تمامیتخواهان چگونه مغزشویی میکنند؟

رویداد۲۴| الکساندرا اشتاین، ترجمه علیرضا نجفی: روشهای شستوشوی مغزی از راه انزوا، دربرگرفتن و کنترل فرد و ایجاد هراس میتواند هر کسی را به دام یک فرقه بکشاند. من این موضوع را بهخوبی میدانم، چون خودم زمانی عضو یکی از آنها بودم.
در سال ۱۹۹۹، هشت سال پس از اینکه با مشقت فراوان از یک گروه مخفی که ادعا میکرد مارکسیست-لنینیست است، بیرون آمدم، پژوهش رسمیام را آغاز کردم. رهبر آن گروه حتی جزئیترین جنبههای زندگی مرا کنترل میکرد؛ حتی اینکه چه بپوشم (بر اساس توصیههای کتاب پرفروش جان مالوی به نام لباس پوشیدن برای موفقیت در سال ۱۹۷۵، با کتوشلوارهای آبی شیک و کراواتهای پاپیونی قرمز). بدتر از همه، او تعیین میکرد چه زمانی ازدواج کنم یا آیا اصلا اجازه دارم بچهدار شوم یا نه. فرمانهای رهبر روی کاغذهایی کرمرنگ تایپ و از طریق «تماس» گروه به دست من میرسید. من که از اعضای رده پایین بودم، هیچگاه خود او را ندیدم. هانا آرنت مینویسد: «در مرکز جنبش، رهبر قرار دارد؛ حلقهای از نزدیکان او را در هالهای از رمز و راز نافذناپذیر فراگرفتهاند.»
به این گروه که در مینیاپولیس فعالیت داشت و به اختصار «سازمان The O» نامیده میشد، با امید کمک به برقراری عدالت اجتماعی پیوسته بودم؛ ارزشی که در خانوادهام نهادینه شده بود. اما در واقع، کار اصلیام ابتدا کارگری در کارخانه و کار با دستگاههای تراش کنترل عددی بود. بعد از آن، در نانوایی گروه کار میکردم (دستکم نانهای خوبی میپختیم) و در نهایت هم برنامهنویس کامپیوتر شدم. این فعالیتها هیچ برنامه و ارتباط روشنی با ایده «عدالت اجتماعی» نداشت. بااینحال، من هر بار که میپرسیدم اینها چه ربطی به آزادی فقرا و محرومان دارد، تنها پاسخم این بود: «با عمل (پرکتیک) خود مبارزه کن» و بس. سپس مانند اسب سختکوشِ رمان مزرعه حیوانات اثر جورج اورول، دوباره با دویدنهای بیپایان، اما همچنان ناآگاه از هدف نهایی، به کارم بازمیگشتم.
سالها که گذشت و به تعبیر اعضای گروه «رشد» کردم، به من گفته شد که این مبارزه با عمل، راهی است برای تغییر درونی خودمان تا در آینده بتوانیم در دنیایی نو برای آزادی ستمدیدگان بجنگیم. در این بین، ما اعضای عادی زیر فشار کارهای دوشیفته، نقد و انتقادهای پایانناپذیر، و فضای کلیای که هرگونه شادی و خودانگیختگی را نکوهش میکرد، آنقدر خسته میشدیم که دیگر رمقی برای پرسش و اعتراض نداشتیم. اما سرانجام، و شاید دقیقاً به دلیل همین فشارهای روزمره، در سال ۱۹۹۱ من و دو نفر دیگر از همگروهیهای ناراضی تصمیم به خروج گرفتیم. ما سه نفر یک «جزیرۀ مقاومت» تشکیل دادیم و آرامآرام موفق شدیم آن سکوت فراگیری را که بر تردیدها حاکم بود، بشکنیم. با تأیید متقابل، توانستیم داستان واقعی، تلخ و هولناکِ زندگی در سازمان O را بر زبان بیاوریم؛ سازمانی که از دهه ۱۹۷۰، افرادی را از میان فعالان تعاونیهای غذایی در منطقه غرب میانه آمریکا جذب کرده بود.
بعد از این خروجِ پرماجرا، کتابی با عنوان Inside Out نوشتم (۲۰۰۲) که تلاشی بود برای فهم اینکه چطور من، یک جوان ۲۶ ساله و نسبتا مستقل، کنجکاو و باهوش، توانسته بودم تا این اندازه در چنگ چنین گروهی بمانم. همچنین میخواستم برای افرادی که هنوز درگیر چنین سرنوشتی نشده بودند، هشداری باشد تا مراقب گروههای منزوی با ایدئولوژیهای جذاب، اما در عین حال ترسناک باشند.
تا آن زمان با شستوشوی مغزیِ اسرای جنگی در چینِ مائویی و کره شمالیِ دهه ۱۹۵۰ آشنا شده بودم. کتاب اصلاح فکر و روانشناسی توتالیتاریسم (۱۹۶۱) اثر رابرت جی لیفتون و نیز کتاب فرقهها در میان ما (۱۹۹۶) اثر مارگارت سینگر را خوانده بودم. سینگر در این کتاب شش شرط کنترل فرقهای را بیان میکرد: کنترل محیط، نظام پاداش و تنبیه، ایجاد احساس ناتوانی، هراس و وابستگی، اصلاح رفتار و نگرش در چارچوب یک نظام بسته منطقی. لیفتون نیز بر این باور بود که «اصلاح فکر» آنگاه رخ میدهد که ارتباطهای انسانی به کنترل رهبر یا گروه درآید. همچنین مطالعه کتاب فرقه روز قیامت (۱۹۶۶) نوشته جان لوفلند، که پژوهشی منحصربهفرد درباره شاخهای از «کلیسای اتحاد» (مونیز) بود، مرا با هفت مرحله تبدیل کامل آشنا کرد؛ مراحلی که محورشان جدا کردن فرد از دیگران و محاصرهشدن در میان اعضای همان فرقه بود.
تمام پژوهشگران این حوزه بر یک نکته پای میفشردند: در فرقهسازی، مهمترین روند این است که افراد از ارتباطات پیشینشان جدا شوند و هویتشان متزلزل گردد، تا در نهایت یک هویت جدید، مطیع و کاملاً در خدمت گروه درون شبکهای بسته شکل بگیرد. این کار غالبا بهصورت چرخهای از تهدید، همراه با تایید مشروط پیش میرود.
زمانی که تلاش میکردم اثرات روانی حضور در فرقه را پشت سر بگذارم، با نظریه دلبستگیِ روانشناس بریتانیایی، جان بالبی، آشنا شدم که میگفت انسان چه در کودکی و چه در بزرگسالی، هنگام ترس یا فشار روانی به سراغ افراد یا منابعی میرود که حس امنیت بدهند؛ حتی اگر این نزدیکی در بزرگسالان، بیشتر جنبه نمادین داشته باشد. این ایده به من کمک کرد درک کنم چگونه ممکن است آدمها در رابطههای فرقهای گرفتار و ناتوان شوند.
در نهایت، دوستانم مرا به دانشگاه مینهسوتا فرستادند و من در کلاسی با عنوان «کالتها و توتالیتاریسم» به تدریس جورج کلیگر ثبتنام کردم. در فهرست مطالعه او، آثار هانا آرنت، نظریهپرداز سیاسی یهودیتبارِ آلمانی را یافتم که کتاب خاستگاههای توتالیتاریسم (۱۹۵۱) او، شرح میداد چگونه رژیمهای هیتلر و استالین، زندگی عمومی و خصوصی را از هم گسیخته و نابود کردند و هر دو بر «تنهایی» تکیه داشتند؛ وضعیتی دردناک که در آن فرد احساس میکند به هیچوجه تعلقی به جهان ندارد.
هرچند «سازمان» ما در اوج خود کمتر از ۲۰۰ عضو داشت، اما کتاب آرنت برایم روشن کرد که چگونه این گروه کوچک، شکلی «مینیاتوری» از یک جنبش توتالیتر بود؛ جنبشی با رهبری کاریزماتیک و استبدادی که با ایدئولوژی انحصاریاش، هر عضو را به انزوا میکشاند تا بر او مسلط شود. هانا آرنت به درستی مینویسد: «در مرکز جنبش، رهبر قرار دارد؛ حلقهای از نزدیکان او را در هالهای از رمز و راز نافذناپذیر فراگرفتهاند.»
در همان کلاس، تجربۀ شخصی معلمم نیز تکاندهنده بود. او در انتهای دوره، در بحثی درباره چرایی انفعال انسانها در برابر توتالیتاریسم، ایستاد، آستینش را بالا زد و عدد خالکوبیشده اردوگاه کار اجباری بوخنوالد را نشانمان داد. او در نوجوانی از این اردوگاه جان سالم به در برده بود و این نشان میداد چگونه حتی افراد عادی و بیگناه هم ممکن است اسیر فضای سرکوب و تلقین شوند.
«اگر شرایط به اندازه کافی قوی و منزویکننده باشد و راه فراری در کار نباشد، بیشتر افراد معمولی در برابر فشارهای آسیبزای شستوشوی مغزی تسلیم میشوند.»
تشویقشده از سوی کلیگر، در ۴۵ سالگی وارد دوره کارشناسی ارشد «مطالعات آزاد» شدم. آنجا بود که با آزمایشهای استنلی میلگرم (دهه ۱۹۶۰) درباره اطاعت از مقام آشنا شدم. میلگرم نشان داد دوسوم افراد عادی حاضرند به دستور یک پژوهشگر، به آدمهای غریبه شوک الکتریکی شدید وارد کنند. همچنین آزمایشهای همرنگی (دهه ۱۹۵۰) سالومون اش را خواندم که روشن کرد ۷۵ درصد شرکتکنندگان، در برابر اطلاعاتی کاملاً نادرست، ترجیح میدهند بر خلاف شواهد محسوس رفتار کنند تا با گروه همرنگ بمانند. با این حال، اگر فقط یک نفر برخلاف گروه سخن بگوید، میزان همرنگی به شکل چشمگیری میریزد.
همۀ این آموختهها در مطالعاتم درباره روانشناسی اجتماعیِ سازمانهای سیاسی افراطی سودمند واقع شد. این پژوهشگران به خوبی فهمیده بودند که قدرت نفوذ اجتماعی شدید میتواند حتی افراد «معمولی» را هم به پیروی کورکورانه بکشاند. نظامهای تمامیتگرا یا فرقهای دقیقاً از همین خلأ آگاهی و نیز امکان اعمال فشارهای روانآزارانه بهره میبرند. اگر شرایطی که رهبر فراهم میکند منزویکننده و پرهراس باشد و کسی راه فراری نبیند، هر فرد عادی ممکن است کم بیاورد و تسلیم شود.
در سال ۲۰۰۷، دکتریام را گرفتم. رسالهام درباره فرقه سیاسی «چپگرایی» در نیویورک بود که «گرایش نیومن» نام داشت و رهبری آن با فرد نیومن، استاد سابق فلسفه بود. این گروه آمیختهای از مارکسیسم، سیاست انتخاباتی، رواندرمانی گروهی و تئاتر بود و همان دورهای فعال بود که سازمان ما. بااینحال، چون «گرایش نیومن» با «سازمان» تفاوت داشت، میتوانستم از تجربه شخصیام کمی فاصله بگیرم و همه چیز را عینیتر ببینم. نیومن تا پیش از مرگش در سال ۲۰۱۱، بیش از ۴۰ سال این گروه را اداره کرد.
بیشتر بخوانید: تنهایی با ما چه میکند؟
در گفتوگو با اعضای سابق دریافتم که این افراد ابتدا از راه فعالیتهای مختلف گروه مثل تراپی یا تئاتر جذب میشدند و به مرور همه مجبور بودند در جلسات رواندرمانی شرکت کنند و هزینهاش را هم بپردازند. کمکم از شغلهای بیرونی دست میکشیدند و تماموقت برای گروه کار میکردند (اغلب بدون حقوق رسمی). در آپارتمانهای مشترک ساکن میشدند، تا پاسی از شب در جلسات بودند و ارتباطشان با بیرون محدود میشد. در عوض، بسیاری از آنها را به رابطههای جنسی موردی با همگروهیها وارد میکردند و این را «فرندوسکشوالیتی» مینامیدند. هر عضو، «دوستی ناظر» داشت که مرتباً نکوهشش میکرد تا «در خط» گروه باقی بماند. کسانی هم که پول داشتند، خیلی زود از آن جدا میشدند. حتی در برخی موارد، از زنان گروه خواسته میشد سقط جنین کنند و کمتر کسی در این دوران بچهدار میشد.
«گرایش نیومن» مانند سازمان خود ما، دارای پنج ویژگی اصلی توتالیسم بود؛ ویژگیهایی که بر اساس نوشتههای آرنت و لیفتون استخراج کرده بودم. نخستین ویژگی این است که رهبر هم کاریزماتیک باشد و هم مستبد. کاریزما برای جذب افراد ضروری است و استبداد برای بهرهکشی از قدرت و تسلط. یکی از اعضای سابق درباره نیومن میگفت: «بهش یاد داده بودن چطور مردم رو سوءاستفاده کنه. ولی جذاب هم بود... اگه همین حالا بیاد کنارم بشینه، میگم: «هی فرد، چطوری؟ هنوز داری مردم رو فاسد میکنی؟...»، اما خب، آدم دوستداشتنیای بود!»
البته همه رهبران چنین گروههایی لزوما به دنبال ثروت، سوءاستفاده جنسی یا قدرت سیاسی گسترده نیستند، اما همهشان تشنۀ کنترل مطلق افراد هستند. پول، روابط جنسی، نیروی کار رایگان یا داشتن سربازانی که بیچونوچرا بجنگند، فقط مزیتهای جانبیاند که اغلب رهبران هم از آنها بهره میبرند. اما اصل قضیه این است که بر تمام روابط افراد سلطه پیدا کنند.
این رهبران، ساختارهایی منزوی و بسته با سلسلهمراتب شدید ایجاد میکنند که گاه برای ارتباط با بیرون، گروههای ظاهراً مستقل راه میاندازند. این انزوا، دومین ویژگی توتالیسم است. وقتی گروه رشد میکند، لایههایی پیازی شکل میگیرد: رهبر در هسته است و قدرت را به بیرون میتاباند. ممکن است چند حلقه وجود داشته باشد؛ از رهبر و دستیاران نزدیکش گرفته تا حلقۀ نخبگان داخلی، اعضای عادی و در نهایت هواداران سطح پایین. آرنت میگوید: «در مرکز جنبش، رهبری نشسته که حلقهای از افراد نزدیکش او را در هالۀ رازآلودی حفظ میکنند.» این فضای پرابهام سبب میشود رهبر در ذهن اعضا همهجا حاضر و ناظر تصور شود. در همین حال، رهبر حلقۀ نزدیکانش را نیز از هم بیاعتماد میکند یا در ظاهر بدون قاعده و دلیل، یک نفر را بالا میکشد و دیگری را پایین میآورد.
در «گرایش نیومن»، حلقۀ مرکزی همان گروهی از زنان به نام «حرم» یا «همسران» بود که نزدیکترین دستیاران و گاه شریکان جنسی او بودند. لایۀ بعدی، حدود ۴۰ نفر «عمرگذران» بودند که کارهای اداری و بخشی از رواندرمانیها را پیش میبردند. لایههای پایینتر هم اعضای ردهپایین را در بر میگرفتند که به گردآوری پول و کارهای اجرایی گروه میپرداختند.
در چنین گروههایی، افراد چنان به هم فشرده میشوند که هویت فردیشان رنگ میبازد و روابط صمیمانه واقعی از بین میرود. گرچه همه همدیگر را «دوست» خطاب میکنند، اما دوستی راستین نوعی تهدید برای پیوند با رهبر و گروه تلقی میشود. این وضعیت، نوعی انزوای سهگانه پدید میآورد: انزوای فرد از جهان بیرون، از دیگر اعضا در درون گروه، و از گفتوگوی درونی خودش؛ گفتوگویی که ممکن است آگاهیدهنده باشد.
سومین عنصر توتالیسم، ایدئولوژیِ تام و مطلق است؛ یا به تعبیر نیومن «تمامیتی تاریخی بدون آغاز و پایان». این نظام فکری در اختیار رهبر است و او با دروغ و رازداری، جهانی خیالی میسازد که هر لایه از اعضا تنها بخشی از آن را میشناسند. مثلاً فقط عدهای معدود از نزدیکان نیومن میدانستند او حرم دارد، پولها بالا کشیده میشود، تقلب مالی رخ میدهد، یا حتی سلاح اندوختهاند و آموزش اسلحه میدهند (ظاهراً برای حفاظت از منابع مالی). بسیاری از اعضا که گمان میکردند با کار و هزینه خود در حال خدمت به «عدالت اجتماعی» هستند، هیچگاه به واقعیت درونی سازمان پی نمیبردند.
این دنیای خیالی، افراد را دچار ابهام و دوگانگی میکند. «یونمی پارک» که در سال ۲۰۰۷ از کره شمالی گریخته، در خاطراتش (برای زندگی کردن) میگوید: «مردم کره شمالی انگار همزمان دو داستان در ذهنشان دارند؛ یکی آنچه واقعاً میبینند و دیگری آنچه تبلیغات رسمی میگوید.» به همین قیاس، مبارزان اسلامگرا با وعدهای تخیلی درباره پاداش اخروی، دست به عملیات انتحاری میزنند. یک عضو سابقِ گروه نیومن میگفت: «اگر سعی کنی شفافسازی بخوای، میگن نمیتونی بفهمی. هرچیزی از گذشته خودت مطرح کنی، نابودش میکنن. بعد از مدتی، چیزهایی که زمانی مسخره به نظر میرسید، عادی میشه.»
این روند ابتدا با تبلیغات عمومی برای جذب بیرونی شروع میشود. برای نمونه، «ساینتولوژی» در ظاهر از «راهی به سوی آزادی بیشتر» سخن میگوید و طرحی هم برای جهانی عاری از مواد مخدر دارد، اما جزئیات باورنکردنی باورهایش (مثل اسطوره موجودات بیگانه خارجشده از آتشفشان) صرفاً برای اعضای خاص فاش میشود. بهتدریج، «تزریق ایدئولوژی» رخ میدهد و آرنت از آن به «قدرت برپایی پرده آهنینی برای جلوگیری از مزاحمت حقیقت» یاد میکند. در این مرحله، هیچ تردید یا پرسشی تحمل نمیشود. اگر تردید کنی، شبکه ناظران گزارش میدهد و راهی «بازآموزی» خواهی شد. اگر بازآموزی شکست بخورد، مانند من از گروه اخراج میشوی و دیگر حق هیچگونه ارتباط با اعضای سابق را نداری.
اما برای اعمال کامل این کنترل، رهبر باید از هراس استفاده کند؛ چهارمین عنصر توتالیسم همین است. فرایند شستوشوی مغزی فرقهها، نوعی دستکاری روانی است که در آن رهبر یا گروه به طور متناوب ترس را با ابراز محبت (یا وعده امنیت) میآمیزد. طبق نظریه بالبی، انسان در مواجهه با ترس، به سوی کسی میگریزد که حس امنیت بدهد؛ اما اگر همان «پناه امن»، خودِ منبع وحشت باشد، فرد در رفتوآمد میان ترس و جستجوی آرامش «قفل» میشود. «مری مِین»، روانشناس برجسته دانشگاه برکلی، این پدیده را «دلبستگی آشفته» مینامد که در آن، فرد دچار پیوند عاطفی سردرگم با علت ترس خود میشود و از توان منطقی برای ارزیابی موقعیت محروم میگردد.
در چنین شرایطی، فرد، چون راه رهایی از فشار را نمییابد، باز هم به همان منبع ترس پناه میبرد؛ تلاشی که تنها او را گرفتارتر میکند. فرقهها نیز میدانند اگر شخص بتواند حس امنیت را خارج از گروه بیابد، ممکن است از چنگشان فرار کند؛ پس تمام روابط بیرون را قطع میکنند. این وضع شباهت زیادی به روابط خانگیِ آزارگر دارد؛ نمونههایی مانند سندرم استکهلم، قاچاق انسان یا روابط تحمیلی در فحشا.
اعضای «گرایش نیومن» همواره خسته و هراسان بودند؛ کمبود خواب داشتند، رابطه با افراد بیرون را از دست میدادند و پیوسته تحت انتقاد قرار میگرفتند. از سویی، خود گروه به آنها میگفت تنها جای امن همینجاست. یکی از اعضای سابق با نام «دنیس» میگفت: «خیلی میترسیدم... مثل اون فیلی که اول با زنجیر بستهانش و نمیتونه فرار کنه؛ بعدش حتی اگه با یه طناب هم ببندنش، فکر میکنه قادر به فرار نیست.»
گروهها برای ایجاد هراس از شیوههای گوناگون بهره میبرند: از القای خوفِ آخرالزمان گرفته تا ایجاد وحشت از دنیای بیرون و خستهکردن جسمی و روحی افراد. با این حال، رهبر همیشه تنها منجی این فضای هولناک معرفی میشود؛ اوست که اعضا را به سوی امنیت، یا رستگاری، یا جهانی آرمانی هدایت خواهد کرد. وقتی ساختاری اقتدارگرا با فضایی تهدیدآمیز شکل بگیرد، نتیجهاش «پیروان قابلاعزام» میشود؛ یعنی کسانی که نیازها و آزادی خود را فدای گروه یا رهبر میکنند. این، پنجمین ویژگی توتالیسم است.
«مارینا» که از راه تراپی جذب «گرایش نیومن» شده بود، به یکی از افراد مورد اعتماد گروه بدل شد و تمام وقت خود را صرف نوشتن برای روزنامه گروه و کارهای دیگر میکرد. دو فرزندش را از یاد برده بود و پولشویی، تقلب مالی، و فروپاشی خانوادهها را با چشمان خود میدید، اما آنقدر وفادار بود که میگفت: «حس میکردم حاضرم برای فرد (رهبر) گلوله بخورم.»
هر روز در رسانهها میتوان نمونۀ قدرت ویرانگر کنترل روانیِ رهبران خودکامه را دید: والدینی که به دستور یک رهبر فرقه فرزندانشان را رها میکنند، مبارزان تروریستی که با امید وعدههای موهوم خود را منفجر میکنند، یا افرادی که به موعظهگران ثروتاندوز تمام داراییشان را میبخشند. همۀ اینها با همان شگردهای مشترکِ انزوا، ترس و ایدئولوژیِ تام رخ میدهد. وقتی این کنترل هراسمحور اعمال شود، شکستن آن دشوار میشود، چون فرد در چرخهای از وابستگی عاطفی و ناتوانی فکری قرار میگیرد: هر تلاشی برای فکر کردن به بیرون از این سیستم، دلهره را تشدید میکند و فرد دوباره به رهبر یا گروه پناه میبرد.
بااینحال، همیشه روزنههایی برای خروج وجود دارد. یکی از راهها، یافتن شخص یا اشخاص معتمدی است که به فرد کمک کند با واقعیت روبهرو شود. دوری موقت از محیط فرقه نیز میتواند تفکر را بازآرایی کند. مثلا «مسعود بنیصدر» در کتابش (مسعود: خاطرات یک شورشی ایرانی، ۲۰۰۴) توضیح میدهد چطور پس از مدتی بستری شدن در بیمارستانی دور از نفوذ سازمان مجاهدین خلق، توانست به درک انتقادی برسد. همچنین «ماجد نوآز» در کتابش (رادیکال: سفرم از اسلامگرایی افراطی تا بیداری دموکراتیک، ۲۰۱۲) تعریف میکند چگونه در زندان مصر از حزبالتحریر جدا شد. گاه نیز ممکن است شاهد رخدادهای پیاپیِ خلاف باورهای گروه باشیم؛ مثلاً دشمنی که مهربان است یا پیشبینیهای آخرالزمانی که بارها نقض میشوند و همین شکها فرد را بیدار سازد. یا اینکه فشار رهبر بیش از حد تحمل فرد شود، نظیر زمانی که از «مارینا اورتیز» خواستند فرزندش را به پرورشگاه بسپارد و همین باعث خروجش شد.
در جهانی که دچار تحولات شتابان و احساس بیثباتی گسترده است، مردم بهطور طبیعی دنبال امنیت هستند. فرقهها و نظامهای توتالیتر دقیقا در چنین فضاهایی رشد میکنند. کافی است شرایط مناسب باشد تا تقریباً هر فردی در برابر فشارهای روانیای که توصیف شد، آسیبپذیر شود. صاحبنظران حوزه فرقهپژوهی بارها تأکید کردهاند که تنها راه مصونماندن از این دامها، دانش است.
سالومون اَش در سال ۱۹۵۲ نوشت: «هرچه انسان اصول حاکم بر روابط اجتماعی پیرامونش را کمتر بداند، بیشتر زیر نفوذ آنهاست و هرچه آگاهیاش از عملکرد و پیامدهایشان بیشتر باشد، در برابرشان آزادتر خواهد بود.» این شناخت باید دقیق باشد: اینکه این فرایند کنترل چگونه کار میکند و رهبران چگونه از سه روش انزوا، دربرگرفتن و هراس برای شستوشوی مغزی بهره میبرند. هفت دهه پژوهشها و مطالعات پس از جنگ جهانی دوم در اختیار ماست و پژوهشهای تازهای هم در جریان است. ما باید از این منابع ارزشمند و روایتهای بازماندگان برای ایستادگی در برابر چنین نظامهای سراسر فریب و هراس بهره بگیریم.





مردم حکومت را از بين ميبرند ( امپراطوری روم در اروپا ، پهلوی دوم در ايران )
حکومت توسط خودش از بين ميرود ( افشاريه ، زنديه ، صفاريان در ايران ، حکومت کابوی ها در آمريکا )
از خارج به حکومت حمله ميشود ( صدام حسين در عراق ، ساسانيان در ايران ، پهلوی اول در ايران
حکومت هيتلر در آلمان نازی)
درباره حکومت فعلی ايران ،
مردم بارها به خيابان ريختند و اعتراض خود را نشان دادند ( گزينه اول جواب نميدهد )
و مقامات حکومت همگی در حفظ حکومت متحدند (گزينه دوم جواب نميدهد )
گزينه سوم يعنی حمله از خارج به به حکومت ،
با رسيدن دلار به 200 هزار تومن در خرداد ماه 1404 و خواست مردم برای پايان حکومت ،
چين و روسيه کار حکومت را تمام ميکنند