جشن هزاره فردوسی و ظهور ایران مدرن | از رستم تا رضاشاه؛ روایت فرهنگی یک پروژه سیاسی

رویداد۲۴ | ایران در اوایل قرن بیستم میلادی درگیر بحرانی ژرف بود که ریشههای آن از فقر مزمن اقتصادی و ضعف ساختار سیاستی فراتر میرفت: بحران هویت. پس از قرنها سیطرۀ فرهنگی امپراتوریهای عثمانی و روسیه، نفوذ استعماری بریتانیا و امواج سهمگین مدرنیتۀ غربی، نخبگان و روشنفکران ایرانی خود را در برابر این پرسش وجودی مییافتند که «ایرانی بودن» به چه معناست؟ این پرسشگری، که با انقلاب مشروطه در سال ۱۲۸۵ هجری خورشیدی به نقطۀ اوج خود رسید، در واقع خیزشی برای بازتعریف مفهوم «ملت» بود.
روشنفکران عصر مشروطه حاملان مفاهیمی نوین، چون حقوق شهروندی، حاکمیت قانون و تفکیک قوا بودند؛ ایدههایی که تا آن زمان در فرهنگ سیاسی ایران جایگاهی نداشت. اما این مفاهیم مدرن برای آنکه در خاک ایران ریشه بدوانند، به شالودهای فرهنگی و هویتی مشترک نیاز داشتند. چالش اصلی اینجا بود که ملتسازی در اروپا اغلب بر پایههایی، چون نژاد مشترک، زبان واحد یا دین یکسان استوار بود، حال آنکه ایران، با تنوع قومی شگفتانگیزش که ترکها، کردها، بلوچها و عربها را در بر میگرفت، از چنین یکدستیای برخوردار نبود. زبان فارسی، اگرچه زبان مشترک فرهنگی بود، اما یگانه زبان نبود و دین شیعه، با وجود غلبه، همهگیر نبود.
پس چه عاملی میتوانست حلقۀ وصل این کثرت باشد و ایرانیان را زیر یک بیرق گرد آورد؟ پاسخ این مسئله در دو مسیر موازی جستوجو شد. یک مسیر نگاهی به گذشتههای دور داشت، به تاریخ باستان و شکوه امپراتوری هخامنشی که اکتشافات باستانشناسان غربی، عظمت مادی آن را در تخت جمشید به نمایش گذاشته بود. مسیر دیگر، به سوی میراث غنی ادبی و اسطورهای ایران میرفت و در قلب این مسیر، شاهنامۀ فردوسی، چون خورشیدی میدرخشید. این دو راه، در نهایت به یک نقطه میرسیدند: ساختن روایتی از گذشته که بتواند پایۀ غرور ملی در زمان حال و انگیزۀ ساختن آینده باشد.
روشنفکران مشروطه و سنگ بنای هویت ایرانی
برای درک عمیق این جنبش فکری، باید به نسل روشنفکران عصر مشروطه بازگشت؛ نسلی که سنگ بنای نظری ملیگرایی نوین ایرانی را نهاد. در میان این چهرههای برجسته، سید حسن تقیزاده جایگاهی ممتاز داشت. او که از پیشگامان جنبش مشروطیت بود، به دلیل فعالیتهای سیاسی ناگزیر به تبعید شد و سالها در اروپا زیست. این تجربۀ زیسته، او را با تمدن مدرن اروپایی آشنا ساخت و به یکی از صریحترین مدافعان نوسازی ایران بدل کرد. تقیزاده عمیقاً باور داشت که ایران برای نیل به تمدن، باید نهادها، قوانین و دستگاههای مدرن غربی را به کار گیرد.
بیشتر بخوانید: روزهای آخر زندگی رضاشاه چگونه گذشت؟
اما نبوغ تقیزاده در این بود که او همزمان به اهمیت حیاتی حفظ هویت ملی نیز وقوف داشت. از منظر وی مدرنیته میبایست در چارچوب فرهنگی ایرانی معنا یابد و این دو نباید در تقابل با یکدیگر قرار گیرند. تقیزاده ارزش و اعتبار ویژهای برای شاهنامه و فردوسی قائل بود و باور داشت که زبان فارسی و میراث ادبی آن میتوانند پلی استوار میان سنت و تجدد باشند. با این حال، او هشداری مهم و آیندهنگرانه نیز میداد؛ هشداری که نشان از درک عمیق و ژرف وی از خطرات ناسیونالیسم افراطی دارد. تقیزاده در یکی از نوشتههای خود تاکید کرد: «میهنپرستی واقعی بر پایه آزادی و عدالت بنا شده است. ملیگرایی تحمیلی نمیتواند ریشه بگیرد». این جمله، در واقع منشوری بود که به نسلهای بعدی ارائه شد تا میهندوستی را بهانهای برای سرکوب آزادیها نکنند. بحثهای بنیادینی که تقیزاده و همفکرانش در باب ماهیت تمدن، نقش تاریخ و رابطۀ سنت و مدرنیته مطرح کردند، زمینۀ فکری را برای روشنفکرانی مانند محمدعلی فروغی فراهم آورد تا در دورۀ رضاشاه، پروژۀ ساخت هویت ملی نوین را با ظرافت و عمق بیشتری به پیش برند.
فردوسی: معمار حافظۀ جمعی یک ملت
کار سترگ فردوسی در قرن دهم میلادی، اقدامی فراتر از یک شاهکار ادبی بود؛ آن یک کنش آگاهانۀ سیاسی-فرهنگی برای صیانت از هویت ایرانی در یکی از حساسترین مقاطع تاریخی بود. در دورانی که زبان عربی بر تمام شئون علمی، دینی و ادبی سیطره داشت و زبان فارسی در معرض تهدید بود، او تصمیمی تاریخساز گرفت: سرودن حماسۀ ملی ایران به زبان پارسی. او با حداقل آمیزش با واژگان بیگانه، میخواست ثابت کند که این زبان، توانایی حمل عمیقترین معانی، والاترین احساسات و پیچیدهترین مفاهیم را دارد.
اما او تنها «حافظ» زبان نبود، بلکه «معمار» حافظۀ جمعی یک ملت بود. فردوسی با گردآوری و بازآفرینی اساطیر پراکندۀ ایرانی در یک روایت منسجم و هزارساله، قهرمانانی، چون رستم، کیخسرو و جمشید را به نمادهای جاودان ارزشهایی، چون عدالت، شجاعت، وفاداری و پایداری در برابر ستم بدل کرد. محمدعلی فروغی، کلام او را به زیبایی توصیف میکند: «کلام فردوسی مثل آهن محکم و مثل آب روان است». این توصیف دقیق، به جوهر شعر او اشاره دارد؛ کلامی که در عین استواری و صلابت، آنچنان روان و قابل فهم است که در جان هر ایرانی مینشیند. شاهنامه به این ترتیب، به متنی بنیادین تبدیل شد که هویت ایرانی را در طول قرنها تعریف میکرد و به آن تداوم میبخشید. فروغی همچنین به بعد اخلاقی کار او اشاره میکند و مینویسد: «پاکی زبان و عفت قلم فردوسی به اندازهای است که حتی در داستانهای عاشقانه از حدود مشروع تجاوز نمیکند». این نکته نشان میدهد که فردوسی نه تنها به زبان، بلکه به ارزشهای اخلاقی نیز عمیقا پایبند بود.
رویارویی تاریخ و اسطوره: کوروش در برابر رستم
با طلوع قرن بیستم و ورود تاریخنگاری مدرن، شاهنامه با چالشی جدی روبهرو شد. کاوشهای باستانشناسی در تخت جمشید، بیستون و دیگر محوطههای باستانی، تصویری مستند و مادی از پادشاهان هخامنشی و ساسانی ارائه میکرد که با روایتهای اسطورهای شاهنامه متفاوت بود. این کشفیات، این معضل را پیش روی نخبگان ایرانی نهاد: آیا باید اسطوره را به نفع تاریخ کنار گذاشت و قهرمانانی، چون رستم و فریدون را با شخصیتهای تاریخی مانند کوروش و داریوش جایگزین کرد؟. به بیانی دیگر، آیا اسطوره باید در برابر تاریخ تسلیم میشد؟
برخی مورخان، متاثر از رویکرد پوزیتیویستی مرسوم دوران، چنین راهی را برگزیدند. حسن پیرنیا، از پیشگامان تاریخنگاری مدرن ایران، کتابی نوشت که کاملاً بر منابع تاریخی و یافتههای باستانشناسی استوار بود و به روایتهای شاهنامه تکیه نمیکرد. این رویکرد که روایت غربی از تاریخ ایران را جایگزین روایت بومی میکرد، به تدریج شاهنامه را از مرکز به حاشیه راند. اما این جابجایی هرگز کامل نشد، زیرا اسطوره در فرهنگ عامه و واقعیت زیستۀ مردم ریشههایی عمیقتر داشت. مردم ایران همچنان بنای باشکوه پارسه را «تخت جمشید» مینامیدند، نه پرسپولیس. آنها همچنان داستان رستم و سهراب را میخواندند، با آن میگریستند و از آن درس اخلاق میآموختند. واقعیت ادبی جمشید برای آنان ملموستر و شاید واقعیتر از واقعیت باستانشناختی کوروش بود، زیرا در قلب فرهنگشان جای داشت. این پایداری نشان میداد که تاریخ و اسطوره، هر یک کارکردی متفاوت و ضروری دارند.
پروژه ملتسازی پهلوی و سنتز فروغی
در چنین بزنگاهی، محمدعلی فروغی، روشنفکر برجسته و دولتمرد کارآزمودۀ عصر پهلوی، راهحلی هوشمندانه برای این معضل ارائه داد. او که خود متأثر از اندیشههای نسل مشروطه بود، تقابل میان تاریخ و اسطوره را غیرضروری دانست و معتقد بود که هر دو، بخشی از میراث غنی ایران هستند. فروغی در سخنرانی تاریخساز خود در افتتاحیه کنگرۀ هزارۀ فردوسی، جایگاه این شاعر را در کنار بزرگترین چهرههای تاریخ ایران تعریف کرد و گفت: «میتوان فردوسی را در زمره چنین افراد ممتازی، چون کوروش، داریوش، اردشیر بابکان و زرتشت به شمار آورد، زیرا کوروش پادشاهی ایران را بنیان نهاد، داریوش سیاست ایران را منظم کرد، اردشیر دولت ایران را تجدید کرد، زرتشت دین باستانی ایران را بنیان گذاشت و فردوسی ملت ایران را احیا کرد». این جمله کلیدی بود: «فردوسی ملت ایران را احیا کرد».
بیشتر بخوانید: راز سقوط سریع ارتش در شهریور ۱۳۲۰ چه بود؟ | نقش کلیدی فروغی در عبور ایران از بحران اشغال
از دید فروغی، اگر کوروش بنیانگذار سیاسی ایران بود، فردوسی بنیانگذار فرهنگی آن به شمار میرفت. فروغی سپس با جسارتی مثالزدنی در آن دوران که ایدئولوژیهای نژادمحور در اروپا در اوج بودند، بنیان هویت ملی را از نژاد، دین یا جغرافیا فراتر برد و بر «تاریخ مشترک» و «تجربیات مشترک» استوار کرد. او در باب نژاد چنین گفت: «ما نمیتوانیم بیش از دوازده نسل به عقب برگردیم، چگونه میتوانیم بدانیم از کدام نژاد هستیم؟... در دولتی که همه سفیدپوست هستند، با تمام اختلاط خونی که در میلیونها سال رخ میدهد، چگونه ممکن است بدانیم از کدام شاخه میآییم؟ آیا ممکن است بگوییم همه در این اتاق از یک نژاد هستند؟ نه!». او در نهایت نتیجه گرفت: «یک گروه قومی با تجربیات مشترک و تاریخ مشترک، صرفنظر از نژاد، زبان و دین، بهعنوان یک ملت واجد شرایط است. البته زبان و دین مشترک در تقویت این وحدت کمک میکنند، اما پایه آن وحدت در تاریخ بنا شده است». در این چارچوب، شاهنامه دیگر یک منبع تاریخی نبود، بلکه «مخزن فرهنگی» و گنجینۀ ارزشهای اخلاقی و حافظۀ جمعی ملت ایران بود که میتوانست غرور ملی و میهنپرستی را در کالبد جامعه بدمد.
این رویکرد فکری، کاملاً با پروژۀ ملتسازی رضاشاه همسو بود. رضاشاه که برای مدرنیزاسیون و ایجاد یک دولت متمرکز و قدرتمند تلاش میکرد، به خوبی میدانست که این تحول نیازمند پیوندی عاطفی میان مردم و دولت است. از این رو، سیاست او بر احیای غرور ملی از طریق تأکید بر گذشته باشکوه ایران استوار شد. در کنار حمایت از باستانشناسی، شاهنامه به یک متن کانونی در نظام آموزشی و فرهنگی کشور بدل شد. ساخت آرامگاه فردوسی و برگزاری جشن هزاره، اقدامی استراتژیک برای نمایش احترام دولت جدید به میراث فرهنگی و معرفی ایران نوین به جهان بود.
کنگرۀ هزاره و تکریم از فردوسی
کنگرۀ هزارۀ فردوسی که از دوازدهم تا شانزدهم مهر ۱۳۱۳ در دارالفنون تهران برگزار شد، رویدادی بیسابقه و باشکوه بود. حضور چهل دانشمند و شرقشناس برجسته از هفده کشور جهان در کنار چهل ادیب و محقق ایرانی، این کنگره را به «نخستین اجتماع بزرگ علمی در ایران» بدل کرد. این رویداد، فراتر از یک تبادل علمی، نمایشی از قدرت نرم فرهنگی ایران بر صحنۀ جهانی بود. واکنشهای بینالمللی نیز نشان از موفقیت این نمایش داشت؛ آلمان نازی در برلین مراسمی بزرگ برگزار کرد و اتحاد شوروی نسخهای مصور از شاهنامه را هدیه داد.
همزمان، جشنهای مردمی در سراسر کشور، از اصفهان تا مشهد، برگزار شد تا این بزرگداشت به امری ملی و همگانی تبدیل شود. در اصفهان، میدان نقش جهان و عمارت چهلستون میزبان نمایشهای ورزشی و اجراهایی از داستانهای شاهنامه بود. در مشهد، شهر با چراغانی و زیباسازی معابر، خود را برای این رویداد بزرگ آماده کرده بود. اوج این رویدادها، افتتاح آرامگاه فردوسی در توس در روز بیستم مهر ۱۳۱۳ بود. بنای آرامگاه که با الهام از معماری هخامنشی و ساسانی و با ترکیبی از سبک مدرن ساخته شده بود، خود نمادی از پیوستگی تاریخی ایران بود. رضاشاه در سخنرانی خود در این مراسم گفت: «بسیار خوشحالیم که همراه با هزارمین سالگرد تولد فردوسی میتوانیم یکی دیگر از آرزوهای پایدار ملت ایران را نیز محقق کنیم، یعنی ساخت این بنا بهعنوان معیاری از قدردانی و سپاسگزاری ما برای زحماتی که فردوسی برای احیای زبان و تاریخ این ملت کشید». او سخنان خود را با تاکید بر مسئولیت ملی شهروندان به پایان برد: «قدردانی از کسانی که به فرهنگ ملی خدمت کردهاند، وظیفه اخلاقی یک ملت است و ما نباید از این مسئولیت کوتاهی کنیم».
تناقضهای یک بزرگداشت و میراث ماندگار آن
با این همه، جشن هزارۀ فردوسی خالی از تناقض نبود. برجستهترین تناقض، بزرگداشت شاعری منتقد استبداد و ستایندۀ عدالت، توسط رژیمی بود که خود ماهیتی استبدادی داشت. فروغی خود نوشته بود: «فردوسی انسانی است بسیار اخلاقی، وی در هر فرصتی... به پادشاهان درباره خداترسی و عدالتگستری پند و اندرز میدهد». حال آنکه رضاشاه که مخالفان را سرکوب میکرد، از نام او برای تقویت مشروعیت خود بهره میبرد. همچنین، تأکید بیش از حد بر ایران پیش از اسلام، این نقد را به همراه داشت که بخش مهمی از تاریخ و هویت اسلامی ایران نادیده گرفته میشود.
با وجود این انتقادات، نمیتوان تاثیرات عمیق و بلندمدت این رویداد را انکار کرد. جشن هزاره سرآغاز تحقیقات نوین شاهنامهشناسی در ایران و جهان شد، آرامگاه فردوسی را به یکی از مهمترین نمادهای هویت ملی و «زیارتگاه ایرانپرستان» بدل کرد، و شاهنامه را به جزء جداییناپذیر نظام آموزشی و حافظۀ فرهنگی نسلهای بعدی ایرانیان تبدیل نمود. این جشن نشان داد که فرهنگ میتواند ابزاری قدرتمند برای دیپلماسی و تقویت همبستگی ملی باشد.
میراث اصلی جشن هزاره، طرح ایدههایی بود که امروز نیز اهمیت خود را حفظ کردهاند: ایدۀ فروغی مبنی بر اینکه هویت ملی بر تاریخ و فرهنگ مشترک استوار است نه نژاد؛ و هشدار تقیزاده که میهنپرستی واقعی باید با آزادی و عدالت همراه باشد. جشن هزارۀ فردوسی، آزمونی تاریخی بود که نشان داد ملتسازی، فرآیندی پیچیده و نیازمند توازنی ظریف میان گذشته و حال، اسطوره و تاریخ، و غرور ملی و مسئولیتپذیری اخلاقی است. فردوسی ملت ایران را با کلمات احیا کرد و جشن هزارۀ او، لحظهای بود که این ملت، با تکیه بر میراث فرهنگی خود، با صدایی رسا به جهان اعلام کرد: «ما هستیم، ما تاریخ داریم، ما فرهنگ داریم، و ما مفتخریم». پیامی که صلابت آن پس از گذشت نزدیک به یک قرن، همچنان طنینانداز است.


سردار اسد بختیار - مشیرالدوله یا همون پیرنیا و... اینها تیم قوی بودند که پشت رضا شاه اومدند و اونهم استقبال کرد و باعث پیشرفت کشور شد