از انجیل بردگان تا رویای آمریکایی | چگونه کلیسای سیاهان دکتر مارتین لوتر کینگ را ساخت؟

رویداد۲۴| علی نوربخش- «روح خداوند بر من است، زیرا مرا برگزیده تا بشارتش را به بینوایان برسانم؛ مرا فرستاده تا دلشکستگان را تسلی باشم، به اسیران و بردگان مژده آزادی دهم و به نابینایان روشنای چشم بخشم؛ و تا آزاد کنم آنانی را که زیر بار رنج و محنت فرسوده و ناتوان گشتهاند.» انجیل لوقا ۴:۱۸
«برق را دیدهام که میدرخشد، رعد را شنیدهام که میغرّد، و ضربههای سهمگین گناه را حس کردهام که میکوشند جانم را در هم شکنند. اما صدای عیسی را شنیدهام که باز هم فرمان میدهد بجنگم و پایداری کنم. او وعده داد که هرگز تنهایم نگذارد، هرگز مرا واننهد.» از نیایشهای معنوی سیاهان آمریکا
مارتین لوتر کینگ در دامن کلیسای سیاهان رشد کرد. کلیسای سیاهان در شرایط اقتصادی بردهداری پیشاصنعتی و در وضعیتی که اورلاندو پترسون آن را «بیگانگی مادرزاد» مینامد (یعنی صورتی از مرگ اجتماعی که فرد در آن هیچ پیوند حقوقیِ خونی با نسلهای پیشین و پسین خود ندارد، نه حق میراث، نه حق تبار) به دنیا آمد. به این ترتیب، سیاهان به وضعیتی دائمی و موروثی از سلطه و بیارزشی محکوم بودند: بیهیچ شأن اجتماعی، بیهیچ منزلت عمومی یا جایگاه حقوقی؛ تنها ارزشی که برایشان متصور بود، ارزش اقتصادی، کالایی برای خرید و فروش و مصرف بود. در این بستر، کلیسای سیاهان نماد و نمود کوشش جمعیِ مردمی ستمدیده و تحقیرشده، استثمارشده و به جراحتدیده، به شمار میآمد. کلیسای سیاهان، تلاشی جمعی بود برای معنا بخشیدن به زیستی که در آن هیچ دلیل یا مفهومی قادر نبود رنجهای فردی و جمعی آفریقاییتباران را توجیه کند.
دین بردگان
آلبرت رابوتو در کتاب دین بردگان تحلیلی درخشان از گرایش سیاهان آمریکا به مسیحیت ارائه میکند. بر اساس تحلیل رابوتو، با مرگ خدایان آفریقایی _ یعنی با فروپاشی نظام اعتقادی و آیینیای که بردگان از سرزمین مادری با خود آورده بودند_ سیاهان ناگزیر، و درعینحال بهطرزی خلاقانه، به مسیحیت گرایش یافتند؛ دینی که مختص اربابانشان بود، اما تار و پود آن با ارزشهایی مانند برابری، امکان رستگاری، مقاومت و امید تنیده بود.
آفریقاییتباران با بازخوانی مسیحیت در چهارچوب تجربهی رنج خویش، آن را از دین ارباب به دین برده بدل کردند: از سازوکار توجیه ستم به سرچشمهی معنابخشی و ایستادگی. بدینگونه، ایمان مسیحی در سنت کلیسای سیاه بدل به پناهگاهی برای جانهای خسته شد؛ و بدینسان، سیاهان با مسیحیکردن رنج خود، وضعیت پوچ و بیمعنای بردگی را به وضعیتی تراژیک و تابآور بدل کردند؛ زیستی شبیه به روزی در تقویم مسیحیان که «جمعه نیک» نامیده میشود: روزی که مسیح بر صلیب جان داد _ روزی تاریک و خونین، آکنده از درد و رنج، اما حامل نوید رستگاری. سیاهان خود را در چنین وضعیتی میدیدند: گویی همیشه بر صلیباند، همیشه تحقیرشده، به حاشیهراندهشده و بیارزششده _، اما با چنگزدن به امیدی ناممکن، با «امیدی علیه امید»، به امکان رهایی دل میبستند و تاب میآوردند. این امید نه از جنس استدلال بود و نه تجربهپذیر؛ ریشهاش در رویارویی درونی و عمیق با مسیحی بود که زیستی اخلاقی داشت، مرگی جانفرسا را از سر گذراند، و با رستاخیزی شگفت، پیروزی نهایی بر شر را نمایاند.
سنت مسیحی سیاه پوستان چگونه به تولید کینگ منجر شد؟
این جهانبینی مسیحی خاص و غریب، همان است که کینگ در کلیسای پدرش، یعنی کلیسای باپتیست اِبنیزر در آتلانتا، آموخت و آن را از اعماق جان پذیرا شد.
در سنت مسیحی سیاهپوستان آمریکا، سه ویژگی مهم وجود داشت که ریشههای آن را میتوان تا فرهنگ آفریقایی دنبال کرد. نخست، زبان زنده و آهنگین بود. در کلیساهای سیاهان، خطابهها، دعاها و سرودها با ریتمی پرشور و حالتی پاسخمحور میان واعظ و جماعت اجرا میشد. این سبک گفتار، حس همبستگی جمعی را تقویت میکرد و نوعی زیبایی و خلاقیت زبانی به کلیسا میداد که در دل جامعهای شکل گرفته بود که میخواست صدای سیاهان را نادیده بگیرد.
دوم، اهمیت بدن و حضور جسمانی بود. سیاهپوستان در جامعهای که مالک چیزی نبودند، بدنشان تنها جایی بود که در آن اختیار داشتند. در کلیسا، این حضور بدنی _ از کف زدن و آواز خواندن تا رقصهای مذهبی _ به شکل نوعی ابراز هویت درمیآمد: یعنی اعلام اینکه «من هستم و ارزش دارم»، حتی اگر جامعه چیز دیگری میگفت.
سوم، روحیه مبارز و معنوی بود. واعظان، شماسها و گروه کر وظیفه داشتند دلهای شکسته را ترمیم کنند، به مردم امید بدهند و نیروی ادامه دادن را در آنان زنده نگه دارند. اجرای آیینها در کلیسای سیاهان صرفاً یک مراسم دینی نبود؛ فرصتی بود برای تربیت اخلاقی، آموختن ایستادگی، و امیدوار ماندن. این روحیه، به سیاهان کمک میکرد که با صبر، شادی پنهان، و هوشیاری، در برابر ناعدالتیها بایستند و از هر فرصت آزادی بهره بگیرند.
الهیات سیاهان مفاهیم کلیسای کاتولیک را برگرفته بود و آنها را در پرتو تجربه خاص سیاهپوستان تفسیر کرده بود. در این تفسیر، نجات الهی را با رهایی سیاهان پیوند میداد: پیوندی جداییناپذیر، هرچند نه کاملا همسان. در این چارچوب، هویت شخصی سیاهپوستان از منبعی الهی تغذیه میشد: آنان فرزندان خدا بودند (غلاطیان ۳:۲۶)، نه بردگانی بیارزش. این خودشناسی الهی، نقطه مقابل تصورات تحقیرآمیز فرهنگی و نقشهای اجتماعیای بود که جامعه نژادپرست آمریکا بر آنان تحمیل کرده بود. کلیسای سیاهان بلکه یک باور مهم و بنیادین در مسیحیت را نیز تقویت کرد: اینکه همهی انسانها در چشم خدا ارزش و جایگاهی برابر دارند. کلیسای سیاهان راهی میانه در پیش گرفت: نه مثل کلیساهای محافظهکار که با سکوتشان تبعیض را توجیه میکردند، و نه مثل روشنفکران سکولار که خدا را کنار میگذاشتند. این کلیسا هم به کرامت انسان باور داشت، هم به خطاپذیری او. از نظر آنها، حتی ستمدیدگان هم باید رشد کنند و بهتر شوند.
برخلاف مسیحیت بنیادگرا که بیشتر درگیر صحت تاریخی کتاب مقدس است، مسیحیت سیاهان روی اخلاق، تغییر، و ارتباط زنده با خدا تمرکز دارد. همین نگاه، شالودهٔ فکری مارتین لوتر کینگ بود و در تمام مسیر زندگیاش، حتی وقتی با فلسفه یا اندیشههای دیگر روبهرو میشد، راهنمای اصلیاش باقی ماند.
کینگ همیشه تاکید داشت که ریشهاش در کلیسای سیاهان است، و همین برای شناختن باورهایش کافیست. حتی وقتی میگفت هگل فیلسوف محبوبش است، دلیلش نظریههای پیچیده او نبود، بلکه آن باور ساده بود که «رشد از دل رنج میآید»؛ باوری که کینگ از کودکی در کلیسا با آن بزرگ شده بود. او در برابر دیدگاههای مختلف، نه بهسوی رد کامل میرفت و نه شیفته مطلقشان میشد. تلاش میکرد در هر نظر، بخشی از حقیقت را پیدا کند و میان دیدگاههای متضاد، پلی بزند. این روش فکری، هرچند به فلسفه هگل شبیه است، اما در اصل از سنت کلیسای سیاهان میآمد؛ یعنی از تلاش برای ایجاد تعادل میان جنبههای متضاد وجود انسان (روح و جسم) و جهان (تاریخ و ابدیت)، جایی که انسان، هم شریف است و هم خطاکار، و باید در کشاکش دنیا و آخرت، معنا پیدا کند.
کینگ وقتی به جهان آکادمیک غرب پا گذاشت، بهدنبال آن نبود که باورهایش را کنار بگذارد یا رنگ تازهای به خود بگیرد. او با نگاهی گزیدهکار، تنها اندیشههایی را برمیگزید که بتوانند باورهای عمیقش را، که در کلیسای سیاهپوستان آموخته بود، به زبانی فلسفی و الهیاتی بازگو کنند. باور به کرامت انسان، مسئولیت اخلاقی در برابر ظلم، امید به جاودانگی روح، و نیروی عشق برای تغییر، ستونهای فکری او بودند.
بیشتر بخوانید:
خدای کینگ چگونه خدایی بود؟
الهیات کینگ در دوران تحصیل او در مدرسه الاهیات «کروزر» در فیلادلفیا شکل گرفت؛ جایی که دانشجویان و استادان درباره این پرسش بنیادی بحث میکردند که آیا خدا کاملا متعالی و بیرون از جهان و زیست روزمره انسانهاست، یا درونماندگار و حاضر در کشاکش اخلاقی بشر. کینگ این دوگانه را رد کرد و به این نتیجه رسید که خدا، اگرچه فراتر از زمان و مکان و طبیعت و انسان است، اما همزمان، بهسان روح یا نیرویی در دل تاریخ و سیر تکامل انسانی نیز حرکت میکند. او در پاسخنامهای در کروزر نوشت: «خدا در جهان درونماندگار است. او نه خدای منزوی و جدا از جهان، که خدایی است حاضر در فرایند تاریخ.»
این بحث برای کینگ صرفا الاهیاتی یا تئوریک نبود. اگر خدا را صرفا موجودی متعالی و غیرشخصی بدانیم، آنگاه ممکن است مسیحیان برای خود توجیهی پیدا کنند که از مسئولیتهای اجتماعی شانه خالی کنند. چرا که اگر انسانها نقشی در اجرای نقشه خدا نداشته باشند، پس چه نیازی به مبارزه برای عدالت، برابری و حقوق مدنی است؟ کینگ عمیقا به تبعات چنین برداشتی پی برده بود و پیام دیگری را موعظه میکرد: تا زمانی که آمریکاییها اصول دموکراسی را در عمل تجربه نکنند، سیاهان هرگز طعم آزادی را نخواهند چشید و مسیحیان نیز نمیتوانند مدعی پیروی از عیسی باشند، مگر آنکه آموزههای دینی خود را در زندگی روزمره به اجرا درآورند. این، به باور کینگ، همان فرایند ساختن «ملکوت خدا بر زمین» بود؛ و نیز فرایند پرورش دموکراسی و آرمانهای دیگر. اگر هر انسانی، چونان فرزند خدا، شایسته شنیدهشدن و احترام است، دموکراسی خود میشود شیوهای دیگر برای سخن گفتن درباره غایت خداوند؛ غایتی که در زندگی انسانها بهشکلی درونماندگار آشکار میشود.
از عشق مسیحی تا عشق در اندیشه گاندی | چگونه کینگ مقاومت خشونت پرهیز را در مسیحیت صورتبندی کرد؟
کینگ در دورهای با تردیدی عمیق روبهرو شد: شاید عشق مسیحی، آنگونه که در کلیسا ستوده میشد، چیزی جز نقابی برای ضعف و کینهجویی نباشد؛ نمایشی از محبت که در اصل، از ناتوانی در مقابله با قدرت برخاسته است. اگر چنین بود، چه امیدی میتوانست به نیروی عشق در برابر ساختارهای ستمگر بست؟
راه رهایی از این بنبست را در اندیشه گاندی یافت. گاندی نشان داد که عشق، اگر بهشکلی درست فهم و بهکار گرفته شود، میتواند به ابزاری برای مقاومت بدل شود. عشقی که کینگ از آن سخن میگفت، عشق آگاپه بود: عشقی بیقید و شرط، بیطلب، بیخشم. نه عشقی احساسی یا عاطفی، بلکه تصمیمی اخلاقی برای پاسداشت کرامت انسان، حتی انسانی که در مقام دشمن ایستاده است. این عشق، نه در ستایش مظلوم بودن، بلکه در اراده آزاد برای پاسخ ندادن به خشونت با خشونت ریشه دارد. از نگاه دکتر کینگ، مقاومت خشونتپرهیز بالاترین جلوه همین عشق بود. راهی که نیازمند شجاعتی ژرف بود: اینکه بتوانی رنج را تحمل کنی بیآنکه انتقام بگیری؛ بتوانی ظلم را افشا کنی بیآنکه ستمگر را تحقیر کنی. در این مسیر، هدف نابودی دشمن نیست، بلکه شکستن چرخه نفرت و گشودن راهی برای دگرگونی اوست. مقاومت، نه به قصد ویرانی، بلکه برای یادآوری انسانیت طرف مقابل انجام میگیرد.
کینگ به تبع گاندی تاکید میکرد که اگر این عشقِ بیقید و شرط را کنار بگذاریم، چیزی جز تکرار بیپایان خشونت در انتظار ما نخواهد بود. قربانیان دیروز، ناگزیر در جایگاه ستمگران فردا خواهند نشست، و زخمها، پیش از آنکه التیام یابند، بدل به سلاح خواهند شد. در چنین چرخهای، دیگر نه عدالتی در کار است، نه رهاییای؛ تنها چیزی که باقی میماند، قدرتی بیمحبت، نیرویی بیاخلاق، و صلابتی بیبصیرت است. اما اگر به نیروی نجاتبخش عشق باور داشته باشیم _ عشقی که نه از ضعف، بلکه از توانِ چشمپوشی، از عظمتِ دل، و از امید به دگرگونی برمیخیزد _ آنگاه راهی دیگر گشوده خواهد شد: راهی برای شکستن زنجیر، بیآنکه به زنجیردار بدل شویم.
دین مدنی آمریکا و تاثیر آن بر اندیشههای کینگ
آخرین سرچشمه اندیشه مارتین لوتر کینگ، دین مدنی آمریکا بود: آمیزهای از ایمان دینی و آرمانهای سیاسی، که مفاهیمی، چون نجات، آزادی، برابری و دموکراسی را بهمثابه تعهد اخلاقی ملت میفهمید. برای کینگ، اعلامیهٔ استقلال آمریکا فقط یک سند سیاسی نبود، بلکه ندایی اخلاقی بود؛ وعدهای بزرگ به انسان، دربارهٔ کرامت ذاتی و حق مشارکت در سرنوشت خویش.
دکتر کینگ در امتداد سنتی که در آن بالیده بود، نه آمریکا را طرد میکرد و نه میستود، بلکه به خویشتنِ آرمانیاش فرامیخواند. او باور داشت که آرمانهای آزادی و برابری، هرچند در عمل بارها نقض شدهاند، هنوز میتوانند سنگبنای رستگاری ملی باشند _ اگر جدی گرفته شوند. اعتراض او به تبعیض نژادی و بیعدالتی اقتصادی، از سر نفی آمریکا نبود، بلکه دفاعی بود از عهد اخلاقیای که ملت با خویش بسته بود، اما به فراموشی سپرده بود. دکتر کینگ خوب میدانست که آمریکا، با همهی ادعای آزادی، چگونه از انقلاب آغاز کرد و به سلطهگری رسید. این بود معنای واقعیِ خیانت به آرمان. او در واپسین سخنانش این تناقض را چنین فشرده بیان کرد: «تراژدی آنجاست که ملتی که روزگاری الهامبخش انقلابهای عصر مدرن بود، امروز در هیئت دشمن انقلابها ظاهر شده است.»
مارتین لوتر کینگ، چهرهای یگانه در روزگار ما بود؛ واعظی سیاهپوست که والاترین وجوه مسیحیت آمریکایی را در خویش گرد آورده بود؛ روشنفکری خودساخته و مردمی که اندیشه را با کنش درآمیخت و عقلانیت را به متن مبارزه برد؛ پیامآوری اخلاقی در جهانی فرورفته در خشونت، که با سلاح عشق و خشونتپرهیزی، کورسوی امید را زنده نگاه داشت؛ و مبارزی جهانوطن، که آرمان دموکراسی، آزادی و برابری را تا دورترین مرزهای رنج و تبعیض گستراند. او چنان شخصیتی بود، درخشان و استوار، که احترام دشمنانش را نیز برانگیخته بود، و دوستان و دشمنانش وی را همچون اسطورهای جسیم مینگریستند.
چه نوع انسانی بود او؟ انسانی برخاسته از دل کلیسای سیاهان، با ریشههایی استوار و نقادانه در سنت خود، و در عینحال، آنقدر گشوده که از دیگران بیاموزد، و آنقدر ریشهدار که در مسیر یادگیری، درونیتر و عمیقتر شود. انسانی که اکنون دیگر تنها به جامعه خودش تعلق ندارد و بلکه از آنِ تمامی ملل و همهی انسانهایی است که رویای برابری و آزادی را در دل میپرورانند.




