر دوران بعدی را حمل می‌کند—و این «دوران بعدی» از دل نیرو‌های مخالف نظم موجود بیرون می‌آید. تا آغاز دهه‌ی ۲۰۱۰، نشانه‌های شکست در سازوکار به‌ظاهر «فراتر از تاریخ» (post-historical) شروع به نمایان‌شدن کردند. به شکل فزاینده‌ای، قدرت‌های تازه‌ظهور که خود را در چارچوب دیدگاه تمدنیِ هانتینگتون (بیست سال پیش مطرح شده بود) تعریف می‌کردند، آشکارا از اصولی که بنیاد نظم لیبرال بین‌المللی را می‌ساخت، فاصله گرفتند و آن را «ارزش‌های صرفاً غربی» دانستند. در دهه‌ی ۱۹۹۰، رهبران برخی کشور‌های کوچک‌تر مثل سنگاپور و مالزی ایده‌ی «ارزش‌های آسیایی» را مطرح می‌کردند که متفاوت از ارزش‌های غربی بود؛ اما تا سال ۲۰۱۴ پیش رفته بودیم که هم ولادیمیر پوتین و هم شی جین‌پینگ در انظار عمومی از روسیه و چین به‌عنوان «تمدن»‌هایی یاد می‌کردند که ارزش‌هایی متفاوت از دموکراسی‌های غربی داشتند (و به باور خودشان، این ارزش‌ها برتر هم بودند).

اکنون که یک دهه از آن رویداد‌ها گذشته، می‌بینیم سال ۲۰۱۴ همان نقطه‌ی عطفی بود که در آن، پوسیدگی نظم بین‌المللی لیبرال به مرحله‌ی بحرانی (قانقاریا: مرگ بافت) رسید. در همان سال، روسیه به‌طور رسمی (دژوره) شبه‌جزیره‌ی کریمه را به خاک خود ضمیمه کرد و به‌شکلی آشکار، یکی از پایه‌های کلیدی نظم بین‌المللی لیبرال—یعنی ممنوعیت تغییر مرز‌ها با زور—را زیر پا گذاشت. جالب آن‌که پوتین، این اقدام را صریحا با دلایل «تمدنی» توجیه کرد و گفت کریمه همیشه بخشی از «جهان روسیه» بوده است.

به همین ترتیب، نارندرا مودی و حزب بی‌جِی‌پی (BJP) در سال ۲۰۱۴ توانستند حزب کنگره‌ی چندفرهنگی را کنار بزنند و پیروز شوند. این پیروزی، بر پایه‌ی ایدئولوژی «هندوتوا» (Hindutva، دیدگاهی که هند را یک کشور تمدنی بر اساس آیین هندو می‌داند) شکل گرفت؛ ایدئولوژی‌ای که صد‌ها میلیون هندیِ غیرهندو را نادیده می‌گیرد. همچنین، وقتی شی جین‌پینگ به بالاترین مقام در چین رسید، نه‌تنها درباره‌ی احتمال حرکت چین به‌سوی لیبرال شدن ابهامی باقی نگذاشت، بلکه وارد رویارویی مستقیم ایدئولوژیک هم شد. این روند در عمل، پایان چشم‌انداز آرمانی فوکویاما درباره‌ی آینده‌ی جهان را رقم زد. تا اواسط دهه‌ی ۲۰۰۰، «موج سوم دموکراسی‌خواهی» دیگر بیشتر به یک شعار توخالی شبیه بود تا مسیری واقعی برای آینده.

از این زاویه، می‌توان گفت ربع قرن گذشته صرفا دوره‌ی طولانی تحقق پیش‌بینی هانتینگتون بوده است. حالا مشخص شده که هانتینگتون درباره‌ی خطوط کلی نظم پس از جنگ سرد اشتباه نکرده بود، بلکه فقط زودتر از زمانش به آن اشاره کرده بود. او از همان ابتدا بر عاملی متناقض دست گذاشته بود که در دل نظم لیبرال در حال رشد بود و منتظر فرصتی بود تا به‌عنوان پایه‌ی نظم بعدی سربرآورد—نظمی که اکنون در طول یک دهه‌ی گذشته کاملاً نمایان شده است.

اگر بخواهیم از اوج خوش‌بینی لیبرال-بین‌الملل‌گرای اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ به زمان حاضر نگاه کنیم، شاید بهترین تعبیر آن «انتقام هانتینگتون» باشد: رویای رسیدن به اجماعی جهانی بر سر دموکراسی لیبرال و سرمایه‌داری تکنوکراتیک (فن‌سالار) حالا رنگ باخته است، و هواداران «برخورد تمدن‌ها» تقریباً در همه‌جا—از مسکو و پکن گرفته تا دهلی و استانبول، و البته حالا در واشنگتن—در حال قدرت‌گرفتن هستند. در این نظم جدید، افراد جسور و بی‌پروا در کانون توجه‌اند (هرچند الزاماً همیشه موفق نخواهند بود) و افراد مؤدب و منضبط به حاشیه رانده می‌شوند. دیگر خبری از سکوت یکنواخت و بی‌روح قواعد بوروکراتیک پسا‌تاریخی نخواهد بود؛ در عوض، با یک سیستم جهانی روبه‌رو هستیم که «دندان‌ها و پنجه‌هایش آغشته به خون» است و هیجانات خشونت‌بارش دیده می‌شود. در چنین فضایی، بی‌رحمی پاداش می‌گیرد و هرکس ضعیف باشد، قربانی می‌شود. احتمالاً هانتینگتون الآن در گورش لبخند می‌زند.

برچسب ها: دونالد ترامپ
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظرات شما