محاصره؛ ماجرای گروگانگیری سفارت ایران در لندن چه بود؟

رویداد ۲۴| عصر یک روز تعطیل در ماه مه سال ۱۹۸۰ بود و بریتانیا، خسته از اعتصابها و بحرانهای اقتصادی، پای تلویزیون نشسته بود تا فینال مسابقات جهانی اسنوکر را تماشا کند. اما تاریخ منتظر پایان یک بازی ورزشی نماند. ناگهان تصویر قطع شد و گوینده با فراغتی که بعدها در تاریخ تلویزیون ماندگار شد، گفت: «و حالا... از یک سفارت به سفارت دیگر.» ثانیهای بعد، میلیونها بریتانیایی به جای تماشای میز سبز اسنوکر نظارهگر صحنهای شدند که گویی از دل یک فیلم اکشن بیرون آمده بود: مردانی سیاهپوش و نقابدار که از دیوارهای سفارت ایران در لندن پایین میآمدند، پنجرهها را منفجر میکردند و در میان دود و آتش به دل ساختمانی میزدند.
آرامش قبل از طوفان
جهان در سال ۱۹۸۰ آبستن حوادث بزرگی بود. در بریتانیا مارگارت تاچر، نخستوزیر تازهکار، با اجرای سیاستهای اقتصادی سختگیرانهاش، کشور را در تبوتاب اعتصابهای گسترده و نارضایتیهای عمومی فرو برده بود. شبح ارتش جمهوریخواه ایرلند (IRA) با بمبگذاریهایش بر سر شهرها سایه انداخته بود و به نظر میرسید غرور ملی بریتانیا در حال رنگ باختن است.
در آن سوی دنیا، خاورمیانه به بشکهٔ باروتی میمانست. انقلاب ایران، نظم ژئوپلیتیکی منطقه را بر هم زده و جمهوری اسلامی تازه تاسیس، با اشغال سفارت آمریکا در تهران، غرب را به چالشی تمامعیار کشیده بود. روابط لندن و تهران نیز سرد و بیاعتمادانه بود. در این میان، صدام حسین در عراق، که خود را برای جنگی تمامعیار با ایران آماده میکرد، از هر اهرمی برای فشار بر تهران استفاده میکرد. حمایت از گروههای مخالف جمهوری اسلامی، یکی از این اهرمها بود.
در چنین فضایی بود که شش مرد ایرانیتبار، اواخر ماه مارس، بیسروصدا وارد لندن شدند. آنها که خود را «گروه شهید» مینامیدند، در واقع اعضای یک گروه جداییطلب عرب بودند که با پشتیبانی مستقیم سازمان اطلاعات عراق، مأموریتی جسورانه داشتند: اشغال سفارت ایران در لندن و طرح مطالبهٔ آزادی دهها زندانی سیاسی در ایران.
بیشتر بخوانید: گره کور تاریخ معاصر ایران| همه چیز درباره ماجرای اشغال سفارت آمریکا
طراحان عملیات در بغداد، تصویری سادهانگارانه از شرایط به آنها ارائه داده بودند. به آنها گفته شده بود که پلیس بریتانیا مسلح نیست، دولتهای غربی برای حفظ جان گروگانها همیشه کوتاه میآیند و حضور رسانههای آزاد، پیامشان را به گوش جهانیان خواهد رساند. آنها آنقدر به موفقیت نقشهٔ خود اطمینان داشتند که روز قبل از عملیات، به خیابان آکسفورد رفتند و چمدانهایشان را پر از تلویزیون، دستگاه ویدئو و لباسهای گرانقیمت کردند تا پس از بازگشت پیروزمندانه به بغداد، با خود سوغات ببرند. این اعتمادبهنفس کاذب، اولین حلقه از زنجیره حوادثی بود که به حمامی از خون ختم شد.
روز اول: پرده بالا میرود
سیام آوریل، حوالی ساعت یازده و نیم صبح، زندگی در محله اشرافی کنزینگتون روال عادی خود را طی میکرد. در ساختمان شماره ۱۶ خیابان پرینسز گیت، دیپلماتها، کارمندان و چند خبرنگار بیبیسی مشغول کارهای روزمره بودند که شش مرد مسلح، ناگهان آرامش سفارت را در هم شکستند. در عرض چند دقیقه، ۲۶ نفر، از جمله یک پلیس محافظ به نام ترور لاک، به گروگان گرفته شدند.
رهبر گروه که خود را «سلیم» معرفی میکرد، بلافاصله با پلیس تماس گرفت و خواستهاش را اعلام کرد: آزادی ۹۱ زندانی در ایران، تنها در ۲۴ ساعت. تهدید او روشن بود: در غیر این صورت، گروگانها یکبهیک کشته خواهند شد.

پاسخ دولت بریتانیا سریع و قاطع بود. خیابانها بسته شد، تکتیراندازها بر بام ساختمانهای اطراف مستقر شدند و تیمهای مذاکرهکننده پلیس وارد عمل شدند. همزمان، دوربینهای تلویزیونی از سراسر جهان در محل حاضر شدند و محاصره سفارت ایران را به اولین بحران گروگانگیری تبدیل کردند که به صورت زنده برای میلیونها نفر در سراسر جهان پخش میشد.
در داخل سفارت، فضایی سورئال حاکم بود. ترس و اضطراب با لحظاتی از آرامش غیرمنتظره در هم میآمیخت. سلیم، رهبر گروگانگیرها، گاه با لحنی مؤدبانه از گروگانها بابت «زحمتی» که برایشان ایجاد شده بود عذرخواهی میکرد و حتی از کیفیت غذایی که پلیس برایشان میفرستاد، تعریف میکرد. در لحظاتی، گروگانها و گروگانگیرها در یک اتاق جمع میشدند، از زندگی خود میگفتند، دربارهٔ سیاست بحث میکردند و ترور لاک، پلیس شوخطبع، برایشان لطیفه تعریف میکرد. اما در زیر این پوستهٔ نازک آرامش، آتشی از تنش و بیاعتمادی شعلهور بود که هر لحظه امکان داشت زبانه بکشد.
روانشناسی یک محاصره در سفارت ایران
با گذشت روزها، روابط انسانی عجیبی در فضای بسته و پرفشار سفارت شکل گرفت. این پدیده که بعدها در کتاب «محاصره» نوشته بن مکینتایر به تفصیل شرح داده شد، نمونهای کلاسیک از «سندروم استکهلم» و «سندروم لیما» بود. در سندروم استکهلم، گروگانها به تدریج نسبت به گروگانگیران خود حس همدردی و حتی وابستگی پیدا میکنند و نیروهای امنیتی را تهدید بزرگتری برای جان خود میبینند. در مقابل، در سندروم لیما، این گروگانگیران هستند که به گروگانهای خود علاقهمند میشوند و در اهداف خود دچار تردید میگردند.
بیشتر بخوانید: مارگارت تاچر؛ نخستوزیر جنجالی انگلستان
هر دو پدیده در سفارت ایران در حال وقوع بود. گروگانهای زن، بهویژه، رابطهای نزدیک و حمایتگرانه با جوانترین گروگانگیر، فوزی نژاد، برقرار کرده بودند. فوزی، جوانی خوشچهره، اما سردرگم بود که گاهی از گروگانهایش هم ترسیدهتر به نظر میرسید. او برای زنان چای میآورد، با آنها شوخی میکرد و با تعریفهای کوچکش دلشان را به دست میآورد. گروگانها به او لقب «مرد محبوب زنها» داده بودند. این رابطه تا جایی پیش رفت که وقتی گروگانهای زن صداهای مشکوکی از دیوارها شنیدند (که در واقع صدای مأموران اطلاعاتی بریتانیا بود که میکروفون کار میگذاشتند)، موضوع را به «پسرها» (لقبی که به گروگانگیران داده بودند) اطلاع دادند، زیرا میترسیدند پلیس قصد منفجر کردن ساختمان را داشته باشد. آنها در آن لحظات، به گروگانگیران خود بیش از نیروهای نجاتدهنده اعتماد داشتند.
اما این روابط شکننده، با یک اقدام تحریکآمیز از هم پاشید. گروگانگیران روی دیوارهای سفارت، شعارهایی علیه رهبر ایران نوشتند. این اقدام، خشم عباس لواسانی، وابستهٔ فرهنگی سفارت و عضو سپاه پاسداران را برانگیخت. مشاجره لفظی او با گروگانگیران به خشونت کشیده شد و صدای شلیک گلوله، سکوت سفارت را شکست. جسد لواسانی را در پتویی پیچیدند و از پنجره به بیرون پرتاب کردند. این قتل، خط قرمز مارگارت تاچر بود. او که پیشتر در مقابل IRA سرسختی نشان داده بود، این بار نیز مصمم بود که نشان دهد بریتانیا با تروریسم معامله نمیکند. فرمان حمله به نیروهای ویژهٔ هوابرد، SAS، صادر شد.
از سایه تا صحنه جهانی: SAS
تا پیش از آن روز، کمتر کسی در بریتانیا نام SAS را شنیده بود. این واحد نظامی افسانهای که در جنگ جهانی دوم برای عملیات خرابکارانه پشت خطوط دشمن تشکیل شده بود، دههها در سایه و در نقاطی مانند مالایا، عمان و ایرلند شمالی عملیات انجام داده بود. اما این بار قرار بود مأموریتشان را در برابر چشم میلیونها بیننده اجرا کنند.
آنها برای این روز کاملا آماده بودند. هفتهها قبل، ماکتی دقیق از ساختمان سفارت در پادگانی در لندن ساخته و بارها عملیات نفوذ را تمرین کرده بودند. حتی نوع گلولههایشان نیز ویژه بود؛ گلولههایی که پس از برخورد به هدف متلاشی میشدند تا با عبور از بدن تروریستها، به گروگانهای پشت سرشان آسیبی نرسانند.
عصر روز ششم، همهچیز برای عملیات «نیمراد» آماده بود. در حالی که میلیونها نفر فینال اسنوکر را تماشا میکردند، سربازان سیاهپوش SAS در سکوت، خود را برای ورود به تاریخ آماده میکردند. لحظهای که گویندهٔ بیبیسی آن جملهٔ تاریخی را به زبان آورد، شمارش معکوس برای یکی از دراماتیکترین عملیاتهای ضدتروریستی قرن بیستم آغاز شده بود. شعار SAS این بود: «هر که جرئت کند، پیروز میشود.» و آنها برای به نمایش گذاشتن این جرئت، تنها یازده دقیقه فرصت داشتند.
یازده دقیقه جهنمی در سفارت ایران
ساعت هفت و بیستوسه دقیقه عصر، سکوت خیابان پرینسز گیت با صدای انفجارهای پیاپی در هم شکست. دود سیاه از پنجرهها بیرون زد و سایههای سیاهپوش از بام و دیوارها به داخل ساختمان سرازیر شدند. عملیات نیمراد با هماهنگی و سرعتی باورنکردنی آغاز شد.
آنچه در آن یازده دقیقه رخ داد، سمفونیای از خشونت کنترلشده بود. یک تیم با انفجار قاب پنجرههای طبقهٔ اول، وارد کتابخانه شد. همزمان، تیم دیگری از پشتبام با طناب پایین آمد. یکی از سربازان در میانهٔ راه، طنابش گیر کرد و در حالی که شعلههای آتش از پنجره شکسته بیرون میزد، میان زمین و آسمان معلق ماند. فرماندهاش فریاد زد «ببُریدش!» و سرباز دیگری از بالا طناب را برید. او روی بالکن سقوط کرد، در حالی که پایش در آتش میسوخت، اما بدون لحظهای درنگ برخاست و به تیمش پیوست.
در داخل، فریاد و صدای شلیک در هم آمیخته بود. سربازان SAS با نارنجکهای صوتی و گاز اشکآور، اتاق به اتاق پیشروی میکردند. در یکی از اتاقها، ترور لاک، پلیس گروگان، با سلیم، رهبر تروریستها، درگیر شده بود. لاک که در تمام این شش روز، سلاح کمری خود را مخفی نگه داشته بود، آن را بیرون کشید و روی شقیقهٔ سلیم گذاشت. برای لحظهای در کشتن او تردید کرد، اما پیش از آنکه تصمیمی بگیرد، در باز شد و دو نارنجک صوتی به داخل اتاق پرتاب شد. در میان دود و گیجی ناشی از انفجار، سربازان SAS وارد شدند و سلیم را با رگبار گلوله از پای درآوردند.
در طبقهٔ بالا، دو تروریست دیگر به روی گروگانهای مرد آتش گشودند و دو نفر را کشتند، اما بلافاصله توسط نیروهای SAS کشته شدند. نبرد در راهروها و اتاقهای پر از دود ادامه داشت. در عرض چند دقیقه، پنج نفر از شش گروگانگیر کشته شدند. گروگانها، وحشتزده و گیج، یکییکی به بیرون از ساختمان هدایت میشدند. ترور لاک بعدها گفت: «لحظهای که سربازان SAS را دیدم، انگار از دل جهنم به بهشت قدم گذاشتم.»
پایان نمایش و آغاز یک افسانه
در میان آشوب حاکم بر محوطهٔ پشتی سفارت، جایی که گروگانهای نجاتیافته روی چمن خوابانده شده بودند، آخرین پردهٔ این درام انسانی به نمایش درآمد. فوزی نژاد، تنها تروریست بازمانده، سلاحش را انداخته و خود را در میان گروگانهای زن پنهان کرده بود. اما یکی از گروگانهای بیبیسی او را شناسایی کرد و فریاد زد: «او یکی از تروریستهاست!»
سربازان SAS بلافاصله او را گرفتند، اما در این لحظه، اتفاقی باورنکردنی رخ داد. چند تن از گروگانهای زن که در طول محاصره با فوزی رابطهای دوستانه برقرار کرده بودند، خود را روی او انداختند تا از او محافظت کنند. یکی از آنها فریاد میزد: «به او آسیب نزنید! او پسر خوبی بود...» این نمایش تکاندهنده از سندروم استکهلم، سربازان را برای لحظهای میخکوب کرد. اما در نهایت، فوزی نژاد را کشانکشان از بقیه جدا کرده و تحویل پلیس دادند.
با پایان یافتن عملیات، سربازان SAS همانطور که بیسروصدا آمده بودند، صحنه را ترک کردند. تنها مکث کوتاه یکی از آنها، برای پرسیدن نتیجهٔ مسابقهٔ اسنوکر بود. کلیف توربرن کانادایی، قهرمان جهان شده بود.
محاصره سفارت ایران پیامدهای گستردهای داشت. برای مارگارت تاچر، این یک پیروزی سیاسی بزرگ بود. او تصویر یک رهبر قاطع و آهنین را از خود به نمایش گذاشت که بعدها در جنگ فالکلند نیز به کمکش آمد. این عملیات، اعتمادبهنفس ملی بریتانیا را بازسازی کرد.
برای SAS، این رویداد نقطه عطفی در تاریخشان بود. آنها از یک واحد نظامی گمنام، به یک اسطورهٔ جهانی تبدیل شدند؛ نمادی از تخصص و شجاعت که الهامبخش فیلمها و برنامههای تلویزیونی بیشماری شد. اما به قول یکی از فرماندهانشان، این «بدترین اتفاقی بود که برای SAS افتاد»، زیرا برای همیشه آنها را از سایهها بیرون کشید و گمنامیای را که برای عملیاتهایشان حیاتی بود، از آنها گرفت.
برای ایران، این ماجرا با شهادت عباس لواسانی و تقابل با دشمنانش گره خورد؛ و برای عراق، هرچند هرگز مسئولیتش را نپذیرفت، اما پیامی روشن به تهران فرستاده بود.
امروز، چهار دهه پس از آن رویداد، هنوز هم تصاویر مردان سیاهپوش بر دیوارهای سفارت ایران در لندن، در حافظه تاریخی جهان حک شده است. آن یازده دقیقه، نه تنها جان ۲۴ گروگان را نجات داد، بلکه چهره جنگ با تروریسم، قدرت رسانههای زنده و تصویر بریتانیا در جهان را برای همیشه تغییر داد. داستانی که با یک بازی اسنوکر قطع شد، اما خود به یکی از نفسگیرترین نمایشهای قرن بیستم تبدیل شد.

