از کوبا تا کوزوو | چرا بازدارندگیها فرومیپاشد؟

رویداد۲۴| در سیاست بینالملل بسیاری از درگیریها نه با شلیک گلوله، که با نگاههایی که پرهیز را ترجیح میدهند یا تسلیم را انتخاب میکنند، پایان مییابد. در اینجا، قدرت نظامی نه برای حمله، بلکه برای تأثیرگذاری بر تصمیمات طرف مقابل بهکار گرفته میشود. در این میان، دو مفهوم کلیدی در راهبردهای قهری جایگاهی بنیادی دارند: بازدارندگی و اجبار. این دو بهجای آنکه در میدان نبرد رخ دهند، در ذهن دشمن آغاز میشوند؛ جایی که تهدید، ترس، محاسبه و درک هزینهها تصمیمساز میشوند.
بازدارندگی چگونه کار میکند؟
در سادهترین بیان، بازدارندگی یعنی منصرفکردن طرف مقابل از اقدام، از طریق تهدید به هزینهای آنچنان سنگین که اجرای آن عمل دیگر سودمند نباشد. در مقابل، اجبار بهمعنای وادارکردن او به انجام یک عمل خاص است—عملی که در شرایط عادی به آن تن نمیداد. این دو، در ظاهر متضاد بهنظر میرسند، اما از حیث فنی، هر دو زیرمجموعهای از آن چیزی هستند که میتوان آن را اجبار راهبردی نامید.
مفهوم اجبار راهبردی در اندیشه کلاسیک ریشه دارد. کارل فون کلاوزویتس، نظریهپرداز نظامی آلمانی، در کتاب مشهور خود درباره جنگ، جنگ را «ادامه سیاست با ابزارهای دیگر» میدانست و هدف آن را وادار کردن دشمن به انجام خواسته ما تعریف میکرد. این تعریف، گرچه در بستر نبرد تمامعیار صورتبندی شده بود، اما بهسرعت در قرن بیستم به مبنایی برای نظریههای اعمال قدرت در دوران صلح بدل شد.
اما تمایز عملی بازدارندگی و اجبار، نخستینبار در نیمه قرن بیستم، با کار توماس شلینگ، اقتصاددان و نظریهپرداز برجسته آمریکایی، بهطور سیستماتیک تحلیل شد. او در کتابی ماندگار با عنوان «سلاح و نفوذ»، نشان داد که زبان سیاست بینالملل، زبانی است که در آن خشونت نهتنها کاربرد مستقیم، بلکه قابلیت بالقوه برای کاربرد دارد. به تعبیر وی، قدرت آسیبرساندن، خود نوعی ابزار چانهزنی است؛ و اگر بتوان این قدرت را بهگونهای هدایت کرد که طرف مقابل ترجیح دهد بهجای مقاومت، خواستهها را بپذیرد، دیگر نیازی به استفاده واقعی از آن نیست. شلینگ میان بازدارندگی و اجبار تمایز قائل شد و نوشت: «بازدارندگی برای حفظ وضع موجود است، اجبار برای تغییر آن.»
جنگ مدرن؛ راهبردی در ادامه مذاکره
از سوی دیگر در همین دوره، رابرت اوسگود، در کتاب «جنگ محدود؛ چالش راهبرد آمریکا»، بحث مهمی را طرح کرد: اینکه مرز میان جنگ و دیپلماسی آنقدر که میپنداریم قطعی نیست. او جنگ را نه نقطه پایان دیپلماسی، بلکه ادامهای قهرآمیز از آن تلقی کرد؛ با این تفاوت که در دوران مدرن، جنگ کامل دیگر کارکرد خود را از دست داده و جای خود را به «کاربرد محدود قدرت» برای تحقق اهداف سیاسی داده است.
این نگاه، بهویژه پس از ظهور سلاحهای کشتارجمعی، اهمیت بیشتری یافت. دیگر نمیشد هر بحران ژئوپلیتیکی را با جنگ تمامعیار پاسخ داد. راهبرد نظامی باید بهگونهای تنظیم میشد که بتوان با ابزارهای محدود_مانند تهدید، مانور نظامی، تحریم یا حمله محدود_بر تصمیمات طرف مقابل اثر گذاشت، بدون آنکه همهچیز را به آتش کشید.
در این چارچوب، بازدارندگی معمولاً با اقدامات پیشگیرانه همراه است: مثلا استقرار سامانههای موشکی، مانورهای هشدارآمیز، یا ایجاد اتحادهای نظامی برای جلوگیری از تجاوز. اما اجبار، ناظر به شرایطی است که رفتار حریف باید تغییر کند. مثلا عقبنشینی از منطقهای اشغالی، پذیرش بازرسیهای بینالمللی، یا توقف یک برنامه هستهای. در این حالت، قدرت نظامی نه برای دفاع، بلکه برای اعمال فشار تدریجی بهکار میرود.
آنچه در هر دو مورد اهمیت دارد، نه صرفا قدرت نظامی، بلکه ادراک دشمن از باورپذیری تهدید است. بازدارندگی یا اجبار تنها در صورتی موفقاند که دشمن باور داشته باشد تهدید واقعی است، اجرا خواهد شد، و هزینههای آن تحملناپذیر است. بههمین دلیل است که گاهی حتی کشور ضعیفتر نیز میتواند با نمایش اراده و قاطعیت، دشمن را به عقبنشینی وادارد. قدرت نظامی، بدون اراده معتبر و توان قابل استفاده، تهی از کارکرد سیاسی است.
در عین حال، قابلیت تشخیص مرز میان تهدید و تحریک نیز حیاتی است. افزایش قدرت نظامی اگر بیش از حد تهاجمی تلقی شود، ممکن است بهجای بازدارندگی، اثر معکوس بگذارد. نمونههای تاریخی متعددی از این پارادوکس وجود دارد که در بخشهای بعدی به آنها بازخواهیم گشت.
در پایان، باید به این نکته اشاره کرد که بازدارندگی و اجبار، صرفاً مفاهیم نظامی نیستند؛ آنها ابزارهایی برای تنظیم رفتار طرف مقابل در بستر رقابت ژئوپلیتیکیاند. این مفاهیم، بنیاد راهبردهای قهری را میسازند، اما در کاربرد، به دقتی دوچندان نیاز دارند: آنها بهجای شلیک، با ادراکات، محاسبات روانی و نشانههای قدرت عمل میکنند.
از توازن وحشت تا آسیبپذیری متقابل
ورود سلاح هستهای به صحنه روابط بینالملل ساختار و معنای بازدارندگی را بهکلی دگرگون کرد. در گذشته بازدارندگی مبتنی بر تهدید به شکست نظامی یا اشغال سرزمینی بود، اکنون، اما تهدید به نابودی کامل بشریت در دستور کار قرار گرفت. قدرت تخریبگر بمب اتمی چنان بود که حتی پیروزی، خود نوعی باخت تلقی میشد.
در همین بستر، برنارد برودی، نظریهپرداز و استراتژیست برجسته آمریکایی، در سال ۱۹۴۶ در کتاب تاثیرگذارش نوشت: «از این پس هدف ارتش پیروزی در جنگ نیست، بلکه پیشگیری از وقوع جنگ است.» این جمله بنیاد نظری بازدارندگی هستهای را شکل داد. برودی در کتابش_ کتابی تحت عنوان «سلاح مطلق» _ تاکید کرد که بمب اتمی یک ابزار تهاجمی نیست، بلکه از عوامل بازدارنده است؛ سلاحی که کاربردش به معنای پایان سیاست خواهد بود.
همین دیدگاه در دهه ۱۹۵۰ و با سیاست رسمی دولت آیزنهاور در قالب دکترین تلافی گسترده پیاده شد. آمریکا در این دکترین اعلام کرد که به هرگونه تجاوزی_ولو محدود_با پاسخ هستهای و ویرانگر پاسخ خواهد داد. اما این سیاست در عمل بسیار انعطافناپذیر بود: آیا ایالات متحده واقعا میتوانست به حملهای محدود در کره یا برلین، با بمباران هستهای پاسخ دهد؟ همین تناقض، زمینه را برای توسعه نظریهای دقیقتر فراهم کرد.
نابودی متقابل و توازن وحشت
پاسخ به این چالش همانا نظریه مشهور «نابودی متقابل» بود. بر پایه این نظریه، اگر هر یک از طرفین (ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی) دارای توانایی انتقام هستهای باشند_حتی پس از دریافت ضربه نخست_آنگاه حمله اولیه عملا بیمعنا خواهد شد، چراکه منجر به نابودی هر دو طرف میشود. هدف، رسیدن به «توازن در وحشت» بود.
برای تحقق این ثبات، نیاز بود که هر دو کشور به یکدیگر اجازه دهند تا قابلیتهای ضربه دوم_را حفظ کنند. این یعنی بخشی از آسیبپذیری باید عمدی باقی بماند. در اواخر دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، این رویکرد در قالب «نابودی متقابل و توافقشده» مطرح شد: اینکه طرفین، بنابر درک عقلانی مشترک خود، به تقویت بازدارندگی مشترک پایبند بمانند.
اما رسیدن به این وضعیت آسان نبود. در سال ۱۹۸۵، ایالات متحده حدود ۲۴ هزار کلاهک هستهای داشت و شوروی بیش از ۴۰ هزار. انباشت این حجم از سلاحها که هیچگاه قرار نبود استفاده شود، اما همیشه باید قابل استفاده بهنظر برسد، یکی از تناقضآمیزترین جنبههای استراتژی جنگ سرد بود. همین فشار منجر به گفتوگوهای کنترل تسلیحات میان دو ابرقدرت شد: نخست مذاکرات محدودسازی سلاحهای راهبردی (سالت یک و دو) و سپس مذاکرات کاهش سلاحهای هستهای شد. تا سال ۲۰۰۲، دو کشور توانسته بودند زرادخانههای خود را به حدود ۱۱هزار کلاهک کاهش دهند؛ رقمی که هنوز هم برای کره زمین کافی بود.
اما نظریه بازدارندگی هستهای، علیرغم ظاهر منطقیاش، با انتقادهایی جدی روبهرو شد. مائو تسهتونگ، رهبر چین، در دهه ۱۹۵۰ سلاح هستهای را «ببر کاغذی» مینامید؛ چیزی که از دور میترساند، اما قدرت واقعی ندارد. او استدلال میکرد که آمریکا با وجود داشتن بمب اتم، در جنگ کره پیروز نشد و در ویتنام نیز شکست خورد. برای مائو بازدارندگی هستهای بیش از آنکه ابزاری برای پیروزی باشد، نشانه ناتوانی در اعمال قدرت واقعی بود. بااینحال، پس از دستیابی چین به سلاح اتمی در سال ۱۹۶۴، او موضع خود را تغییر داد و بازدارندگی را عامل تضمین امنیت چین دانست.
یک نمونه تاریخی؛ روزی که بازدارندگی فروپاشید
از منظر تاریخی، نمونه برجستهای که در آن بازدارندگی تا آستانه فروپاشی پیش رفت، بحران موشکی کوبا در سال ۱۹۶۲ است. شوروی در واکنش به استقرار موشکهای آمریکایی در ترکیه، تصمیم گرفت موشکهای اتمی خود را در خاک کوبا مستقر کند. ایالات متحده که با تهدیدی بیسابقه مواجه شده بود، اعلام کرد که هر حملهای از کوبا بهمثابه حمله مستقیم شوروی تلقی خواهد شد. جهان در آستانه جنگ هستهای ایستاد. اما در نهایت، از طریق کانالهای دیپلماتیک، هر دو طرف عقبنشینی کردند: شوروی موشکهایش را از کوبا جمع کرد، و آمریکا، بهصورت غیررسمی، موشکهایش را از ترکیه برداشت. این بحران همزمان دو حقیقت را آشکار ساخت: نخست، کارکرد بازدارندگی بهمثابه یک سازوکار اضطراری؛ دوم، شکنندگی شدید این سازوکار در برابر خطای محاسباتی، سوءبرداشت یا تصادف.
در کنار بحرانها، نظریهپردازان بهتدریج درک پیچیدهتری از بازدارندگی بهدست آوردند. این نظریه تنها زمانی عمل میکرد که بازیگران بهلحاظ روانشناختی «آماده ترسیدن» باشند. در غیر اینصورت تهدید بیاثر بود. بههمین دلیل برخی پیشنهاد دادند که بازدارندگی هستهای باید با تدابیر «اعتمادساز»، «مکانیسمهای ارتباط اضطراری» و «توافقات رسمی درباره قواعد بازی» همراه شود.
با پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی، بسیاری گمان کردند که عصر بازدارندگی به پایان رسیده است. اما واقعیت پیچیدهتر بود. ایالات متحده، روسیه و چین در دهههای بعد همچنان بر تقویت ظرفیت بازدارندگی هستهای خود تأکید داشتند. در منطقه آسیا–اقیانوسیه نیز، بازدارندگی میان چین، آمریکا و متحدانش ابعاد تازهای به خود گرفت؛ از جمله «بازدارندگی منطقهای» که بر جلوگیری از درگیری در یک جغرافیای خاص متمرکز بود، «بازدارندگی مرکب» که از ترکیب ابزارهای نظامی، دیپلماتیک و فناورانه بهره میگرفت، و «بازدارندگی از طریق انکار دسترسی» که با ایجاد موانع عملیاتی، تلاش میکرد ورود یا تحرک دشمن در مناطق حساس را ناممکن یا پرهزینه سازد.
اجبار نظامی و منطق فشار
اگر بازدارندگی برای آن است که طرف مقابل اقدامی نکند، اجبار نظامی دقیقا برعکس عمل میکند: میخواهد طرف مقابل اقدامی مشخص انجام دهد. این تفاوت، که در نگاه نخست ساده بهنظر میرسد، در واقع مرز میان دو منطق متفاوت از کنش نظامی است: یکی تدافعی، برای حفظ وضع موجود؛ دیگری تهاجمی، برای تغییر رفتار یا موقعیت دشمن.
بیشتر بخوانید: تأملی در باب فلسفهی جنگ | چگونه جنگ به وضع طبیعی بدل شد؟
واژه «اجبار» را نخستینبار توماس شلینگ، نظریهپرداز برجسته روابط بینالملل، وارد گفتمان مطالعات راهبردی کرد. او در کتاب تأثیرگذار خود، سلاح و نفوذ، استدلال میکرد که خشونت، تنها زمانی قدرت سیاسی دارد که قابل مهار، تدریجی و کنترلپذیر باشد. از نظر شلینگ مهمترین سرمایه استراتژیک در عصر مدرن تهدید به استفاده از نیروی نظامی است. شلینگ تاکید میکرد که اگر «قدرت آسیبرسانی» بهدرستی مدیریت شود، میتواند به ابزار چانهزنی مؤثر تبدیل شود. او میان دو وضعیت تمایز قائل میشد: نخست، بازدارندگی، که در آن تهدید به آسیب در صورت اقدام طرف مقابل مطرح است؛ و دوم، اجبار، که در آن تهدید به ادامه آسیبرسانی وجود دارد، مگر آنکه طرف مقابل رفتار خود را تغییر دهد.
در بازدارندگی، تهدید در صورت وقوع اقدام است؛ در اجبار، اقدام آسیبزا از پیش آغاز شده و برای واداشتن طرف مقابل به تسلیم یا تغییر رفتار، ادامه مییابد. مثلا نیرویی نظامی وارد منطقهای شده، تحریمی اعمال شده، یا حملهای محدود رخ داده است. در این شرایط، تهدید به تداوم یا تشدید فشارها، محور راهبرد اجبار است. هدف، نه صرفاً ترساندن، بلکه وادار کردن به تغییر است.
رابرت اوسگود در کتاب «جنگ محدود؛ چالش راهبردی آمریکا»، اجبار را بخشی از یک طیف پیوسته میان دیپلماسی و جنگ میداند. از نظر او، جنگ تنها زمانی معنای راهبردی پیدا میکند که بتواند زبان سیاسی موثری باشد؛ یعنی طرف مقابل را، در نتیجه فشار و تهدید، به پذیرش شرایط مطلوب وا دارد. این نگاه، بنیان نظری مفهوم «دیپلماسی قهری» است؛ گونهای از دیپلماسی که فشار نظامی و اقتصادی را با مذاکره تلفیق میکند؛ مانند کاری که ترامپ با ما کرد.
نمونههایی از این رویکرد، هم در تاریخ دور و هم در عصر مدرن بهوفور دیده میشود. در قرن نوزدهم، ارتش ایالات متحده در مواجهه با قبایل سرخپوست دشتهای غربی، هدفش نابودی کامل نبود، بلکه آنان را وادار به کوچ اجباری میکرد. این اجبار، ترکیبی از وعده و تهدید بود: از یکسو وعده غذا و اسکان، و از سوی دیگر، تهدید به نابودی منابع بقا _مثل سوزاندن انبارها، از بین بردن اسبها، و ایجاد قحطی مصنوعی. در این الگو، هیچ نبرد سرنوشتسازی رخ نمیداد؛ بلکه دشمن بهتدریج چنان تضعیف میشد که راهی جز تسلیم نمییافت.
امروزه نیز در نمونههایی مانند تحریمهای هوشمند، حملات محدود، تهدیدهای نظامی و فشارهای ترکیبی، شاهد بازآفرینی منطق اجبار در قالبهای نوین هستیم. موفقیت این رویکرد اما، در گرو دو عامل اساسی است: نخست، اعتبار تهدید؛ یعنی اینکه طرف مقابل باور کند آسیبها واقعی و ادامهدار خواهند بود؛ و دوم، طراحی یک مسیر خروج؛ راهی که در آن دشمن بتواند بدون تحقیر یا فروپاشی، عقبنشینی کند.
در دوران معاصر، نمونههای موفق از «اجبار نظامی» کمتر از گذشتهاند، اما همچنان آموزنده و قابل تأملاند. یکی از نمونههای کلاسیک در این زمینه، بحران هائیتی در سال ۱۹۹۴ است؛ هنگامی که ایالات متحده با تهدید به مداخله نظامی، نظامیان کودتاگر را وادار کرد تا قدرت را به ژانبرتران آریستید، رئیسجمهور برکنارشده، بازگردانند. از نگاه توماس شلینگ، این یک پیروزی خالص برای دیپلماسی قهری بود: تهدید، معتبر و باورپذیر بود؛ طرف مقابل آن را جدی گرفت؛ و هدف، بدون شلیک حتی یک گلوله محقق شد.
اما همه نمونهها چنین پایان بیهزینهای نداشتند. در برخی موارد، تهدید بهتنهایی کافی نبود و تحقق اجبار، تنها با توسل به نیروی نظامی ممکن شد. نمونه روشن آن، حمله عراق به کویت در سال ۱۹۹۰ است؛ زمانی که جامعه جهانی، به رهبری آمریکا، تلاش کرد صدام حسین را از طریق هشدار، تحریم اقتصادی و آرایش نیروها به عقبنشینی وادارد. اما این اجبار زمانی به نتیجه رسید که عملیات نظامی گستردهای تحت عنوان «طوفان صحرا» آغاز شد.
در چنین مواردی، اجبار معمولا از دو طریق عمل میکند:
نخست، از راه تهدید به ضربهای آتی؛ در این حالت، دشمن برای گریز از آسیبی که در پیش است، تسلیم میشود_نمونهاش همان ماجرای هائیتی است.
دوم، از راه «انکار پیروزی»؛ یعنی طرف مقابل درمییابد که ادامه مبارزه، بیفایده است و او را به هدفش نخواهد رساند_ مانند آنچه در عراق یا در بحران کوزوو رخ داد.
در جریان بمباران کوزوو در سال ۱۹۹۹، ناتو بهطور مداوم زیرساختهای نظامی صربستان را هدف قرار داد. همزمان، تهدید به مداخله زمینی و فشارهای دیپلماتیک نیز در جریان بود. این مجموعه اقدامات در نهایت اسلوبودان میلوشویچ را به عقبنشینی واداشت. با اینحال، در تحلیل نهایی این پرونده اختلافنظر وجود دارد: برخی عامل تعیینکننده را بمباران میدانند، برخی دیگر چرخش موضع روسیه یا انسجام سیاسی در ناتو را مهمتر میدانند. همین چندعاملیبودن نتایج، ارزیابی اثربخشی دقیق اجبار را دشوار میسازد.
نمونهای دیگر، عقبنشینی داوطلبانه معمر قذافی در سال ۲۰۰۳ از برنامه تسلیحات کشتارجمعی است. بیشتر تحلیلگران بر این باورند که این تصمیم حاصل ترکیبی از فشارهای اقتصادی، انزوای سیاسی و ترس قذافی از سرنوشتی مشابه صدام حسین بود. اما نکته مهمتر آنکه این اجبار تنها زمانی مؤثر واقع شد که برای قذافی «مسیر خروجی آبرومندانه» در نظر گرفته شد. این یعنی اجبار موفق، الزاماً با خشونت همراه نیست، اما همواره نیازمند تهدیدی باورپذیر و سنجیده است.
بااینحال، نظریه اجبار نیز، همچون نظریه بازدارندگی، با محدودیتهایی بنیادین روبهروست. شاید مهمترین آنها، تصور نادرست از همسانی ذهنیت طرفین است. در جنگ ویتنام، آمریکا چنین فرض میکرد که رهبران ویتنام شمالی به تهدید نظامی، بمباران گسترده و تحریم اقتصادی واکنش خواهند داد؛ گویی همان منطق سود و زیان را دارند. اما در عمل، طرف مقابل جنگ را نه از زاویه منافع مادی، بلکه به مثابه میدان رستگاری ایدئولوژیک میدید. در چنین شرایطی، تهدیدهای متعارف نهتنها بیاثرند، بلکه گاه باعث تشدید مقاومت هم میشوند.
علاوه بر این، منطق اجبار در برابر بازیگران غیردولتی یا ایدئولوژیک از کار میافتد. کسی را که از مرگ نمیترسد، یا آن را مطلوب میداند، نمیتوان با تهدید متوقف کرد، چرا که دقیقا او تهدید را به انگیزهای برای کنش تبدیل میکند.
عقلانیت، تصادف، و ناپایداری بازدارندگی
اگر بازدارندگی و اجبار در نظریه، صورتهایی از کنترل و عقلانیت بهنظر میرسند، در میدان واقعیت اغلب محصولی شکنندهاند. آنان نهفقط به قدرت نظامی و اراده سیاسی، بلکه به یک رشته مفروضات ناپیدا وابستهاند: عقلانیت طرف مقابل، ثبات روانی تصمیمگیران، قابلیت ارتباط در بحران، و توانایی سنجش پیامها در زیر فشار.
در تمام نظریههای کلاسیک بازدارندگی_از برنارد برودی و توماس شلینگ گرفته تا رابرت اوسگود_یک اصل نانوشته، اما حیاتی وجود دارد: اینکه دشمن موجودی «عقلانی» است. یعنی او نیز همانند ما، بهدنبال بقاء است، نسبت به هزینهها حساس است، از درد میپرهیزد، و در محاسبه سود و زیان تصمیم میگیرد. اما این پیشفرض بارها در عمل نقض شده است.
در اینجا باید از هرمان کان یاد کرد؛ متفکر برجسته و نویسنده کتاب مشهور «در باب اندیشیدن به امور اندیشیدنناپذیر». هرمان کان، برخلاف شلینگ، معتقد بود که نباید از فرض بروز جنگ هستهای پرهیز کرد؛ بلکه باید آن را همچون یک سناریوی واقعی تحلیل کرد. او برای این منظور «نردبان تشدید» را طراحی کرد؛ سلسلهمراتبی با ۴۴ پله، از تهدید کلامی تا «جنگ دیوانهوار»، جایی که پس از نابودی مراکز فرماندهی، سامانههای خودکار همچنان بهطور کور ادامه میدهند. در نگاه کان، هر پله فرصتی است برای توقف یا رفتن به مرحلهای مرگبارتر.
اما ایده کان نیز در برابر جهان واقعی بسیار خوشبینانه است. منتقدانش بهدرستی یادآور شدند که در لحظات بحران، ترس، سوءتفاهم، غرور، یا فشار داخلی، محاسبات عقلانی را بیاثر میسازد. بسیاری از تحلیلگران روابط بینالملل، از دهه ۱۹۸۰ بهبعد، با تاکید بر روانشناسی شناختی، نشان دادند که تصمیمگیران حتی در موقعیتهای حساس، با تعصبات ادراکی، پیشزمینههای فرهنگی، یا «ذهنیت جنگزده» به وقایع واکنش نشان میدهند. در نتیجه واکنشهایی آنها از بیرون و با معیارهای عینی عقلانی نیست، بلکه خطرناک و غیرقابلپیشبینی است.
در چنین شرایطی، تصادف و اشتباه محاسباتی به تهدیدی واقعی برای بازدارندگی بدل میشود. پرواز اشتباه یک جنگنده بر فراز مرز؛ اختلال در سامانههای راداری؛ پیامی مبهم در یک لحظه بحرانی؛ اینها همه میتوانند آغازگر فاجعهای شوند که هیچکس قصد آغازش را نداشته. این واقعیت در بحران موشکی کوبا آشکارا تجربه شد؛ جایی که یک افسر زیردریایی شوروی، در حالیکه ارتباطش با مرکز قطع شده بود، تنها با امتناع شخصیاش از شلیک اژدرهای هستهای، جهان را از نابودی نجات داد.
گفتار و مواضع نسنجیدهی سیاستمداران
واپسین چالش بازدارندگی، شکافهای عمیق فرهنگی و ادراکی میان طرفین درگیر است. تهدید در بسترهای فرهنگی گوناگون، معانی متفاوت و گاه متضادی مییابد: آنچه در یک نظام فکری نشانه قاطعیت و عزم تلقی میشود، ممکن است در نظامی دیگر تحقیرآمیز یا تحریکی باشد؛ پیامی که از نظر یک طرف هشدار بازدارنده است، برای طرف مقابل جرقهای برای واکنش. این ناهمفهمی، زمینهساز سوءتفاهمهایی است که گاه پیامدهایی فاجعهبار دارند؛ پیامدهایی که هیچ محاسبه عقلانی قادر به پیشبینی یا کنترلشان نیست. در برابر این آسیبپذیریها، متفکرانی مانند جوزف نای با طرح نظریه «قدرت نرم» و «قدرت هوشمند» چشماندازی وسیعتر عرضه کرده است. نای بر آن است که بازدارندگی صرفا با تهدید نظامی کارگر نمیافتد. بازدارندگی دیگر صرفا وابسته به قدرت آتش یا تهدید نظامی نیست، بلکه مستلزم شناخت روانی، فرهنگی و ادراکیِ دقیق از طرف مقابل است. امروز نمیتوان با محاسبات صرفا فنی یا نظامی، رفتار دشمن را پیشبینی یا مهار کرد؛ بهویژه آنکه برخی دولتها یا بازیگران غیردولتی، عمدا از رفتارهای غیرعقلانی یا غیرقابلپیشبینی بهمثابه ابزاری استراتژیک بهره میگیرند؛ همان چیزی که توماس شلینگ آن را «تقلای هدفمند برای غیرقابلپیشبینی بودن» مینامید. در این منظومه، آنچه بازدارندگی را موثر میسازد، نه صرف تهدید، بلکه درک مشترک از مرزها، حساسیتهای فرهنگی، و توانایی در رمزگشایی از پیامهای طرف مقابل است. بازدارندگی زمانی عمل میکند که زبان تهدید روشن، حسابشده و قابلفهم باشد. گندهگویی، تهدیدات توخالی، و اظهارات بیپایه، نهتنها کارکردی ندارند، بلکه ممکن است با برهمزدن ارتباطات نمادین، راه را بر سوءتفاهمهای خطرناک و اقدامات ناخواسته بگشایند.



نظام ایران بدون تست بمب اتم دوباره با حمله سنگین روبرو خواهد شد


