شکست در اوج پیروزی | چرا فرماندهان بزرگ تاریخ شکست میخورند و تفکر استراتژیک چگونه سرنوشت جنگها را تغییر داد؟

رویداد۲۴| علی نوربخش: در بامداد هفتم دسامبر ۱۹۴۱، ناوگان امپراتوری ژاپن با حملهای برقآسا، بندر پرل هاربر را در هم کوبید. موج انفجارها، پایگاههای دریایی آمریکا در اقیانوس آرام را در هم شکست و غرور ملی ایالات متحده را لرزاند. از منظر نظامی، این حمله یک شاهکار بود: غافلگیری کامل، دقت بالا، و تلفات سنگین برای دشمن. اما همان عملیات درخشان، برخلاف انتظار طراحانش، نهتنها موجب عقبنشینی آمریکا نشد، بلکه آن کشور را به جنگی سراسری و مصمم کشاند_و به شکست نهایی ژاپن انجامید. چرا؟ چون نبوغ تاکتیکی، جای اندیشه استراتژیک را گرفته بود.
پیروزی تاکتیک بر استراتژی
این، تنها نمونه نیست. تاریخ معاصر آکنده از لحظاتی است که در آن فرماندهان، تحت تأثیر موفقیتهای موضعی، از هدف سیاسی کلان غافل ماندهاند. آلمان نازی، در جبهههای شرق، نبردهای بزرگی را برد، اما نتوانست جنگ را مدیریت کند. ایالات متحده، با تمام توان نظامیاش، وارد ویتنام شد، پیروز میدانهای جنگی بود، اما بازندهی سیاست شد. در همهی این موارد، تاکتیک پیروز شد، اما استراتژی شکست خورد.
در سوی دیگر، تصویر ژنرال دو ستارهای قرار دارد که برخلاف پاتنِ پرشور، اهل فریاد و پیشرویهای برقآسا نبود، اما فهمی عمیق از سیاست و جنگ داشت: دوایت آیزنهاور. او در اوج جنگ جهانی دوم، نه بهخاطر نبوغ نظامیاش، بلکه بهخاطر توان هماهنگی نیروهای متفقین، مدیریت منافع متضاد سیاستمداران، و تنظیم عملیات در امتداد هدف سیاسی، به فرمانده کل متفقین بدل شد. اگر پاتن نابغه میدان بود، آیزنهاور معمار صحنه بود. این دوگانگی، جوهر بحث ماست: تفاوت میان موفقیت تاکتیکی و پیروزی استراتژیک.
استراتژی چیست؟
اما استراتژی چیست، که چنین نقشی سرنوشتساز دارد؟ چرا برخی از عملیاتهای درخشان، به شکست سیاسی منجر میشوند؟ و چرا بعضی از فرماندهان، بدون آنکه حتی یک گلوله شلیک کنند، مسیر تاریخ را تغییر میدهند؟
برای پاسخ به این پرسشها، باید به ریشهی واژه بازگردیم. «استراتژی» از واژهی یونانی استراتگوس میآید؛ لقبی که در آتن باستان به ژنرالهای منتخب داده میشد. اما آن ژنرالها، تنها فرماندهان میدان نبرد نبودند. آنان همزمان، بخشی از حاکمیت سیاسی بودند. ژنرال آتنی نه صرفاً مرد جنگ، که حامل مسئولیت مدنی بود؛ او باید میدان را در پرتو هدف شهر مدیریت میکرد. اینجا بود که مفهوم استراتژی شکل گرفت: بهمثابهی پیوندی میان کنش نظامی و غایت سیاسی. امروز هم، اگرچه فرماندهی عالی از سیاستگذاری جدا شده، اما نیاز به گفتوگوی این دو ساحت، همچنان حیاتی است. عملیات بدون هدف، ماشین بیفرمان است؛ و سیاست بدون درک میدان، رؤیایی بیپایه.
استراتژی، دقیقا در این تلاقی شکل میگیرد: در تلاقی قدرت و ابزار، در جایی که باید تصمیم گرفت چگونه از منابع محدود، در جهان نامطمئن، به هدفی مشخص رسید. فرمانده عالی، تنها بهخاطر توان فنیاش در هدایت نیرو نیست که ارزش دارد؛ بلکه به این خاطر که میداند هدف کجاست، محدودیت چیست، و چطور باید با واقعیت کنار آمد، اهمیت مییابد.
اینجاست که میفهمیم چرا ژنرال بودن، تنها به معنای میدانداری نیست. استراتژی، دانشی است در سایهی سیاست. هنری است برای ترجمهی خواست ملی به الگویی از اقدام؛ و فرماندهی عالی، بیش از هر چیز، مسئولیتی مدنی است: مسئولیت فهمیدن اینکه «چرا میجنگیم»، نه فقط «چگونه».
تولد اندیشه استراتژیک: از جبهههای شکست تا معماری پیروزی
در قرون پیشین، فرماندهان بزرگ را با شجاعت در میدان میسنجیدند. قهرمان نظامی، همان کسی بود که در دل معرکه، با فریاد و دلاوری، نظم نبرد را حفظ میکرد و قلب دشمن را میشکافت. اما با غروب سده هجدهم و طلوع مدرنیته، ساختار قدرت در اروپا دگرگون شد و همراه آن، جنگ نیز ماهیتش را از دست آزمون فردی، به صحنهی خرد جمعی و عقلانیت ملی تغییر داد.
شکست تحقیرآمیز فرانسه از پروس، بهویژه پس از سالها یکهتازی ارتشهای بوربون، زنگ بیدارباش بود. ارتش پروس، با انضباط آهنین، قدرت سازماندهی، و پشتیبانی اجتماعی و اداری مدرن، ارتشهای سنتی فرانسه را از هم پاشید. فرانسه که خود را قدرت برتر میدانست، در مواجهه با چنین نظمی شکست خورد و چارهای نداشت جز بازاندیشی بنیادین در فلسفه جنگ و سازمان قدرت. در دل این شکست، ژاکآنتوان گیبر، افسر و متفکر فرانسوی، در ۱۷۷۲ رسالهای نوشت که میتوان آن را نخستین جرقه اندیشه استراتژیک مدرن دانست. گیبر، برخلاف اسلاف خود، دیگر جنگ را صرفاً درگیری دو ارتش نمیدید؛ او نوشت: «جنگ بازتاب روح زمانه است. ارتشها باید خود را با سیاست و جامعه هماهنگ کنند. تنها آن ارتشی پیروز میشود که با سازوکار دولت و خواست ملت یکی باشد.»
برای گیبر، شکست فرانسه نه بهدلیل بیعرضگی فرماندهان، که از ناسازگاری ساختار ارتش و سیاست برمیآمد. او خواستار بازنگری در سازمان، آموزش و فلسفهی نبرد شد. این بیداری نظری، سرآغاز راهی شد که به تولد استراتژی مدرن انجامید. اما گیبر، هرچند منتقد وضع موجود بود، هنوز زبان تئوریک منسجم برای تحلیل جنگ نداشت. چند دهه بعد، پل ژیدئون ژولی دو مازروآ، دیگر متفکر فرانسوی، این مسیر را به سرانجام رساند. مازروآ با الهام از متون یونانی و بیزانسی، واژه «استراتژی» را به ادبیات نظامی فرانسه وارد کرد. او میدانست که تاریخ، پر از نبردهایی است که پیروزی تاکتیکی داشتند، اما به شکست سیاسی انجامیدند. برای او، جنگ فقط میدان گلوله و خون نبود؛ زنجیرهای از تصمیمها و انتخابها بود که هر کدام پیامدی سیاسی داشت.
مازروآ مینویسد: «هدف جنگ را سیاست تعیین میکند. ارزش هر پیروزی به میزان تقرب آن به هدف کلان سیاسی سنجیده میشود.» در نگاه او، استراتژی یعنی مدیریت نسبت میان هدف، ابزار و امکانات. دانشی که باید به فرمانده کمک کند تا بداند کجا باید بجنگد، کی باید دست نگه دارد، و چگونه میتوان منابع محدود را در راه هدفی بلندمدت بسیج کرد. مازروآ همچنین بر نقش اطلاعات، سنجش زمان، و شناخت دشمن تأکید داشت—عواملی که بعدها در نظریهپردازی مدرن، به ارکان اصلی استراتژی بدل شدند.
با وقوع انقلاب فرانسه و آغاز جنگهای ناپلئونی، جهان نظامی اروپا با جهش عظیمی روبهرو شد. فرماندهان ارتشهای انقلابی، دیگر فرزندان اشراف نبودند، بلکه برخاسته از بطن ملت بودند و با افقهای تازهای به میدان میآمدند. در این میان، ناپلئون بناپارت، همچون شهاب درخشان، تاریخ نبردها را دگرگون کرد. او استاد غافلگیری، مانور و استفادهی جسورانه از زمان و فضا بود. ناپلئون، بیش از هر کس، مفهوم پیوند میدان و سیاست را در عمل نشان داد؛ اما تفاوت او با نظریهپردازان این بود که برایش تحلیل و مفهومپردازی، جای خود را به شمّ فردی، قضاوت سریع، و تصمیمهای شهودی میداد. ناپلئون بندرت نظریهپردازی میکرد. او باور داشت: «جنگ، علمی برای ریاضیدانان نیست. هنر عمل است و هنر عمل، پیرو زمان و مکان است.» در آثار و زندگیاش، نبوغ عملی موج میزد، اما آنچه بعدها اندیشه استراتژیک نام گرفت، در ذهن او به زبان نظری درنیامد. همین خلا، راه را برای تولد نظریه مدرن هموار کرد.
پس از فروکش موج ناپلئون، این آنتوان آنری بیلو بود که در اثر معروفش، «روح سامانه نوین جنگ»، بهروشنی میان تاکتیک و استراتژی فرق گذاشت: «تاکتیک، هنر عمل در میدان نبرد است. استراتژی، علم حرکت بهسوی میدان نبرد و آمادهسازی نیروها برای دستیابی به پیروزی پیش از آغاز نبرد است.»
بیلو دریافت که پیروزی، بیشتر در آرایش هوشمندانهی نیروها و سنجش مسیرها بهدست میآید تا در شجاعت صرف یا اجرای دستورات از پیش تعیینشده. او به تحلیل خطوط تدارکات، زمانبندی حملات، انتخاب نقاط تمرکز، و چگونگی بهرهگیری از زمین و اطلاعات دشمن پرداخت. برای بیلو، فرمانده بزرگ کسی است که بتواند دشمن را به موقعیت نامطلوب برساند پیش از آنکه حتی نخستین گلوله شلیک شود. او استراتژی را نوعی معماری بزرگ میدید؛ هندسهای که نتیجهی آن پیش از نبرد رقم میخورد. اما باز هم، یک حلقه گمشده وجود داشت. بیلو با همه دقت نظریاش، نسبت نهایی جنگ با سیاست را هنوز صورتبندی نکرده بود. میدان و فرماندهی را تحلیل کرد، اما ساحت بالاتر را، یعنی جایگاه جنگ در ساختار قدرت، جامعه و تصمیم ملی، به دیگران سپرد. در اینجاست که تاریخ اندیشه استراتژیک، به نقطه عطف میرسد؛ جایی که کارل فون کلاوزویتس در بخش بعدی مقاله بهتمامی به آن خواهد پرداخت. او کسی است که نشان داد استراتژی نه یک فن، که پلی است میان سیاست و جنگ؛ نه صرفاً ابزار پیروزی نظامی، که چارچوبی برای سنجش معنای هر اقدام، هر پیروزی، و هر عقبنشینی. پس استراتژی، در عبور از گیبر و مازروآ، در نبوغ ناپلئون، و در تحلیل بیلو، سرانجام زبانی مستقل یافت؛ زبانی که تنها با پیوند سیاست، قدرت و میدان نبرد معنا مییافت.
بیشتر بخوانید:
تأملی در باب فلسفهی جنگ | چگونه جنگ به وضع طبیعی بدل شد؟
سون تزو، استراتژیست محبوب ترامپ کیست؟ | هنر جنگیدن به سبک چینی از فریب تا انعطاف
کلاوزویتس و رازهای میدان نبرد: مه، اصطکاک و شانس
کارل فون کلاوزویتس، نظریهپرداز بزرگ جنگ و افسر ارتش پروس، در آغاز قرن نوزدهم با ذهنی نادر به صحنه اندیشه وارد شد. او نه صرفاً یک فرمانده میدان، که فیلسوفی در لباس نظامی بود_شخصیتی تأملگر، تحلیلگر و منتقد. پروژه بزرگ زندگیاش، کتاب ناتمام و شگفتانگیزش، دربارهی جنگ بود؛ اثری که هنوز پس از دو قرن، بهمثابه ستون فقرات اندیشهی استراتژیک مدرن شناخته میشود.
مشهورترین جملهی او_و شاید تأثیرگذارترین جمله در تمام تاریخ نظریهی جنگ_چنین است: «جنگ ادامه سیاست است، با ابزارهایی دیگر.» در این جمله کوتاه، انقلابی در فهم جنگ نهفته بود. جنگ، از دید کلاوزویتس، نه هیجانی خالص، نه تراژدی انسانی صرف، و نه تنها میدان زورآزمایی، بلکه ابزاری در خدمت هدف سیاسی بود. هر اقدام نظامی، اگر از سیاست جدا شود، به بیهودگی یا فاجعه میانجامد. بههمین دلیل، نخستین وظیفه استراتژی این است که پیوند خود را با هدف سیاسی حفظ کند؛ و اگر این پیوند گسسته شود، بزرگترین پیروزیهای میدانی نیز ممکن است به شکست استراتژیک بینجامند. اما کلاوزویتس از سطح مفهومی هم فراتر میرود. او جنگ را نهفقط در چهارچوب سیاست، بلکه در درون واقعیتهای انسانی، روانی و محیطی تحلیل میکند. او برای نخستین بار مفاهیمی را وارد زبان نظامی کرد که پیشتر بیسابقه بودند: «مه جنگ»، «اصطکاک» و «شانس».
مه جنگ
«مه» در اندیشه کلاوزویتس استعارهایست از ابهام، گنگی و اطلاعات ناقص. او مینویسد: «در جنگ، همه چیز ساده بهنظر میرسد، اما سادهترین چیزها هم بسیار دشوارند.»
فرماندهای که در اتاق طراحی، روی نقشه خطوط میکشد و زمان حرکت نیروها را تنظیم میکند، در عمل با دنیایی روبهرو میشود که اطلاعات ناقص، اخبار متناقض و سردرگمی ذهنی فرماندهان جزء، هر لحظه تصمیمگیری را دشوار میکند. هیچ نقشهای نیست که از دل این مه بهدرستی عبور کند، مگر آنکه ذهن طراحش، توانایی زیستن در ابهام را داشته باشد.
اصطکاک
اصطکاک، از نظر کلاوزویتس، چیزیست که میان قصد و عمل، فاصله میاندازد. در واقع، او میگوید: «هرچیز در جنگ، با هزار مانع پیشبینینشده روبهرو میشود؛ مجموع این موانع، همان اصطکاک است.»
ممکن است نقشه عالی باشد، اما در میدان، اسبها رم میکنند، سربازها خستهاند، جادهها گلآلود میشوند، فرمانده جزء اشتباه میکند، یا دشمن کاری را میکند که پیشبینی نشده بود. اینها همان اصطکاکهاییاند که در دنیای واقعی، فاصلهی میان نقشه و واقعیت را تعیین میکنند. ذهن تاکتیکی، اغلب این اصطکاکها را نادیده میگیرد؛ اما ذهن استراتژیک، با درک وجود آنها، فضای تصمیمسازی را واقعیتر میبیند.
شانس
کلاوزویتس نیز مانند بسیاری از متفکران واقعگرا، برای نقش بخت و تصادف در جنگ جایگاهی ویژه قائل است. اما در عین حال هشدار میدهد که شانس تنها به نفع کسانی عمل میکند که آمادهاند. او مینویسد: «شانس، حامی ذهن آماده است.» یعنی فرماندهای که سناریوهای گوناگون را پیشاپیش سنجیده باشد، و در برابر تغییر ناگهانی شرایط، توان تطبیق داشته باشد، از بخت به سود خود بهره خواهد گرفت. اما کسی که تنها به شانس اتکا کند، غالبا شکست را پذیرفته است_پیش از آنکه گلولهای شلیک شود.
کلاوزویتس با این مفاهیم، جنگ را از چارچوب دکترینهای رسمی و الگوهای خشک بیرون کشید و آن را به یک واقعیت زنده و سیال بدل ساخت؛ واقعیتی که در آن سیاست، انسان، محیط، روان و تصادف، درهم میآمیزند. او میدانست که در چنین وضعیتی، دیگر نمیتوان تنها به دستورات و دکترینها اتکا کرد. بهجای آن، نیاز به تفکر مستقل، قضاوت سنجیده، و نوعی «شهود راهبردی» است که از سالها تجربه، مطالعه، و توانایی زندگی در ابهام برمیخیزد. او مینویسد: «نبوغ نظامی، توانایی دیدن از خلال مه، و تصمیمگیری در دل آشفتگی است.»
در اینجا، کلاوزویتس میان دو تیپ ذهنی تمایز میگذارد: ذهن تاکتیکی، که دنبال دستورالعمل روشن است و از عدمقطعیت هراس دارد؛ و ذهن راهبردی، که میتواند با تردید زندگی کند، صبر کند، بشنود، و لحظهی تصمیم را با شهامت و دقت تشخیص دهد.
شاید هیچجا، بحران فقدان استراتژی، چنان که در جنگ ویتنام برای آمریکا رخ داد، آشکار نشده باشد. عملیاتهای موفق، منابع گسترده، قدرت هوایی خیرهکننده، و فناوری پیشرفته، همه بهکار گرفته شدند. اما همه چیز در خدمت هدفی سیاسی بود که خود مبهم، متزلزل و نامتناسب با واقعیتهای بومی و منطقهای بود. فرماندهان میدان، پیروزیهای موضعی میآوردند، اما، چون هدف نهایی روشن نبود، پیروزیها فرساینده شدند و از دل آنها، سرانجام شکست سر برآورد.
در مقابل، نمونههای موفق هم وجود دارند. مانند تجربهی آیزنهاور در جنگ جهانی دوم، که در مقام فرمانده عالی متفقین، نهفقط میدان نبرد، بلکه سیاست، اتحاد، و زمانبندی را با هم دید. او نه ژنرالی تاکتیکی، بلکه رهبری استراتژیک بود؛ کسی که فهمید «سازمان دادن به پیروزی»، مهمتر از «تصرف زمین» است.
استراتژی و بحران معنا؛ وقتی جنگ دیگر فقط جنگ نیست
قرن بیستم، با دو جنگ جهانی و تحولات گستردهاش، نهفقط مرزهای جغرافیایی را جابهجا کرد، بلکه معنای سنتی استراتژی را هم به لرزه انداخت. تا پیش از آن، استراتژی عمدتاً بهعنوان شیوهای برای هدایت جنگ در خدمت سیاست تعریف میشد—روندی منطقی که از دل میدان نبرد، به نتیجهی سیاسی میرسید. اما آنچه در جبهههای فرسایشی جنگ جهانی اول رخ داد، این تصور را زیر سؤال برد. جاییکه میلیونها نفر کشته شدند تا فقط چند کیلومتر از زمین بهدست آید، دیگر نمیشد گفت جنگ، ابزاری عقلانی برای پیشبرد سیاست است.
ژنرالهای اروپایی هنوز دل در گرو آموزههای کلاوزویتس داشتند. خیال میکردند پیروزی در نبرد، تعیینکنندهی نتیجهی جنگ است. اما تجربهی سنگرها و خندقها چیز دیگری نشان داد: پیروزی نظامی بهتنهایی کافی نیست، و حتی ممکن است بیمعنا شود. از همینجا بود که مفهوم استراتژی، از حوزهی صرفا نظامی بیرون آمد و وارد سیاست، اقتصاد و فرهنگ شد. دیگر نمیشد تنها با طراحی مانورهای ارتش یا جابهجایی نیروها از جنگ پیروز بیرون آمد. روحیهی مردم، توان اقتصادی کشور، تبلیغات، رسانهها، و آمادگی ملی برای تحمل فشار و فداکاری، همگی به بخشی از استراتژی تبدیل شدند.
هانس روثفلز، تاریخنگار آلمانی، در سال ۱۹۱۸ به این نکته اشاره کرد: سیاست باید مسیر را مشخص کند و استراتژی باید آن مسیر را اجرا کند. اما وقتی جنگ دیگر پاسخ روشنی به اهداف سیاسی نمیداد، خودِ استراتژی هم دچار بحران معنا شد. اگر جنگ نمیتواند سیاست را پیش ببرد، پس استراتژی چه میکند؟ این پرسشی بود که همهی متفکران نظامی قرن بیستم با آن روبهرو شدند.
در همین دوران، لنین آموزههای کلاوزویتس را با مارکسیسم درآمیخت. او جنگ را نه فقط میان ارتشها، بلکه میان طبقات میدید، و میدان اصلی را جامعه و ساختارهای قدرت میدانست. این نگاه، استراتژی را به قلمرو انقلاب و مبارزهی اجتماعی کشاند—راهی که بعدها در شوروی، چین و دیگر کشورهایی با نظام انقلابی دنبال شد.
در غرب نیز بازتعریف استراتژی آغاز شد. بی. اچ. لیدلهارت، نظریهپرداز انگلیسی، در سال ۱۹۳۳ از رابطهی میان استراتژی و سیاست نوشت و پیشنهاد کرد استراتژی را گستردهتر ببینیم. از نظر او، استراتژی فقط برای میدان نبرد نیست؛ بلکه باید شامل نحوهی آمادهسازی مردم، اقتصاد و افکار عمومی برای جنگ هم باشد. همین نگاه، بعدها به «استراتژی کلان» مشهور شد_یعنی نوعی هدایت جامع که همهی توان ملی را برای پیروزی بسیج میکند، نه فقط ارتش را.
در همین اثنا سلاح اتمی تولید شده و در جنگ به کار گرفته شد. انفجار بمب اتمی و اتمام تراژیک جنگ جهانی دوم، تصورات پیشین بشر نسبت به جنگ را عمیقا زیر و رو کرد. تا آن زمان، مسئله این بود که چگونه میتوان جنگید، اکنون این پرسش سر برآورد که آیا اصلا میتوان جنگید؟ سلاح اتمی چنان سهمگین بود که تنها معنای اخلاقیاش در استفادهنکردن از آن شکل گرفت. برای نخستینبار، استراتژی از «کاربرد قدرت» به «نمایش قدرت» چرخید؛ از میدان نبرد، به بازی تهدید؛ از هنر پیروزی، به هندسه بازدارندگی. در چشمانداز تازهای که متفکرانی، چون برنارد برودی ترسیم کردند، استراتژی دیگر به زمان صلح تعلق داشت؛ به محاسبه، هشدار، و مهار.
پس از آن و با روی کار آمدن کندی در ۱۹۶۱ هدف استراتژی به سناریوهایی بود که بتوان در آنها جنگ را بدون نابودی جهان مدیریت کرد. استراتژی، از هنر فرماندهی، به قلمرو تحلیلگران دانشگاهی منتقل شد. اتاقهای فکر، مدلسازیهای ریاضی، و نظریهی بازی، جای تجارب میدانی را گرفتند. عقلانیت انتزاعی، به جای روایت، حافظه و تاریخ نشست. گرایش به عقلانیت انتزاعی، نظریه بازیها و به طور کلی ریاضیات جنگ از چه روی بود؟
ژومینی بنیانگذار فهم ریاضیاتی از جنگ بود و آن را تضمین پیروزی میدانست. در عصر ما نیز همچنان راه او دنبال میشود. اما در میدان واقعی چنین قطعیتی وجود ندارد. جنگ جهانی اول، بیشتر از هر نبردی نشان داد که تئوریهای زیبا چقدر شکنندهاند. نبردها به جنگهای فرسایشی تبدیل شدند؛ نه حرکت در کار بود، نه پیشروی. پیروزی نه بهدلیل مانور، بلکه بهدلیل شمار کشتههای کمتر بهدست میآمد.
تمام استراتژیهایی که از آن زمان تا کنون پیشنهاد شدهاند همین مشکل را دارند و با همان واقعیت تغییرناپذیر مواجه میشوند: جنگ پیشبینیناپذیر است، چرا که انسان پیشبینیناپذیر است. هوا، زمین، تصادف، ترس، غرور، خشم، و حتی شایعه، میتواند سرنوشت یک نبرد را تغییر دهد.
به همین دلیل، استراتژی نه علم است و نه نقشهکشی. استراتژی، هنر درک نامعلوم است؛ و فرمانده خوب، نه کسی است که همیشه طرحی عالی دارد، بلکه کسی است که میداند کی باید آن طرح را رها کند.
با اینهمه، در تاریخ جنگ، میل به تئوریزهکردن شکستناپذیر افراد مشهور بوده است. از هنر جنگ سونتزو در چین باستان تا دکترینهای پنتاگون در قرن بیستویکم، بشر همیشه کوشیده است به جنگ معنا بدهد، آن را در قاعده بگنجاند، پیشبینیپذیرش کند. اما آنچه بارها و بارها اتفاق افتاده، شکست همین تلاشها بوده است.
همانطور که ماکیاولی گوشزد کرده است، جنگ، صرفا میدان برخورد قدرتها نیست، بلکه میدان تلاقی واقعیت و تصادف است؛ و در دل این تلاقی، امر تعیین کننده همانا «تصمیم» است. تصمیم انسانی، در دل فضایی مهآلود و مبهم.





همانطور که غرب ما را فریب داد ما آنان را فریب می دهیم.