آیا انقلاب مشروطه دستپخت انگلیس بود؟

رویداد۲۴| «گویند که انگلیس با روس / عهدی کردست تازه امسال- کاندر پُلتِیک هم در ایران / زین پس نکنند هیچ اهمال- افسوس که کافیانِ این مُلک / بنشسته و فارِغند ازین حال- کز صلحِ میانِ گربه و موش/ بر باد رود دُکانِ بَقّال» ایرج میرزا
امروز ۱۴ مرداد، مصادف با سالروز صدور فرمان مشروطه است. در تیرماه سال ۱۲۸۵ خورشیدی، گروهی از روحانیان برجسته، همراه با شماری از مشروطهخواهان، به سفارت بریتانیا در تهران مراجعه کردند. آنان خطاب به ایوان گرانت داف، از کارمندان میانرتبه سفارت، اظهار داشتند که شش ماه گذشته را صرف مبارزه با حکومت استبدادی کردهاند و اکنون، با توجه به بیاعتمادیشان به دولت، خواستار حمایت دولت بریتانیا در ادامه این مسیرند. تصمیم آنان بر آن بود که برای حفظ جان و هدف، در سفارت پناه بگیرند.
گرانت داف در پاسخ، به اصل بیطرفی دولت متبوعش اشاره کرد و با لحنی محتاط، گفت که بریتانیا در امور داخلی ایران مداخله نمیکند. روحانیان بدون گفتوگوی بیشتر، محل را ترک کردند. چند روز بعد، بار دیگر مراجعت کردند و پرسیدند: «اگر ما در محوطه سفارت متحصن شویم، آیا شما برای بیرون راندن ما از زور استفاده خواهید کرد؟» پاسخی صریح از داف نقل نشده، اما روشن است که پاسخی بازدارنده یا قطعی هم از او شنیده نشده است. محتمل است پاسخ او چیزی در این حدود بوده باشد: «ما وظیفهای برای بیرونکردن شما نداریم.»
در پی این مکالمه، در مدتی کوتاه، عدهای از شهروندان بهتدریج در محوطهٔ سفارت گرد آمدند و چادر زدند. شمار آنان که در ابتدا از پنجاه نفر تجاوز نمیکرد، ظرف چند هفته به چهارهزار نفر رسید. در مقیاس جمعیت آن روز تهران، که به حدود دویستوپنجاههزار نفر تخمین زده میشد، این عدد حاکی از مشارکت چشمگیر نیروهای فعال سیاسی در این اقدام بود. اگر متحصنین را منحصر در مردان بدانیم، میتوان گفت بخش بزرگی از جمعیت مردانه سیاسی شهر در این کنش دستهجمعی حضور داشت.
از گرانت داف خواسته شد که نقش واسطه را میان متحصنین و دربار ایفا کند. اینکه رهبران مشروطه ترجیح دادند با کارمندی میانرتبه از سفارت، که تنها موقتاً عهدهدار امور بود، وارد گفتوگو شوند، خود جای تأمل دارد. این واقعیت، پرسشی مهم پیش میکشد: بریتانیا چگونه در مقطعی حساس از تاریخ سیاسی ایران، به مأمن و مرجع یک جنبش انقلابی بدل شد؟ و اساسا چه مقدماتی در سده پیش از آن فراهم آمده بود که چنین امکان و مقبولیتی را برای یک دولت خارجی در میان ناراضیان ایرانی پدید آورده بود؟
ماجرای ایران و انگلستان
نخستین ارتباط رسمی ایران با بریتانیا به اوایل قرن سیزدهم خورشیدی بازمیگردد. در سالهای ۱۲۲۲ تا ۱۲۲۳، در میانه جنگهای ناپلئونی، هیئتی از سوی لندن راهی تهران شد تا از دولت ایران برای مهار تهدیدهای فرانسه و روسیه یاری بخواهد. برای بریتانیا مسئله فقط نزاعهای اروپا نبود؛ سرنوشت هند، مستعمره حیاتی آن کشور، نیز در گرو ثبات مرزهای غربیاش قرار داشت.
در طول قرن نوزدهم، ایران هنوز خود را یک دولت امپراتوری میدانست. اما واقعیتهای منطقهای دیگر از آن تصور پشتیبانی نمیکردند. روسیه از شمال در حال پیشروی بود و نفوذ بریتانیا از جنوب رو به گسترش. ایران، بیآنکه رسما مستعمره باشد، در میانه رقابتی قرار گرفت که قواعدش در ممالک دیگر نوشته میشد.
در چنین زمینهای، نخبگان و روشنفکران ایرانی با پرسشی بنیادین مواجه شدند: «غرب چیست؟». آنچه از غرب میآمد، تنها ابزار جنگی یا قراردادهای سیاسی نبود. مفاهیمی تازه پا به میدان گذاشتند: قانون، مجلس، حق رای، آموزش همگانی. برخی آنها را مایه تباهی میدانستند. دیگرانی بودند که در آن مفاهیم، راهی برای نجات میدیدند. پاسخهای مختلفی به پرسش از چیستی غرب داده شد، اما یکی از موثرترین مسیرهای پاسخ به این پرسش بنیادین، مواجهه با الگویی بود که بریتانیاییها بهطور فعال معرفی میکردند.
بریتانیا در آن دوران تعدادی دیپلمات و کارشناس سیاسی به ایران فرستاده بود و، برخلاف روسها، فعالیت نظامی خود را محدود کرده بود و در اندیشهی تاثیرگذاری «نرم» بود. افسرانی که از لندن به تهران میآمدند، برای گفتوگو، اقناع، و ساختن تصورات جذاب از اروپا آموزش دیده بودند. آنها درباره تاریخ بریتانیا سخن میگفتند؛ درباره کشوری کوچک که با آموزش، نظم و قانون، جایگاهی جهانی پیدا کرده بود. این تصویر برای بسیاری از ایرانیان باورپذیرتر از ادعاهای نظامی روسیه بود.
پیامی که افسران بریتانیایی منتقل میکردند، لحنی از بالا به پایین نداشت. آنان نمیگفتند ایرانیان ضعیف یا ناتواناند، بلکه مسیر پیشرفت را قابل پیمودن معرفی میکردند. چنین نگاهی، با غرور تاریخی ایرانیان نیز ناسازگار نبود. سخن از تغییر تمدن یا نفی گذشته در میان نبود. سخن از آموزش بود، از دولت قانونمدار، از نظم اجتماعی.
رفتهرفته گروهی از رجال ایرانی، از ماموران دولت تا اهل علم و قلم، به اروپا سفر کردند و آنچه در آن سفرها دیدند و شنیدند در ذهنشان ماندگار شد. گزارشهایی که از بریتانیا به تهران آمد، محدود به آمار و تحلیل نبود؛ در لحن آنها، نوعی ستایش ضمنی از ساختار سیاسی و اجتماعی آن کشور به چشم میخورد. بریتانیا که خود را پیروز جنگهای ناپلئونی و پیشتاز صنعت میدانست، مشتاق بود روایتش از پیشرفت را در شرق نیز بازگو کند.
فراماسونری و ذهنیت نوگرایان ایرانی
یکی از بسترهای مهمی که مسیر انتقال مفاهیم مدرن غربی را به جامعه ایرانی هموار کرد، محافل فراماسونری بود. از میانه قرن نوزدهم، شماری از رجال سیاسی، روشنفکران، و دیپلماتهای ایرانی که با محیطهای فکری اروپا آشنایی مییافتند، به این محافل راه پیدا کردند. فراماسونری، بهعنوان سازمانی جهانی با ساختاری بر پایه اخوت، در نظر بسیاری از ایرانیان، نه صرفاً محفلی اسرارآمیز، بلکه کانونی برای تبادل اندیشه و تجربه بهشمار میآمد.
برخلاف نهادهای مذهبی مسیحی که عضویت در آنها نیازمند پذیرش آموزههای خاص دینی بود، فراماسونری تنها بر ایمان به خداوند تأکید داشت؛ و این ویژگی، برای ذهنیت دینی ایرانیان که به یکتاپرستی خو گرفته بودند، مانعی جدی ایجاد نمیکرد. همچنین، آداب و نمادهای رمزی آن، که سابقهای در آیینهای سنتی و عرفانی داشت، از چشم نخبگان شرقی دور نماند.
از رهگذر همین ارتباطها، شماری از اندیشههای سیاسیِ برخاسته از تجربه لیبرالیسم بریتانیایی به ایران راه یافت. مفاهیمی، چون تحدید قدرت مطلقه، تدوین قانون اساسی، تفکیک قوا، و تأکید بر آزادیهای مدنی، از طریق شبکههای فراماسونی، متون ترجمهشده، و سفرهای آموزشی نخبگان، بهتدریج در گفتار اصلاحطلبانه ایرانیان جای گرفت. جریان مشروطهخواهی، در بسیاری از اصول بنیادین خود، از این منابع الهام گرفت.
با این همه، رهبران فکری آن دوران، از همان ابتدا بر وجه تدریجی و قانونی تغییرات تاکید داشتند. تمایزی روشن میان اصلاحات مبتنی بر نهادهای مشروع، و انقلابهای خشونتبار، مانند آنچه در فرانسه رخ داده بود، قائل بودند. سخنانی از ایشان در منابع باقی مانده که مضمونشان چنین است: «ما خواهان عدالتیم، نه خون. پادشاهی میخواهیم که در چارچوب قانون عمل کند، نه پادشاهی بیپادشاه.» این نگاه، رنگ اصلاح دارد و نه شورش.
افزونبر این، تجربه تاریخی بریتانیا برای ایشان آموزنده بود. کشوری متشکل از انگلیسیها، اسکاتلندیها، ولزیها و ایرلندیها که با وجود تفاوتهای زبانی، مذهبی و قومی، توانسته بودند در چارچوب یک نظام قانونی مشترک، همزیستی کنند. این تصویر، برای جامعهای که تازه در اندیشه ساختن دولت–ملت مدرن بود، جاذبهای خاص داشت؛ هم از حیث وحدت، و هم از حیث کارآمدی.
بیشتر بخوانید:
انقلاب مشروطه و تاریخ ۱۰۰ ساله مبارزه برای آزادی در ایران
مظفرالدین شاه یکسال پیش از امضای فرمان مشروطه
کلنل محمدتقی خان پسیان؛ سردار وطندوست و مشروطهخواه شهید
روایت فتح تهران به دست مشروطهخواهان و پایان استبداد صغیر
شکاف گفتار و رفتار: روی دیگر روابط
اما میان آنچه بریتانیاییها میگفتند و آنچه در عمل میکردند، همواره فاصلهای وجود داشت. نخبگان ایرانی از یکسو به واژگانی، چون «قانون»، «انسانیت» و «آزادی» دل میسپردند، و از سوی دیگر، از بیاعتنایی همان دولت به خواستههای عملی خود گله داشتند. نکته قابلتوجه آنکه خود دیپلماتهای بریتانیایی نیز گاه از این دوگانگی رنج میبردند و در مکاتباتشان به آن اشاره کردهاند. فاصله میان اصول اعلامشده با رفتار عملی، مسئلهای بود که از چشم تیزبین برخی ناظران داخلی نیز پنهان نمانده بود.
در سال ۱۲۳۵ نیز، میان ایران و نیروهای کمپانی هند شرقی جنگی کوتاه درگرفت. در پایان، معاهدهای به امضا رسید که برخلاف قراردادهای مشابه با روسیه، از بندهای تحقیرآمیز خبری در آن نبود. چنین تفاوتی، در نگاه نخبگان ایرانی، معنادار جلوه کرد و بار دیگر ذهن آنان را به سنجش میان دو قدرت خارجی معطوف داشت.
امتیازات اقتصادی و نارضایتیها
معاهدهای که پس از جنگ ۱۲۳۵ میان ایران و کمپانی هند شرقی به امضا رسید، در عمل راه را برای حضور پررنگتر بریتانیا در عرصه اقتصادی ایران گشود. تصورشان این بود که میتوان از تجربه و حضور بریتانیا، پلی به سوی اصلاحات ساخت. گرچه این برداشت به سادهدلی نزدیکتر بود تا تدبیر، اما برای کسانی که در پی علاجی از بیرون بودند، جذاب بهنظر میرسید.
با این ذهنیت، بسیاری به این جمعبندی رسیدند که شاه راه اصلاحات را از درون مسدود کرده؛ پس باید مسیر تازهای گشود. پیشنهاد این بود که با اعطای امتیاز به شرکتهای بریتانیایی، پای سرمایهگذاری خارجی به ایران باز شود و از خلال آن، تغییراتی ساختاری در اقتصاد و شاید حتی سیاست پدید آید.
اما آنچه در نظر، گامی بهسوی ترقی دیده میشد، در عمل، به نماد وابستگی بدل شد. قراردادهای پیدرپی بازرگانی، از استخراج معادن تا انحصار فروش فرآوردهها، وجههی دولت را مخدوش کرد. واکنش جامعه نه بیتفاوت، که خشمآلود بود. نگاهها، اما بیش از آنکه متوجه بریتانیا باشد، متوجه پادشاه شد؛ هم او که متهم بود منابع کشور را بهسادگی واگذار کرده است.
با اینحال، این نارضایتیهای پراکنده هنوز رنگ جنبش به خود نگرفته بود. نه سوادی عمومی در کار بود، نه شبکهای از رسانهها. اعتراض، اگر زاده میشد، در محدوده گفتوگوهای محفلی میچرخید. محافلی که گاه شکل لژ فراماسونری داشتند، چه در واقعیت، چه در تصور عامه. اما همین محافل، با تمام محدودیتهایشان، به میدانهایی برای انتقال افکار و ایدههای نو تبدیل شدند و مسیر اعتراض را هموار کردند.
تاریخ بیداری ایرانیان
در واپسین سالهای قرن سیزدهم خورشیدی، جریان روشنگری ایرانی آرامآرام شکل گرفت. روشنفکرانی همچون ملکمخان، در قامت روزنامهنگار و نظریهپرداز، از قانون و نظم و محدود کردن قدرت شاه نوشتند. روزنامه قانون او در لایههای محدود جامعه باسواد میچرخید، اما همان لایهها نیز حلقه آغازین تغییر بودند.
جنبش، اما فقط بر دوش قلم پیش نرفت. در ماجرای امتیاز تنباکو، مردم نیز به صحنه آمدند. قراردادی که فروش تنباکو را در سراسر ایران در اختیار تالبوت انگلیسی میگذاشت، چون خاری در چشم بازاریان و علما نشست. خشم عمومی، خطبههای روحانیان و اعتصاب کسبه، نخستین نشانههای جنبش مدنی را در تهران و شهرهای بزرگ رقم زد. آنچه با نام «نهضت تنباکو» در تاریخ ماند، نهتنها قدرت بازار و مرجعیت دینی را آشکار کرد، بلکه نشان داد که جامعهٔ ایران در آستانهٔ بیداری است.
نهضت تنباکو و همپیوندی طبقات
اهمیت جنبش تنباکو، تنها در لغو امتیازی اقتصادی نبود؛ آنچه به این رویداد شأنی ممتاز در تاریخ معاصر ایران میبخشید، همگرایی سه طبقه مؤثر جامعه بود: گروهی از نخبگان و اشراف، روشنفکران نوپدید و مدرن، و از همه اثرگذارتر، طبقه بازار و روحانیان بلندپایه. این نخستینبار بود که چنین ائتلافی _هرچند موقتی و ناهمگون_ حول یک هدف مشترک سیاسی شکل گرفت. این فتوا، با آنکه به ظاهر ریشه در حکم شرعی داشت، در حقیقت واکنشی سیاسی به واگذاری انحصار به یک تاجر بیگانه بود. تاثیر فتوا نیز فراتر از انتظارات رفت و در زمانی کوتاه استعمال دخانیات در سراسر کشور متوقف شد.
جالب آنکه این جنبش ناخودآگاه از ابزار مدرن نیز مدد گرفت. شرکت تلگراف بریتانیایی–هندی–اروپایی، که همان سالها امتیاز خطوط تلگراف در ایران را در دست داشت، به گسترش پیام فتوا، گزارش اعتراضات، و مبادله اخبار کمک کرد. خبرهایی که در گذشته ممکن بود هفتهها در راه بمانند، اینک در فاصلهای کوتاه از تهران به تبریز و از آنجا به شیراز و اصفهان میرسیدند. سرعتِ نشر خبر، انسجام جنبش را فزونی بخشید و پراکندگی جغرافیایی را بیاثر ساخت.
در چشم بسیاری از مورخان، واقعه تحریم تنباکو، نقطه عطفی در بیداری سیاسی ایران بود. لحظهای که از دل آن، مقاومت سازمانیافته علیه سلطنت مطلقه، شکلی اجتماعی به خود گرفت و مفهوم «ملت» نخستین تجلی سیاسیاش را یافت. شاه، که تا آن روز، مردم را رعیت میانگاشت، ناچار شد عقب بنشیند، امتیاز را لغو کند، و در ازای آن، غرامتی گزاف بپردازد. این اتفاق، برای ایرانیان پیامد سیاسی روشنی داشت: تصور ناتوانی محض در برابر سلطنت مطلقه ترک برداشت. جنبش تنباکو نه آغاز انقلاب بود و نه شکلگیری نهاد، اما یادآور شد که قدرت سیاسی در کشور، تنها در انحصار سلطنت نیست.
آرامش قبل از طوفان
پس از جنبش تنباکو، بیش از یک دهه فضای سیاسی کشور در ظاهر آرام ماند. از سال ۱۲۷۰ تا ۱۲۸۴ خورشیدی، از جنبش فراگیر یا تحول محسوس خبری نبود. ترور ناصرالدینشاه در ۱۲۷۵ نیز، آنچنانکه انتظار میرفت، طوفانی به پا نکرد. مظفرالدینشاه که جانشین پدر شد، از قدرت و نفوذی کمتر برخوردار بود، اما همین بیاختیاری هم به حرکتی تازه منجر نشد. همهچیز ساکت و ایستا به نظر میرسید. اما زیر این سکوت، نیروهایی آرامآرام شکل میگرفتند. انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، اگرچه به پیروزی نینجامید، لرزههایی به جان امپراتوری تزاری انداخت.
بیشتر بخوانید: انقلاب مشروطه و تاریخ ۱۰۰ ساله مبارزه برای آزادی در ایران
شورشها از قفقاز گذشت و به فضای فرهنگی ایران رسید. فعالانی از قبیل انقلابیون ارمنی، به مناطق جنوبی کوچ کردند و با خود، اخبار و ایدههای تازه آوردند. در داخل نیز وضع اقتصاد رو به وخامت میرفت. فشار مالیاتی، ناکارآمدی دیوانسالاری، و فساد، مردم را به تنگ آورده بود. در اواخر سال ۱۹۰۵، در پی ضرب و شتم یکی از بازرگانان، موجی از نارضایتی برخاست.
در همین روزها، لرد هاردینگ، وزیرمختار بریتانیا در ایران، در گزارشی رسمی به لندن نوشت: «در ایران، هر از گاه، ناآرامیهایی پراکنده روی میدهد؛ اما کشور در مجموع ساکن و ملالآور است. اتفاق مهمی در جریان نیست. بهتر است با روسها درباره تقسیم حوزههای نفوذ مذاکره کنیم.».
اما او اشتباه میکرد. آنچه از نظرش سکون بود، پیشدرآمد طوفانی بود که در راه بود.
اوضاع پیش از امضای قانون اساسی
از زمستان ۱۲۸۴ خورشیدی، موجی از ناآرامیها در پایتخت و برخی شهرها آغاز شد. در آغاز، این اعتراضها پراکنده و آرام بودند، اما بهتدریج شکل منسجمتری به خود گرفتند. چنانکه در نهضت تنباکو، سه نیروی اصلی جامعه_روحانیان، روشنفکران، و کسبه بازار_ در کنار یکدیگر قرار گرفتند و ائتلافی نانوشته تشکیل دادند.
برخی از روحانیان پرنفوذ پایتخت را ترک کردند و در شهرهای مذهبی بست نشستند. خواستهشان، تاسیس نهادی به نام «عدالتخانه» بود؛ واژهای تازهوارد که معنای دقیقش در آن روزها روشن نبود، اما همگان درمییافتند که از عدالت عرفی فراتر میرفت. این تقاضا، در حکم خواستی بود برای تحدید قدرت مطلقه و پاسخگو شدن حکومت.
شاه، طبق معمول همیشه، با وعدهای مبهم پاسخ اعتراضات را داد. گفتند کمیتهای تشکیل خواهد شد تا درباره ساختار عدالتخانه گفتوگو شود. روحانیان بازگشتند، اما گفتوگوها به جایی نرسید. بیعملی دولت، نارضایتی را شعلهور کرد. فضای اعتراض خیابانی شکل گرفت. برخوردهای نظامی آغاز شد و تعدادی کشته و گروهی مجروح شدند.
زبان سیاسی مردم نیز دگرگون شده بود. شاه به جمعی از مردم گفت: «ما بسیار خوشحالیم که شما از تاج و تخت حمایت میکنید.» پاسخ شنید: «ما خادمان تاج نیستیم؛ ما خادمان ملتیم.» تغییری در زبان، که حاکی از تغییری در جهانبینی بود.
در چنین هنگامهای، شاه سکته کرد. فلج شد و از کار افتاد. قدرت به وزیر دربار منتقل شد؛ چهرهای که از خود شاه نیز واپسگراتر بود. او که شاه را بیفایده میدانست، تصمیم گرفت با قاطعیت آنچه را «فتنه اوباش» میخواند، خاموش کند. اما همین اقدامات نسنجیده، وضع را از کنترل خارج ساخت. سیسیل اسپرینگرایس، از دیپلماتهای ارشد بریتانیا، در گزارشی از این روزها نوشت: شاه بر تخت نشسته بود، اما قدرتی نداشت؛ زبان نمیچرخاند، نمیشنید، درکی نداشت؛ بااینحال، اطرافیان همچنان به تمجید از «سلامتی اعلیحضرت» مشغول بودند، گویی ارادهای زنده بر تخت نشسته است.
در چنین فضای پرتنشی، مشروطهخواهان تصمیم به تحصن در سفارت بریتانیا گرفتند. پیش از آن، بستنشینی در مساجد و اماکن مذهبی رسم بود، اما بارها دیدند که دربار حرمت این مکانها را نگاه نمیدارد. اینبار اما، سفارت بریتانیا گزینهای امنتر به نظر میآمد. دولتی که نه قداست مذهبی، بلکه قداست دیپلماتیک داشت، و میتوانست ضربهگیر خشم دربار باشد.
در مدتی کوتاه، حدود چهاردههزار نفر در محوطه سفارت گرد آمدند. حرکتی بیسابقه، نه در حجم که در نظم. گزارشهای دیپلماتهای بریتانیایی، از انضباط شگفتزدهاند؛ طوری که یکی از آنها برای لندن نوشت: «صادقانه بگویم، اینها اوباش نیستند. بسیار منظماند. تنها اندکی به باغچهها آسیب رسیده؛ نگران نباشید.»
بازار، مسئول تامین آذوقه شد. در محوطه، گروهها حلقه زدند، بحث کردند، بیانیه نوشتند، خواستهها را سامان دادند. برخی این تجمع را بزرگترین سمینار سیاسی تاریخ ایران تا آن روز دانستهاند. در این گفتوگوها، آنچه نخست عدالتخانه خوانده میشد، بهتدریج به مطالبهای دقیق بدل شد: تدوین قانون اساسی، تشکیل مجلس، تفکیک قوا، و استقرار حکومت قانون.
تصویب قانون اساسی و پیامدهای آن
در دیماه ۱۲۸۵ خورشیدی، مظفرالدینشاه فرمان مشروطه را امضا کرد. شاهی بیمار و از پا افتاده، در واپسین روزهای سلطنت، دست به کاری زد که بیش از آنکه از سر اعتقاد باشد، ناشی از فشار وقایع و اضطراب اطرافیان بود. امضای فرمان، سرآغاز فصلی تازه شد؛ فصلی که دیگر نه با خواست دربار، بلکه بهدست نیروهای اجتماعی رقم میخورد.
در آن روزها، نگرانی همهجا موج میزد. بیم آن میرفت که فرمان مشروطه به دست جانشینی سپرده شود که با آن بیگانه است، و چنین نیز شد. محمدعلیشاه، با خلقی تند و روحیهای استبدادی، در نخستین برخوردها نشان داد که با مجلس و قانون سر سازگاری ندارد. اما فرمان صادر شده بود و راهی گشوده شده که بازگشتپذیر نمینمود. در این میان واژگان نیز دگرگون شدند؛ مفاهیمی، چون مجلس، وکالت، تفکیک قوا و قانون اساسی، که تا آن زمان برای بسیاری غریب بود، کمکم راه خود را به گفتوگوی روزمره گشود. هنوز راه درازی در پیش بود، اما اندیشهی قانون، اندیشهی حسابکشی از قدرت، جای خود را در ذهن و ضمیر ملت باز کرده بود.
همان ایران که تا چندی پیش در نگاه فرنگیها کشوری راکد و تغییرناپذیر شمرده میشد، به ناگاه به صحنهای زنده و پرتحرک بدل گشت. آنچه رخ داد، بیش از یک اصلاح سیاسی باشد؛ نقطه چرخشی در ذهنیت تاریخی ایرانیان بود. از این پس سیاست تنها ارادهی همایونی نبود، بلکه عرصهای بود برای گفتوگو، مشارکت و مطالبه.
جایگاه بریتانیا در ذهنیت مشروطهخواهان
در واپسین روزهای سال ۱۹۰۶ میلادی، سیسیل اسپرینگرایس، وزیر مختار تازهوارد بریتانیا در تهران، در نامهای به ادوارد گری، وزیر امور خارجه دولت لیبرال بریتانیا، نوشت: «سال ۱۹۰۶ سالی تاریخی برای ایران بوده است؛ کشوری که اکنون قانون اساسی و مجلس دارد.» وی در ادامه گزارش خود تصریح کرد که هیچگاه در تاریخ روابط دو کشور، جایگاه بریتانیا نزد ایرانیان تا بدین پایه اعتبار نیافته بود. مشروطهخواهان، که اکنون خود را در آستانهی نظمی نو میدیدند، چشم امید به حمایت لندن دوخته بودند.
اما ادوارد گری، وزیر خارجه تازهمنصوب، برخلاف پیشینیانی، چون لرد کرزن، توجه چندانی به مسائل ایران نداشت. گرچه بهظاهر لیبرال بود، اما اولویت نخست سیاست خارجیاش، تامین امنیت بریتانیا در برابر آلمان و تحکیم اتحاد سهجانبه با فرانسه و روسیه بود. برای پیشبرد این هدف، نزدیکی به روسیه تزاری اجتنابناپذیر تلقی میشد.
گری دیپلماسی را در سکوت و خویشتنداری میجست و گزارشهای مشتاقانه اسپرینگرایس را با دیده تردید مینگریست. وی در یکی از پاسخهایش، که نشانهای از بیمیلی دولت بریتانیا به پشتیبانی صریح از جنبش مشروطه دارد، نوشت: «چرا ایوان گرانت داف اصلا به این مردم اجازه داد وارد محوطه سفارت شوند؟ چرا ما باید در امور داخلی ایران دخالت کنیم؟ این انقلاب به نتیجهای نخواهد رسید. باید چشمانداز بزرگتری را در نظر بگیریم.»
در میان چهرههای برجسته نهضت مشروطه، سید حسن تقیزاده جایگاه ممتاز داشت. او که بعدها از نامآورترین نظریهپردازان ملیگرایی ایرانی شد، در آن روزگار یکی از چهرههای پیشبرنده جنبش بهشمار میرفت. تقیزاده با ادوارد براون، استاد دانشگاه کمبریج و خاورشناس شهیر، رابطهای نزدیک داشت. براون، اگرچه عنوان رسمیاش در کمبریج استاد عربی بود، اما در عمل، دل در گرو زبان و ادبیات فارسی داشت و تحولات ایران را با شور و علاقهای پیگیر دنبال میکرد.
تقیزاده در همان ایام نامهای خطاب به افکار عمومی بریتانیا نوشت و عنوان آن را «درخواستی به انگلستان» نهاد. در این نوشته، جملهای بارها تکرار شده بود که هم رنگی از احساسات سیاسی داشت و هم وجهی از محاسبه دیپلماتیک: «انقلاب مشروطه در کشور ما، به معنایی خاص، فرزند معنوی بریتانیای کبیر است.» او این عبارت را سه نوبت در متن خود گنجاند؛ گویی میخواست از مخاطب اطمینان بگیرد که پیام بهوضوح دریافت شده است. این چهرهی آگاه و پرشور نهضت، به تکرار برای لندن نامه نوشت، هشدار داد، و خواست که بریتانیا دستکم در برابر دخالتهای آشکار روسیه سکوت نکند. اما وزیر خارجه بریتانیا با بیتفاوتی پاسخ داد: «شمال، سهم روسهاست؛ ما تعهدی در آنجا نداریم».
این دیدگاه در ظاهر با منافع راهبردی بریتانیا در اروپا سازگار بود، اما در نظر مشروطهخواهان ایرانی که لندن را نماد حکومت قانون و آرمان تجدد میدانستند، ناامیدکننده بود. در نهایت هم بریتانیا به سمت سازشی با روسیه گام نهاد_سازشی که در توافقنامه ۱۹۰۷ به اوج خود رسید و ایران را در عمل میان دو قدرت تقسیم کرد. این چرخش سیاسی، تصویری واقعبینانهتر از مختصات سیاست جهانی آن عصر در برابر مشروطهخواهان قرار داد و آنان را، گامبهگام، به لزوم اتکای درونی و پرهیز از توهمات اطمینانبخشِ دولتهای خارجی واقف ساخت.
در این میان، سیسیل اسپرینگرایس، همان دیپلمات دلسوزی که از نخستین روزهای انقلاب مشروطه، حرارت در چشم و امید در دل ایرانیان دیده بود، با اندوهی تمامعیار نوشت: «با این تصمیم، ما در نظر دوستانمان، خائن جلوه خواهیم کرد.»
مشروطهخواهان، بر پایه تجربه و آزمون، دانستند که راه، نه در تکیه بر سفارتخانه، که در استواری ارادهی خویش است. قانون اساسی، با همهی محدودیتها، چون سندی از خرد و شهامت، بر جای ماند_نشانهای از بلوغ سیاسی ملتی که برای نخستینبار، با صدای بلند نوشت: «حاکمیت از آنِ ملت است.»
و همین جمله، با تمام سادگیاش، آن مشعل نیمافروختهای شد که تا به امروز روشن مانده است؛ آنهم نه به لطف دولتها، که به پافشاری مردمانی که آموختهاند: اگر پناهی هست، باید در رکن رکین ملت یافت شود.





در واقع کلید ماندگاری سیستم از ۵۷ تا الان و بعدها در همین است ....